هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

ترکستان دی(٢)

نفهمیدم کی ساعت سه شد. ماه اک نه غذا میخورد نه حاضر بود شیر بخوره و بخوابه. از توی بغلم فرار می کرد. به ناچار آماده شدم و رفتم کلاس. چه حس قشنگی داشت فضا. مربی در حال آموزش رقص دف با آهنگ دف میزنم بود. همه شادند و در حال رقص. بعد از سفر تابستون به خاطر همین فضایی که دیگه امکان حضور درش نداشتم دوری سخت تر از همیشه شده بود. هم دور شده بودم هم تعاملات اجتماعیم حذف شده بود. مینا همه حرکتها رو چک کرد؛ ایرادها رو برطرف کرد. به خواست خودم شش حرکت جدید آموزش داد. خودش به قدری زیبا و روان دستهاشو توی هوا میرقصونه که فکر می کنی  چقدر ساده است و تو هم میتونی. اما موقع انجامش می فهمی که کار نیکو کردن از پر کردن است

ماه اک که نه غذا خورده بود نه حاضر شده بود شیر بخوره و بخوابه؛ از نبود من به گریه افتاده بود. با عجله حرکتها رو انجام دادم و مینا فیلم گرفت. فرصت نبود زمان بیشتری تو اون فضای شاد بمونم. با اسنپ برگشتم خونه. همسر می گفت ماه اک اومده بوده پشت در ورودی. میزده به در و گریه می کرده شاید من  از در بیام تو. آخر هم وسط گریه ها تو بغل همسر خوابش برده بود. با همه عشقم کنارش دراز کشیدم. چقدر معصومانه به خواب رفته بود.  با روش خودم  وادارش کردم به شیر خوردن. به خودمون فکر می کردم. به شیرینی اون لحظه و لمس بی واسطه. به شیره جانی که نوش می کرد. به اینکه فرصت زیادی برای تجربه این دو نفره های خاص باقی نمونده. به این که این یکی از شیرین ترین لحظه های زندگی یک مادره. کاش این روزها کمی کش دار بشن. به اینکه خدا چه نعمت بزرگی نصیبمون کرده. به اینکه الهی قسمت همه مادرها بشه. هیچوقت نفهمیدم چرا خواهر همسر شیر دادن رو دوست نداشته

نماز که خوندم؛ آرایش می کردم و ته دلم آرزوی سایه بنفش می کردم اما همراهم نبود. تا پدر همسر حمام کنند و ماه اک رو بیدار کنم و بریم؛ نزدیک هشت بود. باز هم مثل همیشه خواهر همسر شکایت داشت که چرا زود نیامدید. 

یکی ازاخلاقیاتی که دوست دارم نداشته باشم؛ توضیح دادن دلیل  انجام بعضی از کارهامه. مثلا اینکه ماه خواب بود و بابا حمام بودن. خوب دیر رفتیم دیگه توضیح نداره.

پالتوی دوست داشتنی ام رو روی رگال آویزون کردم. (یکی از رسم های ترکستان اینه که واسه مهمونی های مفصل حتما رگال میزارن. خیلی خوشم میاد که لباسم یک جای مشخص داره و زیر کوهی از لباسهای بقیه مهمونها روی یک چوب لباسی مدفون نمیشه)

پودینگ ها رو چیدم روی میز تقریبا چیده شده با شارلوت، بورک، خاگینه، سالاد اولویه، مربا، سالاد، نوشیدنی و اسباب پذیرایی. مونده بود سوپ و غذا اصلی. هیچوقت با این همه تشریفات موافق نبودم و نیستم. هم اصراف میشه هم میزبان رسما بیچاره میشه. خواهر همسر سه شب تا دیر وقت بیدار مونده بود تا این تدارکات رو ببینه و تا جمعه طول کشید تا بتونه اون خونه ای که توش بمب ترکیده بود رو جمع کنه. به همین دلیل هم یک جورایی همدیگه رو ندیدیم .

خاله همسر که رسید؛ مسعود برای هر کدوم از بچه ها یک دسته گل خیلی کوچیک کاغذی و یک پازل آورده بود. این هم یکی از رسمهای خانواده همسره که تو مهمونیای مفصل بزرگترا حتما به بچه ها هدیه میدن. یک هدیه معمولی و عین هم که دعوا نشه و سرشون گرم بشه. مادر همسر هم وقت خوندن هدیه ها دوتا دفتر و یک بسته مداد شمعی کادو دادن به همه بچه ها.

به سختی کمی سوپ به ماه دادیم تا وقت غذا برسه. نمیدونم چرا تو مهمونیا یک جا بند نیستم. انگار که میزبان باشم؛ طبق رسم مامان چند دقیقه کنار هر کدوم از مهمونا البته به سبک خودم کنار جوونها می شینم. کاش بلد بودم خانم وار یک گوشه بشینم :)

موقع شام بورک و اولویه خوردم و به هوای خوشمزگی تیرامیسو، شارلوت کشیدم اما... از بوی میوه کیکش خوشم نیومد. ماه اک کم کم کلافه شده بود و کوهی از ظرف و ریخت و پاشی کل آشپزخونه رو گرفته بود. لحظه آخر تنها کاری که ازم برومد، جمع کردن استکانها و بشقابهای کیک از روی میزها بود.  با بی تابیهای ماه اک نمیشد بیشتر موند و کمک کرد.

وقتی رسیدیم  خونه با عجله جای ماه رو پهن کردم تا ماه اک که تو بغل باباجونش خوابیده بود رو بزارن اونجا تا بیدار نشه اما ... پنج دقیقه بعد وسط تشکش نشسته بود و روم به دیفال همین که رفتم دستشویی اومد پشت در و گریه ای سرداد که نگو... همسر هم با تز خودش که تو رو می خواد؛ از جاش تکون نخورده بود طفلک رو کمی ناز کنه و بغل کنه.



نظرات 6 + ارسال نظر
فرزانه یکشنبه 23 دی 1397 ساعت 10:48 http://http://khaterateroozane4579.blogfa.com/

رسم و رسوم جالبی دارن خانواده همسرت
انشالله که همیشه به شادی
راستی شما که از دو تا شهر دور هستید چجوری با هم آشنا شدید؟؟؟

آره خیلی
ممنونم عزیزم
اون دیگه رازه
هر دومون تهران دانشجو بودیم. البته همسر در جایگاه استاد من بود

هستی یکشنبه 23 دی 1397 ساعت 09:48

خداروشکر سفر خوبی داشتین غزل جان. خوشحالم در ولایت ترکستان به شما خوش میگذره.

چه خوب شد رفتی کلاس رقص . رقص آذری یاد گرفتی یا نه هنوز؟

خوش باشین همیشه در کنار ماه اک عزیز و همسر گرامی

ممنونم واقعا خوش گذشت

آرزوم بود و تقریبا یاد گرفتم. اون روز واسه حرکتای جدید رفته بودم
خیلی حسش خوبه

ممنونم
شما هم در کنار همسر و گل دخترت همیشه شاد و پایدار باشید

نسترن یکشنبه 23 دی 1397 ساعت 09:08 http://second-house.blogfa.com/

من رسم و رسوماتشون رو واقعا دوست دارم و میپسندم :) اما واقعا صاحب مجلس اگر بخود تمام کارهاش رو خودش انجام بده جدی انرژی ای برای مراسم دیگه نخواهد داشت که خب من کمتر چنین چیزی دیدم ماشالله
چقققدر خوووب اینقدر ماهک رو دوست دارن و این همه براش زحمت کشیدن و جشن گرفتن...دستشون درد نکنه واقعا

آره خیلی خوبه
والا خواهر همسر میگفت به بچه ها میگم من کی ام؟؟؟؟
همینه انرژی نمیمونه

عزیزم تولد دختر خواهرشوهر بود نه تولد دختر من

نل شنبه 22 دی 1397 ساعت 23:41

چه رسمهای جالبی.اهل کجا هستن؟

دلم کباب شد اخرش...گناه داشت..

کلاستو دوست داشتم.کارخوبی میکنی.بهت خوش بگذره:-)

چه لحظات نابیه.یک سلول متحرک از جنس خودت کنارته..خدا حفظش کنه:-)

سمت شمال غرب. ترک عستند
البته نمیدونم هدیه رو خانواده همسر میدن یا کلا تو شهرشون رسمه. باید بپرسم

آره طفلی بد گریه میکرداا


ممنونم نل عزیز
واقعا کلاس خوبیه حیف که اینجا نمیتونم از این برنامه ها داشته باشم

خیلی فقط کاش گاهی مثل امروز کلافه نمیشدم و دعواش نمیکردم :((
عذاب وجدانش آدمو خفه میکنه

سحر شنبه 22 دی 1397 ساعت 21:17 http://senator

چه رسمای خوبی دارید خوشم اومد، هدیه و رگال.... اما با بریز بگاش زیاد موافق نیستم
شما دف می زنید چقدر ر عاللی

سمت خانواده من این رسمها نیست چون ماها از دو شهر متفاوتیم
منم یک سری رسمهای خانواده همسر رو خیلی دوست دارم
اما با پذیرایی های اینقدر رنگارنگ نه
نه گلم کلاس رقص بود. اونا هم با یه آهنگی دف دست میگرفتند و میرقصیدند

تبسم شنبه 22 دی 1397 ساعت 17:41

سلام عزیزترینم

فدات بشم که اینقد ماهی

مردا اکثرشون اینطورین تقریبا اونهایی رو که من دیدم همین طورند بیشتر شانه خالی می کننداز مسولیت فرزند
بچه ها رو دوست دارند که مثل عروسک بخندند و باهاشون بازی کنند بد قلق یا مریض می شن اونطور که باید مهارت همدلی ندارند البته همه نه
اما غزل
عزیزم کاملا درسته پسرا نمی خواستند من ناراحت بشم
اما نمی دونم چرا اینطور برداشتی از حرفهای من دارند

با ابن که تحصیل کرده هستم و هنوز هم فکر می کنم به بلوغی نرسیدم که مادرشوهر بشم
اما با حرف پسرا اشکم سرازیر می شه
فکر می کنم کلن مادر شوهر تو ژنوم هر انسانی هست که بده حالا اگر اون جگر گوشه ات باشه
دیشب تا یکی دو ساعت بعد از تایپ کامنتم به شما هر کار کردم نمی شد جلوی اشکم بگیرم
دلم برای هر دوتا شون می سوخت
پسر اولی یه عاشق شدن بی نتیجه داشت دو سال کلی سرمایه گزاری عاطفی کرد
اما جور نشد الان که تقریبا دو سال گذشته هنوز هم شادی قبل رو نداره و میگه نمی خوام ازدواج کنم
من وقتی می بینم تنها تو اتاقش ساعتها داره کتاب می خونه یا تو گوشیشه دیوونه میشم
همش میگم کاش اونطور که می خواست پیش می رفت حتی برای خواستگاری کت و شلوار خریده بود
که از اونموقع به بعد از تو کاورش بیرون نیاورده
پسر دومی خدا رو شکر نامزدشو از ۱۵ سالگی عاشقش بوده که فقط این عشقو به من و باباش گفته بود دختره خبر نداشته
که الان نامزد شدن

امیر علی همش میگه خیلی خوبه که امیر حسن به همون دختری که می خواسته رسیده
این جمله منو داغون می کنم که چرا اون به معشوقش نرسید؟؟؟


الان اون ذوقی که باید از نامزدی امیر حسن (پسر دومی) داشته باشم تا فکر می ره سمت امیر علی رو ندارم
احساس دو گانه دارم

با حرف هاش دلمو می شکنه
اما یک ساعت بعدش من گریه می کنم چرا ناراحتش کردم که اینطور بگه

نمی دونم همه مادرا اینطورن یا من؟؟
احساس می کنم یه دختر ۲۴ ساله هستم که باید مادرشوهر بشم
هنوز گل پیچک تو باغچه رو به موهام می زنم
هنوز دوست دارم با پسرا برم کافی شاپ
اما می بینم کم کم دارند بهم میگن مادر شوهر
مثل پاندول ساعت نه مثل یه خانم با شخصیت وجا افتاده هستم در نقش مادرشوهر ونه مثل هم سن وسال های خودم در دهه چهارم زندگی


نه کامل اینم
ونه کامل آن

هر جا با پسرا می رم فکر می کنند داداشم هستند
کلن دریای تناقضم

به نظرم همسر قصد شونه خالی کردن نداره فقط احساسات رو خیلی نمیشناسه که فکر می کنه چون برام گریه می کنه اونو نمیخواد و نباید بغلش کنه

برای عشق بی نتیجه اش غصه نخورید که قطعا لیاقتش بیش از اون حرفا بوده
چه بسا به وصال ختم می شد و پشیمونی سنگینی پشتش به بار میومد.
براش دعا کنید ان شالله بهترینها براش پیش میاد

نامزدی دومی هم مبارکه ان شالله
لذت الان رو ببرید و شک نکنید بهترینها برای پسر بزرگترن پیش میاد تبسم جان

بچه ها گاهی بی ملاحظه میشن عین خودم
نه این که حرف پدر مادر خیلی ناراحت کننده باشه ما بزرگش می کنیم
پس گریه نکنید که ناراحت شده :))

خوب شاید تا سن ٧٠ سالگی هم دلتون همینقدر جوون باشه و گل پیچک بزنید به موهاتون اما این تضادی با پخته بودن و جا التاده شدن نداره
هر کدوم یک وجه متفاوتی از درون ماست
دختر عمه من تو ٤٢ سالگی مادرشوهر شد و تو عروسی از عروسش خوشگلتر بود
اصلا یه پا عروس بود خودش:))
در عوض رابطه خیلی صمیمی با بچه هاش داره
و با عروسش هم رابطه قشنگی داره
ان شالله پیدا میکنید نقطه تعادل رو
نباید به خودتون استرس وارد کنید
عزیزمی

ضمنا واژه مادرشوهر یک زمانی آلرژی زا بود
من عاشق مادرشوهرمم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد