هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

ماه بی تکرار من

صدای آرام نفس هایش نشان از رفتن به عالم رویا دارد. طلایی موهایش صورتم را قلقلک می دهد و صورتش در دیدرَسم نیست. پاهایش را روی شکمم جا میدهم طوری که  بتوانم تمام تن کوچکش را میان تن و دستانم محصور کنم. درست از بعد از عید پوزیشن خوابش موقع شیر خوردن را عوض کرد. به جای خوابیدن در کنارم؛ من را به عقب هول میداد که روی کمر بخوابم و خودش روی تنم. چه لحظه ها که با هم نداشتیم!!!
دستهایم را دور کمر باریک و ظریفش حلقه می کنم و در سکوت خانه که صدای یخچال و نفس های آرام و عمیق ماه اک سکوتش را می شکند؛ چشمهایم را می بندم و تمام حواسم را بر آغوش کوچکی که منِ گردن شکسته را پناه خودش می داند متمرکز می کنم. خدای من چطور می شود که این همه ... عشق ... در وجودی چنین کوچک هبوط کند و زندگی مرا از این رو به آن رو کند؟  و چطور می شود که ظرفیت این انسان دو پا آنقدر محدود و کم شود که نفهمد چطور کنترل خودش را از دست  می دهد و دردِ تمام بد حالیهای دو هفته اخیر را درست وقتی که کودکش مفتخرانه روی زمین نشسته و با درآوردن حلقه های آستین بادی از دستش؛ کل بادی و پوشک کثیف و شلوارش را درآورده و با خوشحالی می گوید "جیشم! جیشم!" با بلندترین صدایی که می تواند از خودش ساطع کند؛ بر سر طفلکش فریاد بزند.
محکم تر در آغوش می گیرم تن کوچکی را که گرمتر از تن من است و با همه کج خلقی هایم جایی غیر آغوش من خوابش نمی برد. شرمنده و نادم با بلندترین صداهای درونم فریاد میزنم دوستت دارم فرشته روشنی زندگی ام. دلم می خواهد تا آخر دنیا در همین وضعیت بمانیم. او چسبیده در آغوشم خواب باشد و من تا ابد با صدای آرامبخش نفس هایش بیدار.
بالاخره دل می کنم. چقدر به این سکوت و تنهایی نیاز داشتم. اوضاع خانه یا بهتر بگویم وضع آشپزخانه افتضاح است. اما اینقدر به زمانی برای خودم نیاز دارم که اگرچه دلم میخواهد کسی در خانه را بزند؛ اما قطعا در را برای کسی باز نخواهم کرد.  جانماز  و چادر را از ترس از دست دادن لحظه ها رری زمین رها می کنم و ماگ صورتی را با قهوه، کافی میت و یک قاشق شکر پر می کنم. راستش بلد نیستم قهوه درست درمان، درست کنم و ارادت زیادی هم به کافی میت دارم :). چند بیسکوییت قهوه داخل یکی از ظرفهای محبوب لمونژ جای میدهم و مهمانی ویژه ای برای خودم ترتیب می دهم.
هنوز فشار روانی ناشی از نداشتن زمان برای خودم و بلند کردن صدایم بر سر ماه اک را به وضوح در وحودم حس می کنم و برای اولین بار در این دو سال حس می کنم دیگر آرزو نمی کنم یک بار دیگر زندگی را از لحظه به دنیا آمدن ماه اک تجربه کنم. آنقدر که گاهی بچه داری و زمان نداشتن برای خودم و بهم ریختگی های خانه که زمان برای رسیدگی بهشان کافی نبود؛ مرا به مرز جنون می کشاند.
عاشق این سکوتم. سکوتی که درش همه چیز زندگی در جای خودش باشد؛ حالا کمی بهم ریختگی به جایی بر نمی خورد
یاد هفته قبل می افتم همان شبی که موقع خوابیدن کنارم گفت: " مامان!" ... جانم! .... بَگَلم . به سمتش چرخیدم و با دستهای کوچکش من را در آغوشش کشید و بوسه بارانم کرد. درست همان طور که من بوسه بارانش می کنم و تمام صورتش را می بوسم. حتی تک، تک، چشمهایم را بوسید و من لبریز از عشق، هیجان و غرور بودم از محبتی که فقط و فقط مختص من است. آن شب بارها و بارها من را بوسید بدون اینکه من بخواهم و من بارها و بارها در آغوشم فشردمش تا وقتی که بیدار شدم و به خاطر نیاوردم در میان عشق بازیهای مادر و دختری چه زمانی به خواب رفته بودیم.
ماه اک ستاره درخشان زندگی من است. آنقدر درخشان که قلبم از یادآوری اش سریع تر از همیشه می طپد و دلم هوس آغوش کوچکش را میکند.

غ ز ل واره:
+ برای همه آنها که با خواندن نوشته ام قلبشان لبریز شد اما آغوششان  خالی است از صمیم قلب از خدا برایشان دامنی سبز می طلبم

+ فکر کنم بخشی از دلیل آشفتگی هایم همین زمان نداشتن ها برای خودم باشد. خواب ماه اک بهم ریخته و برای خوابیدنش هم بیشتر از یک ساعت زمان باید صرف کنم آنوقت بعد از خوابیدنش رسما ناتوانم از کار کردن و برای خودم زمان گذاشتن چون تمام انرژی ام صرف خواباندنش شده. دوباره شبیه سه ماهه آذر تا بهمن پارسال ظرفیتم کم شده.

+ همسر جان یک حرکت اقتصادی انجام داده که پول مان گیر افتاده. من خوشبینم که اگرچه فعلا در ضرریم اما با سود خوبی خارج خواهیم شد اما همسر سیستم اش به کل بهم ریخته از استرس ناشی از این کار. التماس دعا دارم

+ دوستتون دارم. مرسی که هستید حتی وقتی غر میزنم. شاید کمی بخوابم آرامتر بشم

نظرات 9 + ارسال نظر
samira پنج‌شنبه 16 آبان 1398 ساعت 09:31 http://sama92.blogfa.com

صدای آروم نفس هاش توی آغوش یه مادر...
باز هم میگم گاهی نوشته هات رو مثل یه رمان می خونم وبا تمام وجودم تصویرسازی میشه اون لحظه اون حس
خداحفظ کنه ماه کوچولو رو
زندگی که همیشه رو دور مهربونی نیست خوت رو ببخش ویه مادرشاد برای ماه باش ماه زندگی به تمام معنی

عزیزمنی شما سمیرای عزیز
ممنونم ازت
خودم رو برای ماهک بخشیدم
فقط یک جور عجیبی ام این روزا
از خودم بی خبرم انگار

فرزانه پنج‌شنبه 16 آبان 1398 ساعت 08:55 http://khaterateroozane4579.blogfa.com/

نمی دونی چقدر لذت بردم از این نوشته ت و چقدر خدا رو شکر کردم که یه دختر توی راه دارم
خدا محافظ ماه اک نازت باشه همیشه

خدا رو شکر که لذت بردی
ان شالله زانوی خیر زمین بگذاری
خدا محافظ نی نی شما باشه

مطهره پنج‌شنبه 16 آبان 1398 ساعت 07:31

گوگولی مگوری...خدا حفظش کنه...امان از اون عذاب وجدان که موقع خواب بچه ها میاد سراغ ما مامانا ..

ممنونم مطهره جان
آره امان

ویرگول چهارشنبه 15 آبان 1398 ساعت 23:35 http://Haroz.mihanblog.com

تنهایی بچه بزرگ کردن خیلی سخته
حق داری لنقدر بعضی وقتا احساس تنهایی و خستگی بکنی
اگر برای خودت این حق رو قائل بشی انقدر خودت رو دعوا نمی کنی

اوهوم
این بار کمی حالم عجیب غریبه خودم متعجبم

دوستت دارم

هدیٰ چهارشنبه 15 آبان 1398 ساعت 21:04 http://Www.Pavements.blogfa.com

بوس به غزل و ماهک
اون حساسیتات به مرور از بین میرن. یکم محلشون نده خودشون باروبندیل (؟) جمع می کنن و میرن عزیزم.

بازم ماهک رو ببوس، نه بخورش خوشمزه خانومِ شیرین

دختر تو اینقدر انرژی مثبت از کجا داری برام؟
امیدوارم یک جور خوبی اوکی بشه همه چیز

بوس به صورت ماه ات

نسترن چهارشنبه 15 آبان 1398 ساعت 18:28 http://second-house.blogfa.com/

من که ضعف کردم غزل...چقدر بامحبت و مهربونه ماه اک...
شمام حق داری ادم یوقتایی واقعا حوصله خودشم نداره و باطبع رفتاری میکنه که بعدش خودش پشیمون و نادم میشه

خدای مهر ان این بچه ها

به خودم حق میدم یه وقتا
ولی خوب یه کم ام عذاب وجدان چاشنی اش میشه

Leyla چهارشنبه 15 آبان 1398 ساعت 02:44

سلام غزل جان، اگر علاقمند به کتابخونی گروهی هستی این گروه تلگرامی کتابخونی خیلی خوب و فعال هست، فقط هم مخصوص خانم ها است، الان داریم کتاب جزء از کل را میخونیم، اسم گروه را اگر سرچ کنی تو تلگرام پیداش میکنی:
کتابخوانان بی مرز"فقط خانم ها"
لاقل آدم از طریق دنیای مجازی با دو نفر حرف میزنه، از هیچی بهتره

سلام لیلای عزیز
ممنونم از معرفیت
ولی تو سرچ تلگرام نمیاره متاسفانه
آیدی گروه رو نداری؟

رهآ سه‌شنبه 14 آبان 1398 ساعت 21:52

غزل حتمن کتاب (واکسیناسیون روانی کودک) رو بخون.
میتونی از فیدیبو بخری و دانلودش کنی.خیلی کتاب خوبیه. و مطمئن باش از خوندنش پشیمون نمیشی.

::دارمش ولی هنوز شروع نکردم
راستش زیاد به مهد اعتقادی ندارم
کلاسهایی که قبلا میرفتم میگفت حتی مدرسه رفتن اونم با اون حجم زمان هم خوب نیست و سیستم اینجا ایراد داره
من ترجیح میدم ببرمش کلاس با اینکه زمان برای تنها بودنم ندارم
بعد از سه سالگی هم که نیاز به حضور من تو کلاسها نیست

شارمین سه‌شنبه 14 آبان 1398 ساعت 21:48 http://behappy.blog.ir




میگم غزل جون جو خیلی احساسیه ولی من سوال برام پیش اومده! تو مگه چند تا چشم داری که تک تکشون رو بوس کرد. دوتاس دیگه. یه بوس به این میکنه یکی به اون تموم میشه (هشتگ بهانه های بنی اسرائیلی)


مگه تو منو دید؟
مطمئنی دو تا چشم دارم؟
تک تکِ چشمهایم نه
تک، تک چشمهایم را بوسید
ایراد ویرایشی داره
چقدرم غلط املایی
دختر وقت نمیده درستشون کنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد