هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

ترکستان دی (٣)

پنجشنبه بالاخره فرصت رفتن به مرکز خرید دست داد و همسر در عوض این مدت که خرید نکرده بودم؛ با یک روسری چهارگوش ابریشم دست دوز، ست مانتویی که تابستون خریده بودم و یک کیف چرم اصل که فروشنده با شعله فندک تستش کرد؛ حسابی خوشحالم کرد. مغازه ای که ازش کیف خریدیم ما رو با ماه می شناسه :)) همین که میریم داخل مغازه با سلام گرمی ازمون استقبال می کنه. می گفت ماه چقدر تغییر کرده. چه زود بزرگ شده نسبت به زمانی که پالتو خریدید. و من تو دلم کیلو کیلو قند آب میشه که بچه ام اینقدر دوست داشتنیه که تو خاطرشون میمونه. حس قشنگیه که دیگران تو رو با مارک پاره تنت بشناسن :)

خواستم همونجا کادوی تولد همسرجان رو بخرم که بارونی پیدا نکردم. از پارکینگ که خارج شدیم؛ برف ریز و قشنگی شروع به باریدن کرده بود. بعد از خرید رفتیم خونه خواهر همسر که غذاهای اضافه اومده  رو با هم بخوریم اما چون دیر بود قرار شد بده ببریم.  پسرش همین که نایلونای خریدم رو دید  سریع دوید که داخلشون رو نگاه بندازه و گفت:"غ ز ل تو دیشب کادو نیاورده بودی . رفتی الان آوردی؟( آخه تا قبل از این برای تولد یکیشون واسه دیگری هم میخریدیم). با خنده گفتم کادو پول دادم دیگه :)))

شب رفتیم منزل مبارکی برادر همسر. به قول مادر همسر "هوا شَخْتَ ده". هوا بد سرد بود. با ماه و راه رفتن روی برفا خیلی خطرناک بود. هیلیدوست داشتم چیدمان خونه جدید رو ببینم. هم خونشون، هم وسایلشون شیک و آنتیک اند اما به نظرم باید یک طراح دکوراسیون بیاد خونشون رو بچینه با این همه وسیله و فضای گرد.  من اگر بودم خیلی تغییرات میدادم تو چیدمان. ضمن اینکه من میز ناهار رو با صندلی های دورش دوست دارم نه یک میز بدون صندلی یه گوشه از سالن. خونه قبلی که ال بود رو خیلی بهتر چیده بودن. اینجا فضا بزرگتر شده اما فرم خونه چیدنش سخته. در عوض کابینت هاشون که به پیشنهاد من ممبران زدن واقعا زیبا شده. 

ساعت ٨:٣٠ وقت رستوران بود واسه شام عررسی پسرعمه همسر. هی پدر همسر گفت بریم هی ما گفتیم زوده. آخر هم ماه اک دم رفتن هوس شیر کرد و وقتی رفتیم همه میزها پر بود و باید جدا از هم می نشستیم. من و ماه کنار جاری و مادر همسر نشستیم اما بعد خوردن سوپ و پیش غذا که تا ده و نیم طول کشیده بود؛ دختر نسرین هی قاشقی که ماه می انداخت زمین رو میداد دست ماه اک. منم که چیزی بیفته زمین بدم میاد دست بزنم؛ وقتی قضیه خیلی تکرار شد و به رزا گفتم دیگه نده به ماه و اون گوش نداد؛ عصبی شده بودم و از اینکه مجبور بودم ساکت و تنها باشم حوصله ام سر رفته بود؛ قاشق رو از ماه گرفتم. دستاشو تمیز کردم و پاشدم. رفتم تو ورودی رستوران تا کمی فکرم آروم بشه. بهد رفتم سر میز همسر اینا. گفتم حوصله ام سر رفت. همسر هم ماه رو گرفت و گفت وسایلت رو بیار پیش ما. همسر و پدر و برادرش سر میز پسر عموی همسر و خانواده خانومش نشسته بودن. شام کنار همسر خیلی چسبید. اون حس غربت از بین رفته بود و دیگه واسه غذا دادن به ماه تنها نبودم. از عروس عمو خیلی خوشم نمیومد. اما وقتی سر میز نشستم دیدم چه اخلاق خوبی داره. دسر رو که آوردن و من نمیدونستم چیه ؛))) از تزیینش فکر کردم یک نوع شیرینیه؛ آخه تو دیار همسر شیرینی جات خیلی تنوع داره که هنوز بهد چند یال چیزای تازه می بینم. :) پرسید واسه بچه هم بزارم؟ گفتم نمیخوره. همسر هم از خودش رو پس داد. بعد از غذا فهمیدم بستنیه :))) و از اونجایی که ماه بستنی رو رد نمی کنه حسرت خوردنش به دلم موند:))). اون شب بعد از چند روز ماه کمی غذا خورد.

 اون شب فهمیدم چقدر به همسر وابسته شدم. حضور توی مراسم های خانوادگی باید در کنار شخص همسر باشه وگرنه حوصله سر بر و سخت میشه.

بعد از رستوران تو راه، مادر همسر گفت منو ببرید خونه که برندستشویی. یعنی تو دلم گفتم: " دست و جیغ و هورای بلند". به اسم مادرشوهر به کام همه :)))))

از ١٢ گذشته بود که رسیدیم منزل عروس و داماد. نور دی جی رسما داشت کورم میکرد. بازم  مجبور شدم جدا از همسر بشینم. همسر که خیلی بهش چسبیده بود اعترافم؛ موقع استراحت و پذیرایی بدو بدو اومد کنارم. گفت چطوره اوضاع؟ گفتم جشن و مهمونی بدون رقص حوصله امو سر میبره. همسر با اینکه خیلی مثل مردای ترک حساسه اما برای اینکه به من خوش بگذره گفت بیا بریم برقصیم. منم به عروس خاله همسر که نامزد هستند گفتم و همسر هم پسرخاله اش رو بلند کرد رفتیم. شاید ده دقیقه شد یا کمتر اما خیلی خوب بود. بعدش اومدیم آخر سالن و من و همسر کلی رقصیدیم و خندیدیم ( از همون تکون خوردنای ایستاده). پسرخاله همسر هم که تازه موتورشون راه افتاده بود تا آخر مراسم با نامزدش خوندن و شیطنت کردن.

یکی دیگه از رسمهایی که تو ترکستان هست  اینه که تو مراسم خود دی جی اعلام می کنه اونایی که با آهنگ خاصی میخوان برقصند آهنگاشون رو بیارن و بعد یکی یکی معرفی می کنه و هر کس با آهنگ مربوط به خودش میرقصه. البته این معمولا مربوط به رقصای آذریه چون اونا متفاوت هستند و تو بزن برقصای در هم، همه معمولی میرقصن.

برای عروسی حتما حتما عروس کلاس رقص میره و یک رقص آذری متفاوت داره. حالا اگر داماد هم اهل رقص باشه که معمولا نیستند! با هم میرقصند.

جشن به خاطر همراهی همسر خیلی  بهم خوش گذشت. صبح جمعه هم ساک ها رو بستیم و ظهر راه افتادیم. تو خروجی شهر هم از نمایندگی شیرین عسل گوشت تازه خریدیم و هشت شب بود که رسیدیم خونه. حالم اونقدر خوب بود که تند تند خوراکیا رو جمع کردم. گوشتها رو شستم و ١٢ شب که ماه به سختی خوابید تا ساعت پنج صبح گوشت خورد کردم. چرخ کردم. بسته بندی کردم و تا ظرفاشو بشورم و جمع و جور کنم ساعت شد٧.

کار سختی بود اما در عوض در طول روز فقط خوابالود بودم اما برای کار عقب افتادهاسترس نداشتم که با ماه اک بداخلاق بشم.


غ ز ل واره:

+ فکر کنم اولین باره که اینجا اینقدر مفصل سفرنامه نوشتم :)


+ خونه خواهر همسر تولد دخترش بود نه تولد دخترم


+ تجربه شد بعد از این تو جشنای ترکستان از همسر جدا نشم  که بهم خوش بگذره اگر مجلس فقط زنونه نباشه


+ خواستم به قول شما رمان گونه بنویسم اما دیدم باید حالا حالا بنویسم :)))


دوست نوشت: نسترن جان واقعا حس خوبی بهم دادی که اینطور با جزییات نرشته هامو دنبال می کنی :)

نظرات 10 + ارسال نظر
هستی شنبه 29 دی 1397 ساعت 15:30

چه سفر خوبی بود. انشالله همیشه سفرهابی خوب خوب برید و برامون سفرنامه بنویسی.

خریدهاتون مبارک به دل خوش استفاده کنین همشون رو.

امیدوارم همیشه راضی باشین از اینکه عروس ترکها شدین. ترکها عروس فارس زبان رو خیلی دوست دارن و بهش احترام میزارن.

شاد و سلامت باشین

بله جای شما سبز
مرسی به همچنین

تشکر

عزیزم
ترکها واقعا دوست داشتنی اند
ان شالله

نسترن پنج‌شنبه 27 دی 1397 ساعت 15:26

کامنت قبلیم رسید؟

بله

شیرین چهارشنبه 26 دی 1397 ساعت 11:49 http://khateraha95.blogfa.com/

اره تو مجالس طرف خمسر وقتی همسرت پیشت باشه واقعا بیشتر خوش میگذره و حس خوبیه کاملا درک میکنم
ولی باید یادمون باشه این طرف هم ما باید بهشون توجه کنیم

آره حق با شماست شیرین جون
مراسمای ترکستان معمولا زنونه است فقط اون موقع ها بد حوصله ام سر میره
شام تو رستورانه اونش خانوادگیه

نسترن چهارشنبه 26 دی 1397 ساعت 11:22 http://second-house.blogfa.com/

خریداتون مبارکتون باشه بخوشی ازشون استفاده کنید :)
الهی همیشه بخوشی و گردش
اصطلاحات به زبون خودتون رو که تو نشوته تون بکار میبرید برام جذابه اعتراف میکنم اگر به گوشم نخورده بود متوجه نمیشدم همینطور که متوجه جله مادرشوهرتون نشدم
لاله پارک رو خیلی دوست دارم البته خیلی یه سالی میشه نرفتم...
برای خط آخر هم بسی خوشحالمان نمودین خواهش میکنم عزیزم

ممنونم نسترن جان
ممنونم ان شالله شما هم همیشه به شادی و گردش یاشید
مگه شما اهل کجایی؟
من ترک نیستم ها همسرم ترکه

خواهش می کنم به پای حس خوبی که شما به من دادی نمیرسه بانو

حمیده سه‌شنبه 25 دی 1397 ساعت 16:40

سلام.چه پست خوبی بود.همیشه همینقدر طولانی بنویسید.

سلام
واقعا؟
من خودم پست طولانی خیلی حوصله خوندنش رو تدارم
فکر نمیکردم کسی خوشش بیاد

فرزانه سه‌شنبه 25 دی 1397 ساعت 09:12 http://khaterateroozane4579.blogfa.com

عزیزم انشالله همیشه به شادی

ممنونم فرزانه جان

مرضیه دوشنبه 24 دی 1397 ساعت 21:03 http://because-ramshm.blogfa.com

چقدر خوشحالم که حسابی انرژی گرفتید
همیشه به شادی و سفر و جاهای خوب خوب
و از این بیشتر خوشحال شدم که میشده ماه رو یکم بزارید به کلاستون برسید

قربونت مرضیه جان
یک روز فرصت داشتم دیگه
ولی همونم نعمت بزرگی بود
واقعا بهش نیاز داشتم

شارمین دوشنبه 24 دی 1397 ساعت 20:46 http://behappy.blog.ir

چه باحال بوده این عروسی =)

جات خالی بود شارمین جان

تبسم دوشنبه 24 دی 1397 ساعت 16:47

سلام غزل عزیزم

ممنونم نازنینم کلی روحیه گرفتم از کامنت زیبات
چقد عالی می نویسی باور می کنی همش حسرت می خورم کاش زودتر پیدات کرده بودم

نوشته هات زیبا و منسجم هستند یعنی خیلی زیبا می تونی فضا رو برای خواننده تداعی کنی چقدر خوبه که تو رو دارم


راستی منم دارم میرم کلاس رقص برای نامزدی
امیدوارم یاد بگیرم

سلام تبسم جان
خدا روشکر
این نظر لطف شماست ممنونم از این همه حسن نظر

مرسی
چقدر خوبه که من همراهای خوبی مثل شما دارم

آفرین
چه رقصی بانو؟
اونوقت به مادرشوهری که میره کلاس واسه نامزدی پسرش میشه آلرژی داشت؟

سحر دوشنبه 24 دی 1397 ساعت 15:49 http://senator

اول خریدات مبارک باشه
دوم جقدر خوب بود جشن عروسی و مهمونی... همیشه به شادی
من عاشق عروسی ام.

ممنونم سخرجان
سپاس گزارم
عالی برد خیلی بهشون نیاز داشتم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد