هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

آرامش و سلامتی

١٦ مهر ٩٩

صدای بلند موزیک (سلنا گومز) در فضای ماشین پیچیده، تازه از ترافیک خلاص شدیم و ماشین با سرعت توی اتوبان تهران کرج در حالِ حرکتِ؛ دقیقا وضعیتی که من عاشق اش هستم. ماهک از ترافیک و طولانی شدنِ زمان برگشت به خونه حوصله اش سر رفته و خسته شده و من درست مثل دوران بارداری که ماهک برایم آرامش دلپذیری به ارمغان آورده بود؛ لبریز آرامش، غرقم در خوبی ها و خوشی‌های زندگی و زندگی مون و تمام آرزویم اینست که بعد از تمام شدن دوره درمان و قطع داروهای روان همین قدر آرام و خوشحال باشم. اگرچه گاهی به نظر می رسد یک بیخیالی بیش از اندازه ای درونم جا خوش کرده که در عوض چند ماهی که از اضطراب، روزی هزار بار  می مردم و زنده می شدم و حتی صدای موزیک ها و مدیتیشن هم اضطرابم را می افزود؛ حالا با شنیدن خبرهای ناخوشایند (مثل نیاز به جراحی کیست و فکر بیمارستان و...) هم زود بر خودم مسلط می شوم.  

 

از سه هفته قبل که بالاخره اضطراب های لعنتی آزاردهنده صبحگاهی بعد از چند ماه قطع شدند؛ ذهنم کم کم آرام گرفته و تصمیم به شروعی دوباره گرفته ام. هر بار تغییری کوچک ایجاد می کنم و نگویم که همین تغییرات خیلی ساده و کوچک چه روحی از من تازه می کند و چه جان دوباره ای به زندگی و هیجاناتم می بخشد. به جای دستمالِ خشک کن ظرفهایم که دستمالی با گلهای آبی، از دوخته های مادرِ همسر بود و جنس خوبی داشت را با دستمال سفید و سبز چهارخانه ای که روزهای آخر بارداری عاشق سری سه رنگ اش شدم و خریدمشان جایگزین کردم. حوله های رنگ و رو رفته کف را که از بس موقع پاک کردن کف وایتکس خرجشان کرده بودم بد رنگ شده بودند را با حوله های آبی خوش رنگ جایگزین کردم. لباسهایی که انرژی منفی برایم داشتند را بسته بندی کردم که از خانه بدهم بیرون و دیروز وقتی ماهک کلید کرده بود که عروسکی که گفتی را بیاور، یک سری از استکان های متفاوت مان که داخل کمدهای بالا بود را باز کردم برای استفاده و استکان هایی که زندایی برایمان آورده بود را که از بس دوستشان نداشتم؛ دلم میخواست بگذارمشان توی کوچه، از جلوی چشمم جمع کردم تا به مستحقی ببخشم و تمام امروز برای چای خوردن با استکان های جدید هیجان زده بودم. شیشه ها را تمیز کرده ام و اگرچه باران کثیفشان کرده اما قلبم با دیدنشان ذوق زده می شود. یکی از کمدهای لباس را حسابی مرتب کردم. دوباره کتاب می‌خوانم و زمانهایی که مشغول گوش دادن کتاب صوتی ام خیلی با اشتیاق تر و با دقت تر کارهایم را انجام می‌دهم و برای بقیه خانه ، خودم، ماهک و آینده برنامه های زیادی دارم. 

دو هفته گذشته را مرور می کنم و پرت می شوم به سه شنبه هفته قبل.

از خانم منشی پرسیدم پس نوبت من نشد؟ گفت نگهبان صدایت زد؛ نبودی در حالیکه من داخل ایوان بودم و نگهبان هیچ کسی را صدا نزد . گفت:" سریع برو لباسهایت را در بیاور و لباس یکبار مصرف را بپوش." کمرم از درد می‌سوخت از بس روی پا ایستاده بودم و دلم نگرفته بود روی صندلیها بنشینم؛ حتی داخل حیاط. وارد کردن آنژیوکت به رگ درد داشت و تا یک ربعی این درد به همراه سوزش خفیفی اذیتم میکرد.کمرم خیلی اذیت شده بود. با خودم فکر کردم که در هر حالت باید روی دستگاه بخوابم پس روی صندلیهای اتاق انتظار نشستم.  بعد از مدتی انتظار وارد اتاق MRI شدم. مسئول MRI پرسید مشکل چیست؟ دستش را روی کیست گذاشت و گفت داغ هم هست. و بعد یک قرص قرمز شفاف شبیه قرص های زیرزبانی آقاجون روی کیست گذاشت و با چسب چسباند. گفتم بله یک ماهی هست که گرم است و پرسیدم علت چیست؟ گفت: "دارد خون می کشد برای همین حرارت دارد." دلم  هری ریخت. روی دستگاه که می خوابیدم پرسید: "قبلا پیگیری نکرده بودی؟" و بعد همینطور که کویل گرادیانی را روی قسمت جلوی لگن ام جا می داد که روی کیست قرار بگیرد؛  پرسید: "هوا خوب است؟" گفتم:"نه" پتویی رویم کشید و من را به داخل دستگاه فرستاد. گفت: " صدای دستگاه را تحمل کن. زود تمام می شود." همین که سقف دستگاه بالای سرم قرار گرفت از تنگی فضا و فاصله کمی که با صورتم داشت به شدت ترسیدم. احساس می کردم وارد قبر شده ام. کلا از فضاهای تنگ خصوصا اگر افقی باشد می ترسم:))). خدا را شکر که ضایعه روی لگن بود و همین باعث شد سرم تقریبا بیرون دستگاه قرار بگیرد و ترسم فروکش کند. دستگاه صدای زیادی داشت. صداهای مختلف که اول با صدایی شبیه پچ پچِ حروف "تی تو تی تو تی تو" شروع شد و طولانی ترینش شبیه صدای تراکتور بود. اما صداها به اندازه فکرهایم آزاردهنده نبود. حرف تکنسین دستگاه توی سرم می چرخید. "داغ است. خون می کشد" و کلمه "سرطان" که نمی‌دانم از کجا خودش را لابلای افکارم جا داده بود؛ توی سرم می چرخید و مدام تکرار می شد. با این حال همان بی خیالیِ بیش از اندازه ای که فکر می کنم تاثیر قرص های روان است باعث شده بود تقریبا آرام باشم. هر بار کلمه "سرطان" مثل بانگی بلند در سرم می پیچید با خودم می گفتم حتی اگر هم چنین باشد من هم مثل رزیتا و فنجون می توانم قوی باشم و مبارزه کنم یا حتی  با بیماری ام دوست شوم. بعد از حدود یک ربع تکنسین دستگاه وارد اتاق شد و بالای سرم آمد. سرنگ را داخل آنژیوکت کرد. ماده حاجب را با فشار تزریق کرد. ماده با لرزشی زیر پوست وارد رگهایم شد. خانم تکنسین گفت: "خیلی هم چیز مهمی نیست. نگران نباش." با خودم فکر کردم لابد فهمیده ته دلم را با حرفش خالی کرده و حالا برای دلگرمی ام می گوید چیزی نیست. 

کار تمام شد و همسر برای بردنم آمده بود. سریع لباسهایم را عوض کردم و از مجموعه خارج شدم. در حال بالا رفتن از پله ها بودم که متوجه شدم درد کیست که شدید بود؛ شدیدتر شده. دردی که آن اواخر همراه با سوزش بود و شبها حتی نمی توانستم غلت بزنم از بس موقع چرخیدن درد می گرفت و میسوخت و دلم را از حال می برد. ناشتا بودم و گرسنه. تکه نان کوچکی که از صبحانه ماهک داخل ماشین مانده بود را خوردم تا ته دلم را بگیرد. بین راه پیاده شدم تا سفارش بستنی ماهک را تهیه کنم. بین خریدهای ریز و کوچک برای خودم یک بطری شیر و یک بطری یک لیتری شیر کاکائو و البته یک بستنی دابل چاکلت برداشتم. برای دفع داروی حاجب باید مایعات زیادی می نوشیدم و شیرکاکائو تنها نوشیدنی است که در هر حالتی نمی توانم از آن چشم پوشی کنم. برای منی که کم آب می نوشم آن روز بهترین گزینه بود. به خانه که رسیدم اول بستنی خوردیم و با اینکه باید زیاد می نوشیدم بعد از حمام و غذا یک راست رفتم روی تخت. تنها یک چای نبات و یک لیوان شیرکاکائو نوشیده بودم.

شب به طور خوشایندی  دردم کمتر شده بود و غلت زدن سخت اما امکان پذیر شده بود.

روز بعد داروی حاجب حال عمومی ام را بهم ریخته بود و دچار دل پیچه و سردردشدم. اما درد پایم کم شده بود و موقع راه رفتن کمتر اذیت می شدم. در عوض سوزش بیشتر شده بود و تا پنجشنبه درد و سوزش با نسبت عکس هم یکی تقلیل یافت و دیگری افزایش. پنجشنبه این سوزش به اوج خودش رسید و همان صبح متوجه شدم سر کیست شبیه زخم سرش سیاه شده و ورمِ قسمت پایین سمت راست کیست، کم و کمی نرم شده. شدت سوزش آنقدر زیاد بود که احساس میکردی چیز تیزی درونش فرو می رود. یک شب وقتی نگرانی ام را برای جراحی کیست ابراز کرده بودم همسر وسط شوخی و خنده گفت بابا جوش من هم خیلی درد دارد اما وقتی تخلیه شود خوب می شود. حالا به نظر می  آمد که قرار است چنین اتفاقی بیفتد. چیتگر بودیم که به همسر گفتم موقعی که شلوارم در حین راه رفتن رویش می کشد حسابی می سوزد. همسر گفت شاید بهتر باشد و همین کشیده شدن پوستش را نازک کند که باز شود.

پیش از ظهر جمعه که برای دستشویی بردن ماهک سرپا نشستم؛ احساس کردم قسمت راست شلوارم درست روی برجستگی لگن ام کمی خیس شد. وقتی بیرون آمدم دیدم که کیست باز شده. درحالت عادی درد نداشتم اما همین که دست گذاشتم که کمک کنم به تخلیه شدنش آنقدرد درد داشتم که امکانش نبود تا اینکه به ذهنم رسید به جای فشار دادن کمی از دو طرف بکشم اش و همین شد که نزدیک یک ساعت داخل حمام  گیر افتادم تا کثیف کاری نشود. اما در همان یک ساعت چنان تخلیه شده بود که به طرز حیرت آوری  تمام برجستگی اش از بین رفته بود و هم سطح بقیه قسمتهای پایم شده بود. همان موقع مادر همسرتماس گرفته بود و وقتی از باز شدن کیست باخبر شد؛ تازه خاطرشان آمد که بچگی ها همین اتفاق را تجربه کردند و بعد از تخلیه شدن عفونت ها کیست هم ناپدید شد. تمام جمعه ذهنم درگیر وضعیت پیش آمده، تعویض پانسمان و گاهی تلاش برای تسریع تخلیه بود. شنبه منشی دکتر زنگ زد و نوبت را به دلیل عدم حضور دکتر به هفته بعد انتقال داد و همین شد که دست به دامن خواهرشوهر نسرین که پرستار است شدم و گفتم بپرسد که در این وضعیت باید چه کار بکنم؟. اسم ضایعه را گفته بود که نسرین فراموش کرده بود. گفته بود اینجور ضایعه ها درمانش همین است که خودش تخلیه شود و نیاز به جراحی ندارد. بگو آنتی بیوتیک بخورد که عفونت وارد بدنش نشود و روزی چند بار با سرم نرماسالین شستشو دهد و پانسمانش را عوض کند.

حالا یک هفته از باز شدن کیست گذشته. همچنان اندازه یک عدس سوراخ است. دورش کبود است و یک ضایعه مسطح  و سفت که دقیقا حس می کنی فقط حاوی سلول های مرده است آنقدر که سفت و خشک به نظر می رسد؛ درونش جا مانده. هنوز پزشک را ملاقات نکرده ام اما ظاهرن عمل جراحی نیاز نیست 

نظرات 19 + ارسال نظر
Ella چهارشنبه 7 آبان 1399 ساعت 09:26

غزل عزیزم
خیلی وقت هست ننوشتی
امیدوارم حالت خوب باشه

الای نازنین
ببخشید که منتظر موندید
ان شالله همیشه شاد باشی

محدثه سه‌شنبه 6 آبان 1399 ساعت 07:36

کجایی دختری؟ حالت خوبه؟

عزیزم محدثه جان خوبم
هم کمی شلوغ بودم هم افکارم بهم ریخته بود جمع نمیشد که بنویسم


تو خوبی؟

نسترن دوشنبه 5 آبان 1399 ساعت 12:53 http://second-house.blogfa.com/

چرا نمینویسی غزل جانم؟

افکارم مغشوش بود نسترن جان نتونستم بنویسم

فرزانه دوشنبه 5 آبان 1399 ساعت 08:43

کجایی غزل جان؟؟ حال خودت و گل دخترت خوبه؟؟
خیلی وقته ننوشتی . نگرانت شدم

ما خوبیم فرزانه جان شماها خوبید؟
ذهنم جمع نمیشد که بنویسم

آرزو شنبه 3 آبان 1399 ساعت 21:41

سلام عزیزم.کجایی؟یه خبری بده

سلام عزیزم آرزو جان زیر سایه اتونم و دعاگو
تمرکز نوشتن نداشتم

نسترن سه‌شنبه 29 مهر 1399 ساعت 08:17 http://second-house.blogfa.com/

خب من منتظر بودم پیرهن خوشگلت بپوشی و رژ قرمزت بزنی و بیای تعریف کنی از تولد 3سالگی ماهک
تولدش مبارک

عزیزمی
میام تعریف میکنم.

لیلا شنبه 26 مهر 1399 ساعت 13:30

خدا رو شکر ❤️❤️❤️

مرضیه یکشنبه 20 مهر 1399 ساعت 19:02 http://because-ramshm.blogfa.com

سلام
وای غزل جون دلم ریش شد ریش ش ش ش
قشنگ شبیه موقع زایمانت تشبیه کرده بودی

سلام مرضیه جانم
ببخشید که دلت ریش شد

فاخته یکشنبه 20 مهر 1399 ساعت 18:00

سلام عزیزم
یه مدته خاموش میخونمت. خوشحالم که حالت خوبه. اون کیست هم مطمئنم دیگه رو به بهبوده و هیچی نمیخاد. خواهرم تو دوره شیردهی روی سینه س اینطوری کیست شد ورم کرد و داغ هم بود ولی خودبه خود سر باز کرد و تخلیه شد بعدهم کامل خوب شد.

سلام فاخته عزیز
ممنون که وقت میگذارید
ممنون از لطفت
خدا رو شکر که خوب شدن
ان شالله خودت و عزیزانت سلامت و شاد باشید

هاله یکشنبه 20 مهر 1399 ساعت 09:41

خدا رو شکر خیلی خبر خوشحال کننده بود. برای منم دعا کن به شدت دنبال کارای جراحی هستم مشاوره قلب و بیهوشی از طرفی هم خوشحالم که بالاخره از دست این مشکل به امید خدا خلاص می شم دلم به خدایی قرصه که تا به اینجا هم تنهام نذاشته

ان شالله که بهترین و راحت ترین عمل رو داشته باشید هاله جان
حتما خدا همراهت هست

فرنوش یکشنبه 20 مهر 1399 ساعت 06:20

روزم‌ رو ساختی غزل جان. الهی شکر که عفونت خودبخود خارج شد. من هم چند سال قبل سر باز کردن دمل رو تجربه کردم و سبکی بعدش خیلی لذت بخش هست. صمیمانه آرزو میکنم عزیزم تمام دغدغه‌ها و تشویش‌ها همینجوری از وجودت تخلیه بشه

عزیزم فرنوش جان
عزیز دلم چه خوب که خودش خوب شده
ممنون برای شما هم

نسترن شنبه 19 مهر 1399 ساعت 20:33

پارسال همین موقع ها بود که رفتم ام آر ای ،برای منم لنگن بود ولی سرم تو دستگاه موند،صداها با اینکه هدفون و موسیقی لایت بود کاملا اذیتم میکرد و بیشتر صداهای ذهنم بود که می‌پیچید...
رفتم تو اون فضا...
امیدوارم چیز مهمی نباشه و خداروصدهزار مرتبه شکر که سرباز کرد

عزیزم صداهای ذهن یه وقتا آدم رو خفه میکنه

فرزانه شنبه 19 مهر 1399 ساعت 09:55

خدا رو شکر غزل جان
اتفاقا حالا که گفتی یادم افتاد منم خیلی سال پیش یه برآمدگی دردناک پایین کمرم بود که خودش بعد چند روز سر باز کرد و خالی شد و بعدش کاملا ناپدید شد. مال تو هم مطمئن باش دیگه هیچی نیست
دیدی که ترست بی مورد بود. الهی شکر
شایدم این نشونه باشه که همونجور که عفونت از جسمت خارج شد ، اون حال بد هم از روح و روانت خارج میشه

بله واقعا خدا رو شکر
چه جالب
البته من تو این هفت هشت سال دردی نداشتم جز پارسال یک هفته و بعد از اوایل شهریور دردناک شد.
راستش همه اینا اگرچه همراه با سختی بود برام نشونه های رحمت خداست. مطمئنم چیزها خوبی در این سختیها برام نهفته بود و هست که بعضی هاش آشکار شد و بعضی هاش به مرور آشکار خواهد شد
ممنونم از حرفهای قشنگت

محدثه شنبه 19 مهر 1399 ساعت 08:05

چه خبر خوبی غزل... خوشحالم که تخلیه شد و امیدوارم پزشک هم خیالت راحت تر کنه.... اون حس خوش جابجا کردن چیزای کوچیک که یه هیجان قشنگ پشتش هست و من تو این مدت دو سال خیلی تجربه کردم...

خودمم خیلی خوشحالم ان شالله
یک حس فوق العادست نوش جونت

مطهره شنبه 19 مهر 1399 ساعت 00:55

وای چه خوب که جراحی نمیخواد...خداروشکر
خوشحالم که خوبی عزیزم

آره خیلی
ممنونم ازت
ان شالله همیشه خوب باشی

آرزو جمعه 18 مهر 1399 ساعت 22:08

سلام عزیز دلم.ان شالله که نیازی به عمل نباشه

سلام از ماست آرزو جان
ان شالله

زهرا.سین جمعه 18 مهر 1399 ساعت 22:03

غزل جان
آخر دستت اینقدر خوشحال شدم که نمیتونم توصیف کنم
چقدر خوبه که همیشه خوب فکر کنیم تا خوب اتفاق بیفته....چه کار بیهوده ای بود اگه به بدترین اتفاق ها فکر کرده بودی
ایشالا همیشه سالم باشی

جان دلم
عزیزِ مهربونم
خیلی خوبه عالی حتی
دقیقا خدا کنه بتونم این حال خوب رو درونم نهادینه کنم
قربون محبتت
ان شالله شما و عزیزانت هم همیشه سلامت باشید

بهار جمعه 18 مهر 1399 ساعت 18:19 http://Searchofsmile.blog.ir

ا خدا رو شکر که عمل لازم نیست .امیدوارم فقط عفونت باشه و حالا هم بیشترش تخلیه شده .نگران نباش
من روزی که رفتم ام آر آی برای سرم میدونستم یه چیزی اون توعه حتی وقتی فهمیدم چیزی هست بازم دلم خالینشد فقط یه روز که نشسته بودم و به خط کش نگاه میکردم چشمم به شش میلیمتر خورد انگار تازه اونجا فهمیدم‌این چیزی که توی ذهنم شوخیه توی مغزم شش میلی متر اندازه اشه و اون موقع ترسیدم اما بعدا به خودم گفتم که تا وقتی اذیتم نکنه و چشمام درد نگیره مهم نیس.این ماییم که به دردهامون بها میدیم و بزرگشون میکنیم...

مثل اینکه دیگه جراحی لازم نداره ولی باید دکتر نظر نهایی رو بده
نگران نیستم

ای جانم
از دوستای ما هم یک چنین مشکلی داره ولی اونم فعلا فقط درمان دارویی داره چون خوش خیمه
ان شالله خودش ناپدید شه از هر جفتتون

تبسم جمعه 18 مهر 1399 ساعت 17:53 http://emlayeasan7.blogfa.com

سلام خدا رو شکر عزیزم
این چند وقت به طور خاموش می خوندمت ترسیدم نا خواسته با کامنت گذاشتن حالتو بدتر کنم از نطر روانی حالا خیلی خوب که خوبی

سلام تبسم عزیز
عزیز مهربون
ممنونم ان شالله همیشه خوب باشی شما هم
بمونید برام ان شالله

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد