هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

کاخ شمس

چایی به دست کنار تخت نشسته ام و چشم دوختم به فرشته کوچکی که ناباورانه تمام زندگی ام را از این رو به آن رو کرده. دختر ماه گونی که این روزهاهمه زندگی من و پدرش شده. غرغر کنان غلتی می زند و در پوزیشنی جدید در سکوت خواب اش غرق می شود. سکوت خوابی که شاید درونش پر از هیاهو  و هیجان باشد. شاید حتی پر از ورجه وورجه های کودکانه یا که دریافت محبت های بی آلایش مادرانه و پدرانه. چاشنی سکوت صبحدمان خانه صدای آواز گنجشککانی است که دمیدن یک روز بهاری را جشن گرفته اند. غرقم در خودم، در شیرینی و آرامش این لحظه، در رویای شیرینی که می ترسم تمام شود، در ... آنقدر که استکان را زیادی کج کرده ام برای نوشیدن و چایی گرم رودی باریک می شود روی ران پایم. اما عجب دلچسب است یک چای گرم با همین حس و حال اکنون در خنکای صبحدم. با بی کلاسی تمام کف استکان را روی ران پایم می کشم تا خشک شود و با لذتی بی انتها گرمای چای را می بلعم تا گرم شوم وجان بگیرد تنم.

دو روز شلوغ و دوست داشتنی را سه نفری پشت سر گذاشتیم. البته دیروز برای ماه اک زیاد دوست داشتنی نبود چون ما مشغول کار کردن بودیم. پنجشنبه صبح بعد از مدتها با ماشین دوست داشتنی مان زدیم بیرون. نگویم که به خاطر ضبط ماشین چقدر ضایع شدیم. :)) آنقدر آفتاب بود که قید دور دور را زدیم و با مقداری خرید مواد خوراکی به خانه برگشتیم. عصر بعد از آشپزی شال و کلاه کردیم و زدیم بیرون. در یک اقدام انتحاری  بین راه برای  فردا(جمعه) مهمان دعوت کردیم. یک رویای دور از دسترس در روزهای اول شروع زندگی که من آنقدر خانه ام مرتب باشد و زرنگ شده باشم که بتوانم امروز برای فردا مهمان دعوت کنم. بالاخره پس از پیمودن راهی دراز و پر ترافیک به کاخ شمس رسیدیم. عجب هوایی داشت. این هوا در حالی است که این روزها شهر پر از ماشین آلودگی است. تصور کنید قدیم ها که همه جا آب و هوای پاک یافت می شد هوا کاخ چه بهشتی و لذت بخش بوده. شاه عجب لذتی می برده از دنیای طبیعت.  گفته بودند نمایشگاه صنایع دستی است اما تعداد غرفه های صنایع دستی به زور به ده تا می رسید. بقیه غرفه ها خوراکی داشتند. در هر صورت به ما خوش گذشت و با دو زیر قابلمه حصیری و کمی حاجی بادومی محوطه کاخ را ترک کردیم. 
٨ صبح

به باغ سیب که رسیدیم منظره و هوا به قدری دلچسب بود که با همه خستگی و خوابالودگی نتوانستم از خیرش بگذرم و نیم ساعتی قدم زدیم. باز هم رهگذرها مخصوصا دو تا از خانم ها ذوق کرده بودند برای زیبایی ماه اک. 
جمعه با کمک ویژه همسر که پشت مبل ها را تمیز کرد و میوه ها را شست و جارو زد برای افطار کوفته تبریزی پختم. آخرین بار قبل از بارداری ام پخته بودم و حالا عجب استرس عظیمی بود که مبادا خراب شود. مواد کوفته به نظر کمی شل بود و چسبناک. ترسیده بودم. اولین کوفته را که برگرداندم ترک خورد و حالم بدتر شد. همسر می گفت غ ز ل یک ساعت است که الکی کنار گاز ایستادی و میگویی خوب شد؟! بد شد؟! آماده شو. آشپزخانه افتضاح است. بالاخره آماده شدم. خدا بیامرز. پدر مخترع ماشین ظرفشویی را که اگر تبود کارهای من یکی تمام شدنی نبود. ظرفهای کثیف را داخل ماشین گذاشتم. و تا آمدنشان شسته شد. انصافا همسر کار نمی کند اما وقتی کار می کند با سلیقه و فرز کار را تحویل می دهد. قبل از رسیدن مهمانها گفت امروز فقط آشپزی کردی بقیه کارهایت را من انجام دادم. گفتم کارهای من نه کارهای خانه مان.
خوب صبح وسایل کوفته کامل نبود که بپزم. بعد از ظهر هم همسر یک ساعتی روی پشت بام بود تا کولر و آنتن را راه بیندازد و رگبار هم باعث طولانی شدن این کار شد. خلاصه یک ساعتی کارم عقب افتاد و همین استرسم را بیشتر و بیشتر کرده بود. چرا که به خاطر غافل نشدن از ماه اک نه می توانستم چرخ گوشت روشن کنم. نه کاری که دستم را کثیف کند جهت جواب دادن به تلفنهای همسر
در هر حال نتیجه بد نبود. مهمانها خوردند و تعریفی هم کردند. پرستو خندید و گفت این غذا را فقط بزرگترهای فامیل می پزند.با این حرف تمام خستگی های تنم را در کرد. خندیدم و گفتم خواهر شوهر و جاری من هم نمی پزند. منزل مادرهایشان می خورند. اما من به خاطر راه دور خودکفا شده ام.  
حالا که نوشتن تمام شده ساعت از یک نیمه شب شنبه گذشته است و به قول قدیمیها مست و پاتیل البته از شدت خواب هنوز اینجا نشسته ام. یک جور عجیبی نیاز دارم به حرف زدن. حرف های روزمره. حتی شاید کمی خاله زنک

کنترل کننده

بدجوری روی اعصابم است. حساسیت همسر در مورد غذا خوردن ماه اک را می گویم. 
ماه اک از روزی که بیمار شد و حتی حالا که خوب شده دائم به من چسبیده است. جدا از وقتهایی که به من چسبیده و با گردنبند و دستهای من بازی می کند؛ تا کنارش هستم با وسایلش سرگرم میشود. اما همین که دور شوم شروع می کند به غر زدن.
امروز از ٩:٣٠ تا خود ٣ که خوابش برد به من چسبیده بود و من از گرسنگی سردرد گرفته بودم. 
آن وقت همسر گیر داده به غذا خوردن ماه اک و غذا دادنش و روزی نیست که ما بحث نداشته باشیم
قصه از شش ماه و دو روزگی ماه اک شروع شد. همان روزی که واکسن شش ماهگی را زد. مسئول بهداشت گفت روزی سه تا پنج وعده باید غذا بخورد. حالا همسر اصرار داشت هر جوری شده باید به بچه غذا داد حتی وقتی میل ندارد. اوایل با بازی کردن موفق می شدیم اما کم کم که عاقل تر شد و دست ما را خواند حتی وقت بازی با دهان بسته میخندید مبادا بی هوا قاشق وارد دهانش شود. 
با اینکه میدانستم  نباید به زور غذا داد؛ یک روز برای اینکه باز هم بابایش گیر ندهد به زور متوسل شدم اما جواب نگرفتم. بعد از آن با کم و زیاد کردن ترکیبات پیدا کردم آنچه ماه اک می پسندد. با این حال هست وقتهایی که میل ندارد و گاهی فقط یک وعده در روز می خورد. 
به خاطر این حساسیت پدر ماه اک از دکتر پرسیدم چقدر باید غذا بخورد؟ گفت هر قدر که میل داشت. اذیتش نکنید اما پدر بچه چه کرد؟ حرفهای دکتر را به هیچ گرفت و باز هر روز وضعیت غذا دادن ها را کنترل می کرد. و هر روز حرفهای تکراری که "بچه گناه داره؛ کوتاه نیا" مکالمه روزمره اش با من بود. تازه می گفت دکتر گفته سه تا پنج وعده بخورد!!!!
چند روز قبل به دکتر گفتم در مورد غذا خوردنش توضیح بدهید ما هر روز بحث داریم. باز هم دکتر گفت هر زمان میل داشت غذا بدهید. نه الان همیشه همین روش را پی بگیر. همسر چه کرد؟! همان رویه خودش را ادامه داد. اینقدر که روزها بی رغبت شده ام که زنگ بزنم چون میدانم  که اولین سوالش همین است " نی نی غذا خورده؟!"
حالا اگر همکاری می کرد و بدون گفتن من کمی زمان می گذاشت کمتر ناراحت می شدم. ساعت ١١ شده؛ و می گویم بچه را بگیر من نماز بخوانم. می گوید بگذار زمین خوب!! قطعا خودم بلدم بگذارم زمین اما گریه می کند!! با ناراحتی می گویم اصلا همکاری نمی کنیا!. به اجبار ماه اک را گرفته و بعد، نماز من تمام شده یا نشده دوباره می گوید "تونستی یه کم غذا بده"
اینقدر که این تکرار مکررات اعصاب من را مشوش کرده فکر کنم لازم نباشد بگویم با شنیدن این جمله چقدر عصبانی شدم.  گفتم دوست داری غذا بخورد خودت پاشو. شروع کرده به ماه اک بگه که "نی نی ببخش ما بهت غذا نمیدیم. ببخش که حالشو نداریم. ببخش که فلان..." گفتم تو را باید ببخشد نه من. می گوید ببخش که من رفتم تا فلان جا (محل  کارش). می گویم نه که از صبح باد من را می زدند؟ من که از صبح مراقبش بودم حتی ناهار هم بعد از یک عالم گرسنکی کشیدن خوردم که اذیت نشود. شبها هم به خاطرش تا دیر وقت بیدارم. الان هم شیر میدهم گرسنه نمی خوابد. آنقدر عصبی ام که با صدای غر زدن ماه اک بلند می گویم ماه اک!! بخور اعصاب ندارم. و به همسر تذکر می دهم از این به بعد در مورد غذا خوردن اش حرفی زدی نزدی ها
اعصابم را بد بهم ریخته این گیر دادن ها. این کنترل کردن ها. حالا خوبیه من این است که چیزی پنهان از همسر ندارم و همه چیزم رو هست وگرنه کنترل ها فجیع می شد.
اینها به کنار؛ باید از بحث دکتر بردن و نسخه و ماجرایش هم حتما بنویسم چون بد در گلویم باد کرده و همچنان او می گوید تو بی ادبی کردی.
میترسم از روزی که از این کنترل شدن ها به تنگ بیایم. کنترل شدن هایی که شاید خودش نداند اما برایم برنامه و وظیفه مشخص می کند. و باید هر زمان که او تعیین کرده انجام شود و هنوز بعد از چند سال نه او تعدیل شده نه من این خصوصیتش را پذیرفته ام
خیلی دلخور و ناراحتم خیلی. اگر او هر روز میرود سر کار و یک راه طولانی طی می کند من هم به غیر از مراقبت شبانه روزی از گل دخترم، دارم از شیره جانم به ماه ام میدهم.  منتی نیست نوش جانش اما کاش همسر یک لحظه خودش را بگذارد جای من ببیند توانش را دارد؟
امروز زنگ زده و وسط حرفهایش می گوید رسیدی یک جارو بزن کف  خانه خیلی مو هست. اینقدر لجم گرفته بود که من دیروز کلی کار کردم سه بار تی کشیدم ندیده؟!!! حالا امروز برنامه میدهد به من
خلاصه که خوشحال بودم امشب با حس خوب نسبت به بچه داری و کارهای خانه ای که نسبتا خودم را رساندم  می خوابم اما اوقاتم بد تلخ است.

غ ز ل واره:
+ همسر خصوصیات خوب زیاد داره و فوق العاده مهربونه اما گاهی قوانین و کنترل گری هاش و البته حق به جانب بودنش تو یک سری موارد خیلی موجب آزار فکر و روانم میشه

ببخشید غلطهای املایی را

بنشین لحظه ای ...

از همین ترییون و با کمال افتخار به اطلاع می رسانم که من و ماه اک یک دل سیر موزیک گوش دادیم و رقصیدیم. البته ماه اک بیشتر با نگاه ها و خنده هایش مرا همراهی کرد. یک جاهایی که خیلی خوشش آمد آواز خواند و دست و پا زد. وقتی دو نفری رقصیدیم با دقت تمام حرکات دستم را زیر نظر گرفت و ناگفته نماند که تلاش هایی هم در جهت تقلید از حرکات دست من صورت داد. همه این اتفاقها بعد از خوردن صبحانه ای بود که همسر نان سبزیجاتش را با عشق برایم خریده بود. جای همه تان سبز.
 لازم است به عرض برسانم که حال ماه اک به طرز مشهودی خوب است و به جز بالا آوردن شب قبل ناراحتی خاصی مشاهده نگردیده. در همین لحظه تاریخی، ماه اک بعد از یک دوره تلاش ناموفق از صبح تا کنون به دلیل وجود مانع بزرگی به اسم مامان بالاخره به ری. سیور رسیده و قصد خارج کردن آن از میز تلویزیون را دارد. اما در یک تصمیم انتخاری میسرش را تغییر می دهد و به سمت سیم آنتن روانه شده و متاسفانه از آنجا که من دستش را خوانده ام؛ موفق به دستیابی به هدفش نشد. 
باید به عرض برسانم که جوجه مان به قدری به سیم علاقه مند است که در سفر اخیر به ولایت مادری یک عدد سیم سفید شارژر از برادرک که از رده خارج شده بود را در اسباب بازی هایش جا داده ایم که غیر از یک سیم سیاه، سفیدش را هم داشته باشد به امید آنکه دل از سیم شارژر بنده و کابل آنتن کنده و دیگر سراغشان نرود. تنها نگرانی مان از این بابت اینست که نکند به وقتش از ریسمان سیاه و سفید نترسد؟! با این حال سیمی که در اختیارش قرار داده ام را به هیچ حساب می کند و دوباره به سمت سیم سفید آنتن خیز بر می دارد.
از آنجا که دیروز غذای درستی نخوردم و تمام مدت درگیر ماه اک بودم و شاید احساس گرما هم مزید بر علت باشد؛ به شدت خوابالودم و احساس خستگی مفرط دارم و تا این لحظه ویتامین دی و ب.کمپلکس قادر به ایجاد هیچگونه بهبودی در وضع جسمی نبوده اند. اما وضع خانه چنان اسف بار است که هیچ عذری برای در رفتن از زیر کار پذیرفته نیست.
البته با وجود احساس خستگی حال روحی ام خوش است چرا که کوچکم دوباره به اندازه یک دونده محکم و سریع دست و پایش را تکان می دهد و هر لحظه که از او غافل شوم در کمال سکوت، در یکی از نقاط حساس خانه پیدایش می کنم.
از آنجا که خیلی باکلاس نیستم و هیچ وقت نه توانستم یک انگشتانه (منظور نویسنده همان فنجان های فسقل سرو اسپرسو) کامل از اسپرسو را بنوشم؛ نه حتی یک فنجان قهوه تلخ!! مشتقاتی مثل کاپوچینو و قهوه با کافی میت را بیشتر می پسندم. یک ماگ کاپوچینو آماده کرده ام که نوش کنم باشد که خستگی و خوابالودگی از تنم بگریزد
امضا
یک عدد مامان غ ز ل له اما خوشحال

+ بالاخره نظرات  پستهای قبلی از شب زنده داری احباری تا دیروز را تایید کردم. پوزش بنده را برای این تاخیر پذیرا باشید

ناتوان

بالاخره ماه اک خوابید. امروز هم تمام شد و من به قدری له ام که دلم می خواد همه چیز رو همینطور که هست بزارم بمونه و برم رو تخت. با اینکه صبحانه و ناهارم یکی شده و یه شام درست نخوردم به خاطر غرغرهای ماه اک و هنوز گرسنه ام. اما دیگه توان خوردن هم ندارم

کاش منم کاراگاه گجت بودم و الان دستان پر توان می رسید به داد این ناتوان

امروز شش بار پوشک ماه رو عوض کردم اما شبی پاهاش خیلی خراب شده و قرمز


حس می کنم هیچوقت عرضه نظم دهی کامل به خانه را نخواهم داشت. تلخ و گزنده است ناجور


خدایا سپاس که ماه ام دوباره خندید و شیطنت کرد و با حال تقریبا خوش خوابید

امروز

١٠:٣٠ صبح: ماه ام مریضه و دلم طاقت گریه ها و جیغ هاشو نداره. 

دچار یبوست شده و داره زجر میکشه طفلکم.

شکم اش را با روغن زیتون ماساژ دادم

کمی هم روغن زیتون خورده و توی بغلم خوابیده. 

باید برم داروشو بخرم

از ساعت هفت شیر هم نخورده و میل نداره


١:٥٣ ظهر: ساعت ٢ شده. کنار ماه اک دراز کشیدم. من تازه تونستم صبحانه و ناهار را یکی کنم. از فرط خستگی و خواب در شرف بیهوشی ام. داروهای ماه را گرفتم. پدی لاکت را دادم. بالاخره ساعت ١٢:٣٠ میلش کشید که شیر بخوره و الان خوابه.


+ ببخشید که نظرات هنوز تایید نشده. میخواستم جواب بدم اما بد حالی ماه اک اجازه نداد