هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

پاییز دوست داشتنی ٩٩

به نظرم میرسید دوران سرخوشی که احتمالا داروهای روانپزشکی برایم به ارمغان آورده بود حتی اگر شده موقتی، به پایان رسیده. یا شاید سندرم تغییر خُلقِ pms  به بعد از دوره مذکور منتقل شده یا.... هر چه که بود سرزنش گر درونی به طرز بدی فعال شده  بود و با اینکه رفتار بد یا اشتباهی از من سر نزده بود،با وجود خود کنترل گری ام باز هم از همان پشت و پَسَل هایی که می توانست چنگی به احساسات و افکارم می انداخت و همین که مطمئن می شد خدشه ای به آرامش و افکارِ خوش خط و خالم انداخته زوزه کنان یک گوشه لَم می داد و سیگار به لب از نتیجه تلاشش لذت می برد. سعی می کردم با بافتن، کار کردن، بازی یا خواندن کتاب، تاثیر تلاشش را به حداقل برسانم با این حال حس  های ناخوشایندی از پنجشنبه 25 مهر درونم جا خوش کرده بود که نمی دانستم مربوط به چیست؟  

 


هرچه که بود؛ درست بعد از پایان ماهانه ای که این بار به طرز افتضاحی بهم ریخته تر از همیشه ی بعد از شروع داروی روانپزشکی جدید بود و طولانی، جولان حس های تهوع آوری در درونم تا یک هفته همچنان مانع از لذت بردن از زندگی می شد. حتی روزی که تلاش کردم یک تولد سه نفره به کیک خودم پز برای ماهک بگیرم تا چند روز حالم بدتر شده بود. راستش یکی از آرزوهام اینه که توی خونه نه رو مبلی استفاده کنم و نه رو فرشی و لذت ببرم از وسیله هایی که برای خرید هر کدومشون کلی ذوق کردم و خوشحالی کردم و اینقدر حسم به فیلم و عکس هایی که میگیرم از ماهک بد نباشه چون موقع تحویل رو مبلیها واسه زایمان اصفهان بودم و نبودم که ببینم قد رو مبلیها رو بلند گرفته و همین خودش باعث ایجاد بی نظمی میشه و همسر هم که مردونه بهش نگاه کرده بود و ایراد نگرفته بود. شبی که تولد گرفتیم چون همسر حوصله نکرد تمام رو مبلی ها رو در بیاریم و من وقتی میخواستم از رقص ماهک فیلم بگیرم رو مبلی ها توی فیلم اعصابم رو خورد می کرد و اینکه چون می خواستم همه مون سفید سرمه ای باشیم و هیچکدوم از شومیزها و تاچهای سفیدم برای زیر کت خوب نبود؛ یک تاپ سفید معمولی پوشیدم که توی عکس هامون خیلی بد بد شده بود. از طرفی درست همون روز مغازه های نزدیک مون بسته بودن و نشد حتی چهارتا بادکنک واسه تولد ماهک بگیریم و همین ها باعث شد حتی به عکس های تولد نگاه هم نکنم و دائم مشغول سرزنش خودم باشم که چرا اون تاپ رو پوشیدی و چرا رو مبلیها رو کلا جمع نکردی و کاش زودتر بادکنک خریده بودیم.  همین حس های بد باعث شده بود که نخوام حرف بزنم یا بنویسم خصوصا در مورد تولد  ماهک

جمعه 2 آبان خیلی جدی کتاب جدید همخوانی "تئوری انتخاب"  را شروع کردم و 60 صفحه ای خوندم. موضوع و صحبت های کتاب برام خیلی جذاب بود و البته بسیار مرتبط به سه ماه سختی است که گذروندم و اگر با همین علاقه و جدیت ادامه بدم جز معدود کتاب های روانشناسی میشه که تا آخرش رو خوندم. قبل از ازدواج دائم کتاب انگیزشی میخریدم اما دریغ از تمام کردنشون. اما این یک کتاب روانشناسی با زبان ساده است نه انگیزشی که منو دنبال خودش می کشونه. دم غروب به هر شکلی بود خودم رو کشوندم توی حمام و با شستن هر عضوی ازش تشکر کردم که هست و حال من رو خوب می کنه و باعث میشه محتاج دیگران نباشم. وقتی اومدم بیرون از 7:30 تا 9:30 یک سره کار کردم؛ جارو، تی، مرتب کردن خونه و آشپرخونه.  وقتی له و خسته روی تخت خزیدم متوجه شدم چقدر خوشحال و سر حالم. وقت گذاشتن برای خودم و انجام سریع کارهایی که روی ذهنم سنگینی میکرد حالم رو از این رو به اون رو کرده بود. تازه فهمیدم این داروها نیست که من رو خوشحال کرده. این منم که خوشحال بودن و خوب بودن رو انتخاب کردم. داروها فقط کمک کننده اند و من از جمعه تا امروز آنقدر خوب و سر حالم که خودم رو مرتب تحسین می کنم که در تلاشم برای تغییر که در تلاشم برای متفاوت بودن و بهتر زندگی کردن

امروز که در زمان کمِ قبل از بیرون رفتن بدو بدو خورده ریزهای وسط خونه رو جمع می کردم یک لحظه ایستادم و یک نگاهی به دو سه سال اول زندگی مشترکمون انداختم و به خودم گفتم: "بهت افتخار می کنم که اینقدر در تلاشی برای توسعه فردی ات". این نظم نسبتا خوبی که این روزها توی خونه موج می زنه اگرچه با وجود یک فرشته کوچولو زیاد دوام نداره؛ فقط ثمره تلاش کردن هام واسه بهتر بودن، بهتر زندگی کردن است و اینه که حال من رو از این رو به اون رو می کنه 

این که بیشتر از هر زمانی تو زندگیم کتاب می خونم و گوش میدم یکی از درخشان ترین تغییراتی هست که توی این چند سال برای نهادینه کردنش  خیلی تلاش کردم تنها ایرادش اینه که معمولا وقتی درگیر یک کتابی میشم از دنیای ارتباطات واقعی و مجازی محو می شم و همینه که سعی می کنم بلافاصله بعد از تمام کردن یک کتاب شروع به خواندن کتاب بعدی نکنم.  توی این مدت که ننوشتم به ترتیب "جین ایر" ، "سمفونی مردگان"، "پنج نفری که در بهشت ملاقات می کنید" و "دختر پرتقالی" رو خوندم البته بهتره بگم گوش دادم چون  اغلب فرصت نمی کنم خودم بخونم و در این صورت یا باید نخونم یا صوتی گوش کنم. وقتی کتاب صوتی گوش می کنم خوشحال ترینم و به طرز حیرت آوری کار می کنم و متوجه گذر زمان نمی شم. این روزها یک چیزی رو در مورد خودم متوجه شدم. کتابهایی که شخصیت اصلی اونها یک خانم است و یا قسمتهایی از داستانها که مربوط به زنِ داستان هست؛ من رو بیشتر درگیر خودشون می کنند. با وجود اینکه آخرین کتابی که خوندم "دختر پرتقالی" بود؛ ولی من همچنان درگیر صحنه ها و اتفاقهای "ما تمامش می کنیم" به خصوص اینکه لی لی بلوم یک گل فروشی بی نظیر راه انداخت و برنده بهترین کار و  کسب سال شد و درگیر "جین ایر" و اراده فوق العادش برای زیر پا گذاشتن دلش جهت حفظ ارزش هاش در اوج فقر و سختی است و از اون همه اتفاق و پیام در سمفونی مردگان من هنوز به این فکر می کنم که چرا آیدا مُرد؟ و از دختر پرتقالی جسارتش را که به دنبال مردی که دوست داشت گشته بود و پیدایش کرده بود  :)

و یک تغییر خوشمزه؛ از نظر خودم توی این سالها به طرز دوست داشتنی دست پختم خوب تر شده یک جوری که این روزها هر چه میخوام دست از خوردن بکشم هی میگم یک قاشق دیگه :)))  و خیلی تغییرات دوست داشتنی دیگه که باعث میشه رابطه بهتری با خودم داشته باشم.

برعکس همیشه که پاییزبرایم حوصله سر بر بود و دوست نداشتنی؛ پاییز امسال بعد از پاییز سه سال قبل که ماهک با حضورش بهاری بی نظیر آفرید؛ شیرین ترین پاییزی است که در خاطرم دارم. اینکه بعد از سه ماه بهم ریختگی در عنفوان؟ شروع پاییز دوباره از نو زندگی را شروع کردم؛ درونم جشنی بر پاست ناگفتنی و چقدر خوب است که روزها می گذرند و ما فراموش می کنیم  که روزهای سخت چه بر ما گذشت. چه نعمت عظیمی است که خاطرم نیست در درون، چه بر من گذشت


+ از دو روز پیش در یک چله شرکت کردم و وقتی جمله "سر قرارهات با خودت بمون" رو خوندم قاطعانه تصمیم گرفتم اولویتهای اصلی زندگیم رو قبل از خواب و در طول روز حتما انجام بدم. اینطوری شد که دیشب خیلی راحت بیدار موندم و تئوری انتخاب رو خوندم و ورزش کردم. و موقع تمرکز روی جمله تاکیدی، دار فانی رو وداع گفته بودم :))). صبح با همه خوابالودگی شدیدی که دو هفته است توی چشمام جا خوش کرده زودتر بیدار شدم که زمان واسه مدیتیشن داشته باشم و ناهار امروز اونقدر خوشمزه بود که اگر آدم پر خوری بودم کلش رو خورده بودم :))


+ این هفته خیلی به من چسبید. زندگی خیلی اونطوری بود که میخواستم :)


+ بهم ریختگیهای بی دلیل ده روز آخر مهر باعث شد نخوام بنویسم چون نمیخواستم باز حال بد بریزم اینجا. این پست هم یک هفته طول کشیده تا بنویسمش از بس شلوغ بودم این هفته

سه شنبه ٧ آبان

نظرات 4 + ارسال نظر
ویرگول شنبه 10 آبان 1399 ساعت 15:58 http://Haroz.mihanblog.com

پس چرا هیچی بهم نگفتی؟ دختر بد
ولی مهم اینه که الان خوبی عزیزدلممممم خیلی خوشحالم که حال دلت رو افسارش رو گرفتی ما نباید بزاریم اوضاع از کنترل خارج بشه

عزیز من دوستها که فقط برای روزهای سخت و تلخ نیستن
تو وقتای حال خوبم باش تا از تلخهاشم بگم
قربونت ویرگول نازم
دقیقا
ولی یه وقتا میشه دیگه

Mahna پنج‌شنبه 8 آبان 1399 ساعت 23:40

سلام
نگرانت بودم که نمینویسی اما الان خیلی خوشحالم
خدا رو شکر که حالت خوبه

سلام مهنا جانم خوشحالم که هستی ممنونم

هدیٰ پنج‌شنبه 8 آبان 1399 ساعت 19:27 http://Www.pavements.blogfa.com

غزززززل
چقدر خوبه که حالا به خودت تکیه می‌کنی برای خوب بودن حالت. نه قرص و این چیزا.
چقدر خوبن تغییرات جدیدت، کتابات، دستپختت ..
خوش به حالِ اون کوچولوی شیرین، به خاطر داشتنت
تولدش مبارک
Wish her all the best

اون مشکل حل شد به طور کلی؟ بدونِ دکتر و جراحی؟

ای جان
دارم تلاشمو میکنم ولی انکار ناپذیره که قرصها هم خیلی تاثیر دارن
تفییرات جدید عالیه هدىٰ
ممنونم عزیز دلم
دیدن اسمت و پیامت حتی وقتی خیلی تلخم لبخند میاره رو لبهام
خوشبخت ترین باشی همیشه

راستش از ترس کرونا دکتر نرفتم دیگه. یک توده سفت و کوچک زیر دستم میاد ولی مثل یه جوش میمونه دیگه خون نمیومد ازش فقط وقتی فشار میدادم کمی ماده سفید شبیه جوش خارج میشد
الانم کلا روش بسته شده

محدثه پنج‌شنبه 8 آبان 1399 ساعت 16:14

همه ما کمابیش چنین روزهایی داریم... فقط باید یجوری بدون آتش سوزی بگذرونیم..

دقیقا همینطوره
اگر بتونیم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد