هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

و دوباره زندگی

چشماش رو که باز کرده مثل هر روز با یک صبح بخیر پر سر و صدا بغلش میکنم. میگه "اتاگ وزش بچیا" و خودشو از بغلم میکشه پایین و میره سراغ دفترش. یعنی ذهنش تو آخرین اتفاقای دیشب تا صبح چرخیده؟! ازم میخواد صفحه ای که بچه ها رو تو اتاق ورزش کشیدم بیارم تا ببینه. میگم چرا دیشب ناراحت شدی؟! میگه: "داد زدی. گی یه کَدی" باورم نمیشه معنی دیشب رو فهمیده. شاید هم نفهمیده و ذهنش تو همون اتفاقا مونده تا صبح

بستنی میخواد. به سختی راضی اش می کنم که میوه بخوره و نام نام تا بهش بستنی بدم. بازی بازی لیمو رو میخوره. بازی بازی نام نامش رو هم کامل میخوره. اینقدر از صبح تا ک الان بازی کردیم که یادم نیست با چه بازی نام نام خورده. قاشق آخر از گلوش پایین نرفته میگه: "دَگوِ بسنی" 

با خنده و مسخره بازی بستنی اش رو میخوره. اما هنوز سیر نشده از با من بازی کردن. بهش توضیح میدم که گرسنه ام و باید غذا بخورم. 

 

 

تو دلم هنوز قهرم با همسر برای همین اس ام اس میدم برای پروکسی لازم دارم. اما یادم میفته به آخر شب که  بعد از شام سریع پا نشد و کنی نشست خای تو سکوت و موقع هواب گفت: "شب به خیر" و من واقعا تعجب کرده بودم که متفاوت از همیشه که دست پیش میگرفت؛ رفتار کرده و قهر نیست. یاد حرف مامان می افتم که میگفت مشاور میگه وقتی بعد از دعوا و قهر مرد اومد خونه و پرسید: "خانم غذا چی داریم؟!" یعنی قهرش تموم شده.  زنگ میزنم بهش. ..   


دیشب خیلی اذیت شدم. اما نه همش تقصیر من بود نه همش تقصیر همسر. ایراد همسر اینه که حرفش رو هی تکرار میکنه و ایراد من اینه که سریع جبهه میگیرم وقتی نمیتونم جلوی اون تکراری که روی اعصابم پاتیناژ میره رو بگیرم. اما حالا.... به نظر میرسه اتفاق دیشب یک برون ریزی بعد از سه چهار هفته سخته که خودم نمیدونم چطور پشت سر گذاشتمشون. نه این که با ماهک بازی نمیکنم ولی سه ساعت بازی با وقفه های کوچیک یعنی من اونقدر حالم خوب هست که تونستم با حال خوب زمان بزارم برای بازی با ماهک و اینقدر خندیدیم که زندگی یک رنگ دیگه شده

گاهی حس میکنم هر چقدر بیشتر باهاش وقت میگذرونم؛ هر چقدر بیشتر بوسش میکنم و فشارش میدم کمتر سیر میشم. هنوزم لبهام یه جوریه از بس بوسیدمش محکم. و بهترین اتفاق اینطور وقتا اعتراض نکردن های ماهک به این همه بوس و بغلِ که گاهی هم حسابی محکم هستند،

کلاه خز صورتیش رو کشیده تو صورتش و میگه "مَئو اومده" تلاش میکنه همونطور راه بره که مستقیم میره تو چرخش

 و من میدوم دستش رو بگیرم که نخوره زمین. اما از شدت حس خوبی که بهم میده بغلش میکنم و میچرخونمش. عاشق این کاره

و بعدش بازی خرچنگ و جوجه و بقیه کاراکترهای بازی فکریش که من برای تک تکشون باید یک صدای متفاوت در بیارم که گاهی بعضیاشون گلومو اذیت میکنه اما ماه خوشحال نگاه میکنه و میخنده.

امروز احساس میکنم بعد از مدتها بدون اضطراب دارم نفس می کشم و زندگی میکنم


این روزا به نتایج جدیدی در مورد بعضی چیزها رسیدم و تصمیم های متفاوتی در ذهنم دارم. 

تمام این دو سال به خاطر رفتارای شش ماهِ اول آشنایی خانم همسایه که خیلی صمیمانه بود و از خیلی مسائل خصوصیش برام حرف زد؛ فکر میکردم که این رابطه میتونه شکل صمیمی تری به خودش بگیره. حالا منظورم از صنیمیت گفتن جیک و پیک زندگیش نیست ها. اینکه من راحت و بدون حس مزاحم شدن بتونم برم درشون رو بزنم و یک حس راحتی در درونم باهاش داشته باشم. 

با وجود تغییر رفتار خانم همسایه بعد از شش ماه از شروع رابطه من همچنان امیدوار بودم. نه اینکه رفتارش بد شده باشه. فقط خیلی ناگهانی خودش رو کشید  عقب و خانمی که هفته ای دو بار در ما رو میزد که ماهک رو ببینه دیگه نیومد. من به خاطر کوچک بودن ماهک و این که نگران ایجاد مزاحمت بودم نمیتونستم مثل او زیاد برم در خونشون اگرچه من خوشم میومد که او زود به زود در خونه مون رو میزنه. و خوب وقتی زود به زود میومد فرصتی نبود که من هم بخوام درشون رو بزنم. بعد از اون یه دوره طولانی کلا صبح با همسرش میرفت و شبا دیر وقت برمیگشتن و عملا امکانی نبود که من بخوام حرکتی برای بهتر شدن فضای ارتباطمون بکنم.  یک وقتایی هم شده بود موقع بردن شارژ خیلی بی حوصله باشه و همین میشد که بعد از حال احوال خداحافظی میکردم. 

یک جایی همسر گفت: " قرار نیست هر وقت اون خوبه و میخواد؛ این رابطه باشه و هر وقت اون نمیخواد و حوصله نداره  رابطه ای نباشه. تو هم یک طرف این رابطه ای تو هم باید یک نقشی داشته باشی" 

حرف همسر تلنگر بزرگی بود برای تغییر دیدگاه من به این رابطه و نتیجه ای که این روزها بهش رسیدم. این که خانم همسایه خودش مرتب بود و بود و ناگهان دیگه نبود برای من ضربه بدی بود. واقعا اون روزها خیلی اذیت شدم. همش منتظر بودم و دائم دنبال این بودم که ببینم کجا ممکنه از من ناراحت شده باشه. اما حالا حسم اینه که شاید به خاطر بی وفایی های دوستاش ترسیده باز هم کسی بهش بی وفایی کنه. شاید مهار نزدیک نباش داره. حتی شاید اونم تلاشهایی برای بهتر شدن این رابطه کرده اما حس کرده از سمت من باید رفتارای دیگه ای باشه. در هر صورت به این نتیجه رسیدم که اگر قرار بود صمیمیت خاصی شکل بگیره خیلی قبل تر شکل گرفته بود و این امیدواری من که هر بار به ناامیدی تبدیل میشه و آزارم میده؛ عبث و بیهوده است. باید درمان دل خویش از جایی دگر بکنم


+پست دیشب رو برداشتم چون من نمیتونستم همه ماجرا رو بنویسم و نمیخواستم و البته ناقص نوشتن حرفا و ماجرا باعث برداشتای نادرست میشه. شاید تو یه پست رمزدار باز بزارمش


چله نوشت:

یادتونه دلم میخواست اینجا چله بگیرم؟ ایده م رو به شارمین عزیز گفتم و حالا شارمین مسئولیت یک چله متفاوت و سخت تر رو به عهده گرفته. اگر دوست دارید شرکت کنید تا ٩ شب امشب نظری پیشنهادی دارید میتونید بهش بدید و تا ١٢ شب حضورتون رو اعلام کنید. 

لینک چله

نظرات 4 + ارسال نظر
نسترن شنبه 25 آبان 1398 ساعت 13:12

هرگز هیچ کس مقصر 100درصدی نیست...

اون صدای عروسکشی رو قربوووون

همیشه همینطوره

فدای مهربونیت

فرزانه شنبه 25 آبان 1398 ساعت 11:08 http://khaterateroozane4579.blogfa.com/

عزیزم . ماشالا به این ماه اک کوچولوی دوست داشتنی که انقدر باهوشه

ممنونم فرزانه جون❤️❤️❤️
ان شالله دختر خودت

شارمین جمعه 24 آبان 1398 ساعت 22:31 http://behappy.blog.ir

غزل کامنت من ادامه داشت. نصفه رسیده. دیگه م یادم نیس چی نوشته بودم. فقط یادمه باعث اطلاع رسانیت تشکر کرده بودم

عزیزمی خواهش میکنم
بلاگ اسکای گرسنه اش بوده لابد

شارمین پنج‌شنبه 23 آبان 1398 ساعت 14:31 http://behappy.blog.ir

از بوسهای محکمت که حرف میزنی به فکر فرو میرم

چه فکری عایا؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد