هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

نفس کشیدن زندگی

بعد از دو روز بی حوصلگی و دمغ بودن؛ سر حال و شاد بیدار شدم. یک صبح شاد اردیبهشتی و من پر از انگیزه و برنامه برای ادامه روز. با وجود ادامه داروها، سرم کم کم درد گرفت. بوی قورمه سبزی فضای خونه رو پر کرده بود و من لبریز از حال خوب بودم با اینکه سرم ناراحت بود. 


  غذا عالی شده بود. بعد از ناهار ماهک که خوابید؛ یک مسکن و یک پرگابالین خوردم و مشغول مطالعه فارکس شدم. البته فعلا فقط محض بالا بردن اطلاعاتم نه به قصد وارد شدن بهش. کم کم درد بیشتر شد و مثل همیشه حال تهوع لحظه به لحظه تشدید شد. ساعت 6 از شدت تهوع روی تخت دراز کشیدم که تلفنم زنگ خورد. نرگس بود. حالم خراب بود اما وقتی بعد از یک سال با یک دوست محبوب که سه سال پیش جز بهترین همکارهات بوده؛ دلت نمی آد به خاطر بد حالی تلفن رو قطع کنی. ازش حال همسرش رو پرسیدم و با تعجی گقت مگه نمیدونی قبل از عقد بهم زدیم؟ برام گفت که اگر انتخاب اولم بود تا آخر دنیا باهاش میرفتم اما الان از داد زدن شدیدن میترسم و هر کس داد بزنه اشکام جاری میشه حتی اگر اون فرد داداشم باشه.خیلی خوب می فهمیدم چی میگه. حالش دقیقا مثل زمانهایی هست که من به خاطر هوای اردیبهشت پرت میشم وسط یک عالم حس تلخ با اینکه بهترین اتفاق زندگیم هم توی اردیبهشت رخ داده. چطور حس های بد اینقدر قدرت دارن که بتونند روی حس لحظه های خوب رو با تلخی بپوشونند؟ نرگس توی 19 سالگی با مردی که تو دوران دانشجویی عاشقش شده بود از سر دلسوزی ازدواج کرده بود و چهار سال قبل به خاطر رفتارای کنترل نشده همسرش موقع عصبانیت قاطعانه تصمیم گرفت جدا بشه و شد و حالا داد زدن ها پرتش می کنه وسط یک عالم حال بد و خاطره تلخ. من از شدت تهوع دست و پاهام یخ کرده بود و بی قرار بودم. با این حال دلم نیومد وقتی با اون حال خوب بهم زنگ زده بهش حرفی بزنم و بیشتر از یک ساعت حرف زدیم و خندیدم. اینقدر حس های خوب بهم تزریق کرد که قابل وصف نیست. مدت ها بود یک دوست اینطور سرشارم نکرده بود از حس های شیرین و محبت. وقتی بین حرفها از تفاوتهای خودم و همسر بهش گفتم. وقتی گفت دلم میخواد این بار کسی همراهم بشه که همه حرفهای نگفته ام رو از نگاهم بخونه و من خندیدم و گفتم همسر اصلا تو این چیزا تیز نیست بر خلاف مامانش که خیلی تیزه؛ چون میدونست همسر حرفهای من رو میشنوه گفت سر به سر آقای دکتر نزار. آقای دکتر سرش شلوغه و نمیتونه ذهنش رو روی این چیزا متمرکز کنه و کلی خندیدیم. این که یک دوست تا این حد برات ارزش قائل بشه که کلی از خودت و همسرت بی ریا تعریف کنه؛ وقتی بهت بگه "تو واقعا برای زندگیت خیلی زحمت کشیدی تا به اینجا برسه. یادمه هر تعطیلی فکر می کردم قرار برید اصفهان ولی وقتی ازت می پرسیدم می گفتی دلم میخواد بریم اصفهان اما همسر دلتنگِ و داریم میرم ترکستان" و کلی تعریف خوب دیگه بهم یادآوری می کرد چه راهی رو اومدم. وقتی تماس رو قطع کردیم یک آب جوش با عسل و دارچین و زنجبیل ریختم بخورم که ...... حالم بهم خورد اما بر خلاف همیشه بعدش بهتر نشدم. درد پابرجا بود و تهوع فقط کمی کمتر شده بود. مچاله شدم روی تخت. تازه خوابم برده بود که با "مامان مامان" گفتن ماهک بیدار شدم. پا شدم اما حالم خیلی بد بود. بی قرار بودم و دستهام تا مچ خواب رفته بود از شدت تهوع و منی که جز تخت جایی دراز نمی کشم وسط آشپزخونه مچاله شده بودم و تو دلم میگفتم خدایا غلط کردم. حوصبه ام سر بره باز هم میتونم کتاب بخونم. کار کنم. به ماهک برسم. حرف بزنم. تلفن بزنم و .... اما الان قدرت هیچ کاری رو ندارم. خدایا فقط کرونا نباشه (خونده بودم که علائم کرونا جدیدن گوارشی شده تا تنفسی).  ماهک اومد آشپزخونه و گفت "بیا بالش ماهک بخواب"  بالش اش رو گذاشته بود وسط سالن. روش دراز کشیدم. پتوی صورتیشو کشید روی پاها و کتاب میوه ها رو برداشت و شروع کرد به قصه گفتن تا حال من بهتر بشه. " یک ماهکی بود خیلی خوشِل بود. دمپایی اینو (اشاره به دمپایی که کوچیک شده و گذاشته بودم کنار سالن که جمعش کنم) می پوشید" ورقی زد و گفت "هه هه هه اناری بود خیلی خوشِل بود" و من در عین ناخوشی ذوب شده بودم در این همه محبت

بالاخره به اصرار همسر که گفت "چیزی بخور شاید بهتر شی" و من حتی از نگاه به غذای ظهر تهوعم بیشتر میشد یاد روزای بارداری افتادم. همون روزی که از گرسنگی گریه می کردم و به همسر التماس می کردم یک چیزی که بتونم بخورم بهم بده از بس هیچی نمی تونستم بخورم و فکر می کردم تا آخر دنیا حالم از هر چی خوردنیِ بهم خواهد خورد. به زور یک لقمه کوچیک نون خوردم تا جرات کنم دوباره مسکن بخورم و بعد با یک کم عرق نعنا درد معدم و تهوع کم شد. سه تایی روی تخت دراز کشیدیم و ماهک گفت میخوام روی دلت بخوابم. گفتم دلم درد می کنه. دل بابا قویِ روی دل بابا بخواب.رفت تو دل همسر اما بعدش کنار من دراز کشید و برخلاف هر شب که من بغلش می گرفتم؛ منو بغل گرفت. یک حس رویایی و بی نظیر بود که موجودی تا این حد کوچولو متوجه حال خرابت بشه و با محبتش سعی در بهتر شدن حالت بکنه. و غرق در همون حال خوب خواب چشمانم را ربود.

همین شد که روزه نگرفتم. هنوز هم معدم وضع نرمالی نداره اما امروز حقیقتا حال دلم خوبِ خوبِ. یک حس و حال خوبِ اردیبهشتی که میتونی باهاش تا آخر دنیا بری. دلم پر می کشه برم ورگهان. همون جایی که سال 93 با خانواده همسر چند ساعت تو راهش بودیم و من به خاطر خوردن ایمی پرامین به چنان روزی افتاده بودم که اضطراب هام به جای کمتر شدن؛ به حدی شدت گرفته بود که تمام راه و تمام تفریح خواب و بیدار بودم و نتونستم برم تو اون طبیعت زیبا در کنار بقیه بگردم و لذت ببرم. چند روز قبل به پدر همسر زنگ زدم و گفتم حسرت اون روز به دل من مونده. یک روز اردیبهشتی ما رو ببرید اونجا تفریح.

امروز دوباره ترس هام پر پر شدن و احساس می کنم زندگی لذتبخش تر از هر زمان دیگه ای هست. عین همون مدیتیشن آخر کتاب چهار میثاق احساس می کنم قلبم رو به تمام موجودات دنیا دادم و همه آنها من شده اند. نفس کشیدن لذتبخش ترین اتفاق دنیاست. باشد که در خاطرم بماند.


+ متن ویرایش نشده

نظرات 4 + ارسال نظر
مطهره پنج‌شنبه 11 اردیبهشت 1399 ساعت 01:13

ناراحت شدم آخه چرا اینطوری شدی؟
شاید دستگاه گوارشت کار نکرده هان؟اخه گفتی سر درد داشتی.
خداروشکر که بهتری..از دخترت گفتی دلم ضعف رفت که هرچی زودتر بزرگ شه دخترم.الان یکسالشه.

عزیزمی مطهره جان
نمیدونم فکر میکنم مسموم شده بودم
سردرد که میگرنی و الان براشش دارو میخورم چون یک دوره 21 روزه درد داشتم
بله خدا رو شکر
عجله نکن
اینقدر زود بزرگ میشه که دلت میخواد برگردی عقب
خدا حفظ کنه گل دخترتو

قلب من بدون نقاب دوشنبه 8 اردیبهشت 1399 ساعت 21:09 http://Daroneman.blog.ir

کاش ی درمانی برای این درد بود
خدایی خیلی سخته

ی دوره ای من از استرس زیاد و فشاری که بهم وارد می کردن با معدم مشکل داشتم
هر بار ی هفته کارم دکتر رفتن و زیر سرم رفتن بود

خاله دومی این مشکل رو داره
ی بار ی طب سوزنی رفت
دکتر به خاله گفته بود مشکلات زنانه باعث این سر درد میگرنی و حمله میشه
خلاصه که درمان کرد خاله رو
خیلی خیلی بهتر شد

آره کاش بود
من به خاطرش با اینکه کلسیمم پایینه نمیتونم کلسیم بخورم

ای بابا بیماری خیلی بده
منم الان یا مسموم شدم یا از شدت استرس این روزاست
ان شالله بسلامتی این بحران تموم شه و راحت بشیم همه مون

شدت و تعداد حمله هاش تو روزای ماهانه بیشتر میشه
خدا رو شکر
من فعلا دارو میخورم اما استرس این روزا باعث میشه با وجود داروها باز درد بگیره

مرضیه دوشنبه 8 اردیبهشت 1399 ساعت 17:46 http://because-ramshm.blogfa.com

سلام سلام
اوه اوه چه دختری داریدا، مهربوووون ماه
روزی هزار بار شکر کنید خدا بهتون دختر داده، آی خدا این مادر و دختر و پدر رو برای هم حفظ کن

سلام سلام مرضیه جان
فرشته ان واقعا این کوچولوها
واقعا هر چقدر شکر کنم کمه
به همچنین تو و خانواده دوست داشتنی ت رو برای هم حفظ کنه
ممنونم ازت

نسترن دوشنبه 8 اردیبهشت 1399 ساعت 12:54

واقعا سلامتی نعمتی هست که تا از دستش ندی قدرش رو نمیدونی
تهوع ناشی از سردرد وحشتناکه غزل، دکتر به من گفت نذار به تهوع برسه وقتی رسید حتما باید سرم و آمپول بزنی تا خوب شی
جووونم به محبتهای ماهک! شدیدا دلم یه ماهک خواست بغلم کنه
دلم عمیییییقا سفر به طبیعت میخواد با خیال راااحت

واقعا و خیلیییی زود فراموش می کنیم متاسفانه
آره خیلی ولی من شدت تهوعم از شدت درد بیشتر بود. البته من وقتایی هم که مسکن میخورم و دردم کم میشه تهوع تا دو سه ساعت میمونه ولی نه در حد حال بهم خوردن
ولی اینبار شدت تهوعم خیلی زیاد بود. حدس میزنم مسمومیت بوده.
جات خالی و حیف که من جون نداشتم اون لحظه پاسخ محبتهاشو بدم فقط خدا رو شکر میکنم که دردم درمون داشت و دوباره سرپا شدم بهش رسیدگی کنم
وای گفتی
منم همینطور و البته برای من طبیعت گردی بدون وسواس های آزاردهنده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد