هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

بابای ریشه دار

امشب ١٢:٤٠

اومدیم رو تخت که مثلا بخوابیم بعد جفتشون سر اینکه کی سرشو روی من بزاره کانتکت دارن و همدیگه رو هُل میدن. همسر سرش رو روی شکم من میزاره ناگهان ماهک مثل برق از جا میپره و محکم همسر رو هُل میده اونطرف و میگه اینجا جای منِ. صورت همسر میفته روی دستم و من میگم: "آخ، حامی دستم رو سوراخ کردی" ماهک برای حمایت از من میگه:"حامی مامان میگه با ریشه هات اذیت میشم" همسر میگه: "من که ریشه ندارم. گُل ریشه داره" ماهک میگه:" چند روز صبر کنیم گل ها در میاد از خاک ها" میگم:"چند روز؟" میگه:" پنج روز"


١:٠٠ بامداد

از دایناسورها داره میپرسه. همسر میگه همشون توی زلزله مردن رفتن پیش خدا. ماهک میگه:"خدا کجا هست؟"همسر میگه:"تو آسمونها" من میگم:"خدا همه جا هست" ماهک میگه:"فقط یک دونه هم هست"وقتی می پرسم کی برات گفته میگه تو ولی من اصلا یادم نیست در این مورد حرف زده باشیم


غ ز ل واره:

تا همین دو سه هفته قبل ازش در هر موردی زمان می پرسیدی میگفت:"یک ساعت دیگه"


یک  عالم فکر و حرف  دارم برای نوشتن. اما اونقدر درگیر تغییر عادتها هستم که زمانی که ذهنم آماده نوشتنِ کار دارم و زمانی که کار ندارم ذهنم هم استراحت لازمه

باید بنویسم از کتاب خوندن هایی که می فهمم ذره ذره باعث تغییر جهان بینی و افکارم می شن. از اندیشه هایی که بهشون افتخار می کنم. از ارتباط خودم با خودم که داره بهتر میشه. از اینکه فرصت ندارم که حرصله ام سر بزه. از اینکه اینقدر مشغول اصلاح خودم هستم که دیگه حرفی از دیگران به میون نمیاد و مکالمه های تلفنی ام شاید از یک سوم هم کمتر شده. از اینکه باور دارم که تمام آرزوهام برآورده شده است


مثل اینکه ماهک قصد خوابیدن نداره. میخواد قصه رو کلامی اجرا کنیم