هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

مهر تایید

شب از نیمه گذشته‌ آسمان می بارد و ابرها چنان می غرد که گویی چیزی در درونم می لغزد و جابجا می شود. صدای بارش باران مرا می برد به شبهای شمال که گاهی تا صبح می بارید. آسمان برقی میزند و چنان روشن می شود که تصور می کنی کسی از آن بالا در حال نورپردازی برای عکاسی از آدمهای روی زمین است و باران می بارد

  

پنجره باز است و هوا به غایت طراوت خود رسیده. در اتاق ماهک را می بندم که سردش نشود و به این جمله که می رسم آنقدر دلتنگ اش می شوم که خستگی آخر شب هم نمی تواند مانع از این شود که از تخت جدا شوم و لبهایم را به صورت کوچک و شیرین اش بچسبانم. آنقدر خسته است که تکان نخورده‌. به اتاقمان برمی گردم و آرام می خزم روی تخت و برای احساس امنیت بیشتر مثل همیشه پتو را تا زیر گردنم می کشم و به کرم های ابریشمی فکر می کنم که وقتی خانم فروشنده گفت هدیه است؛ ماهک هاج و واج نگاهشان میکرد که اینها چیست؟ و بعد از توضیحات من یکی از جعبه های حاوی دو کرم ابریشم را انتخاب کرد و من بیشتر از ماهک مشتاقم که مراحل رشد و پیله تنیدنشان را ببینم. از پیله گفتم!! و پیله من؟!! دیر زمانیست که شکسته و پروانگی کردنی در راه هست قطعا تحسین برانگیز و درخشان. 

تمام روز جمله های آقای جیم ران توی سرم چرخ می زد و هر جمله مهر تاییدی بود بر تغییرات دو سه سال گذشته من. هر جمله اش زنده بادی بود بر همت و تلاش من. هر جمله اش نه ای بود بر باور بیمارگونه من که " من پشتکار ندارم"

نوشتن، خواندن و ورزش کردن جزء موارد اصلی است برای ایجاد تغییر در فلسفه و نگرش زندگی. کارهایی که برای من بی نهایت مهم اند و حالا با توصیه نوشتن آقای جیم ران تغییرات زیادی در اصلاح و نهادینه کردن این عادت خواهم داد.

باران شدت می گیرد و افکار من حول عملکرد روزانه ام می چرخد. مدیتیشن، آشپزی، ورزش، بازی با ماهک و سلیقه ای که در گارنیش غذا به خرج داده بودم. امروز وقتی توی پارک سگ دار هوای طرب انگیزِ باران زده ماهِ تولدم را استنشاق می کردم؛ دیگر عذاب وجدان ورزش نکردن و مراقب سلامتی ام نبودن را نداشتم. دیگر فکر نمیکردم کاش میشد تنها تمام پارک را پیاده روی کنم. ظهر ورزشم را کرده بودم. پس فقط و فقط هوای تازه بهار را نفس کشیدم؛ ماهم را در آغوش گرفتم و همگام با همسر قدم زدم و زندگی که در گلها و درختان و آدم های پارک در جریان بود را نظاره کردم.

هوا خنک بود؛ آنقدر که ماه سردش شده بود با آن پیراهن گل گلی بدون آستین. بغلش کردم و با پته های بلند روسری مشکی ام  بازوهای سرد و کوچکش را پوشاندم و چه لذتی بود که خودش را به من چسبانده بود و روسری ام  امنیتی مضاعف در دلش دوانده بود. چه میشد اگر  آن لحظه تا ابد تکرار میشد و میشد و میشد

امشب به اندازه وقتی که در کودکی صاحب کفش جدیدی میشدم خوشحالم. از بس چهار سال دنبال کفشی گشتم که دلم را ببرد و پیدا نکردم‌. خیلی وقت بود دلم میخواست نگاهی به مغازه خاتون بیندازم. چند وقتی بود که جابجا شده و درست وقتی از کنارش رد شدیم متوجه ویترین کفشهایش شدم. همین که از همسر خواستم؛ بدون مخالفت ایستاد و بالاخره دیدم برایش آنچه مدتها در جستجویش بودم و با وجود اینکه بیشتر لباسهای ماهک سفید و سورمه ای هست؛ هنوز سر همان حرف عیدش رنگ قرمز را انتخاب کرد. چقدر تحسین اش میکنم که همیشه میداند دقیقا چه چیزی می خواهد.

همچنان آسمان به شدت می بارد و هوا آنچنان خنک و مطبوع است که هوس میکنی قید خواب را بزنی و بروی زیر باران و فکر کنی و فکر کنی و فکر... جهان بینی ام در حال تغییر است و آنقدر تغییراتش رضایتبخش و آرامبخش است که امروز بعد از سالها احساس  کردم می توانم بدون اجبار و فقط به لطف تلاشم؛ خودم را بی چون و چرا دوست بدارم. کتاب جیم ران مهر تاییدی بود روی سبک جدید زندگی ام.

من بالاخره خوشبختی را در درونم یافتم و مسئولیتی سنگین تر از زمانی که در جستجویش بودم؛ برای محافظت از آن بر عهده دارم.