هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

درهم برهم

از همه حرفها که بگذریم! مواردى هم هست که با گفتنش میشه بعدها به این روزها خندید. 


دوشنبه: عصرى که ماه اک تو بغل مادر گریه مى کرد و شیر مى خواست؛نزدیکش که  شدم آروم شد و همون صدایى که اغلب بچه ها  وقتى به وصال شیر مى رسند رو از خودشون در میارند را درآورد. من ته دلم قنج رفت و به مادر گفتم مى فهمه من نزدیکش شدم. مادر گفت این غریزیه. با همه اینطوره و حالا که خسته ام و ماه ام غر مى زنه؛ دارم گریه مى کنم که چرا مادر مى گه غریزیه؟ یعنى ماه ام بین من و بقیه فرقى قائل نیست؟


سه شنبه: مرداد که  رفته بودم آرایشگاه وقتى سریر با آن هیکل روى فرمش و تیپ  دلچسبش وارد شد براى اولین و آخرین بار توی دوران باردارى دلم خواست شکم من هم قلبمه نبود و لباس شیک تری میتونستم تن کنم. آنوقت امروز توی راه آرایشگاه یاد آن روز و آن حس افتادم و زدم زیر گریه که چه حس احمقانه ای را آن روز به خودم راه دادم در حالیکه سالها آرزوی داشتن آن شکم بزرگ و دوست راشتنی راداشتم و فقط چند ماه کوتاه فرصت تجربه اش را داشتم. گریه کردم که چرا دیگر شکمم قلمبه نیست. اگرچه ماه اک را دوست دارم اما بسیار دلتنگ روزهای بارداری شده ام این دو سه روز.


+ راستش حال دلم خوب نیست. غمگین نیستم اما شاد هم نیستم. هوای این وقت از سال و شاید تبعات زایمان، احساسم را به ناکجا آبادی می برد که نمی شناسم اما غریبه هم نیست. این حس های ناخوشایند نمی دانم از کجا روی دلم هوار شده اند به خصوص عصرها و شبها.


+ چقدر تا هفته قبل له له می زدم برای نوشتن از شیرینی این روزها اما کم خوابی و رسیدگی به ماه اک حوصله و وقتم را می گرفت و حالا وقتم بیشتر نیست  فقط کمى به وضع جدید عادت کرده ام اما حال ناخوش ناخوانده اجازه نمیدهد شیرین بنویسم


+ دیشب اولین شبی بود که باید بدون کمک به ماه اک رسیدگی می کردم. سخت بود. البته بی خوابی بیش از حدش اما موفق شدیم هردویمان؛ من و ماه اک.


+ درست بعد از خواب بعد از ظهر اولین روزى که رسیدیم خانه گردن درد گرفتم و بغل کردن ماه اک تشدیدش مى کرد تا دیروز که اوضاع رو به بهبود گذاشته است.


+ ماه دردانه ام دو ساعتی است که کنارم خوابیده است و من با عجله یک سری انتقال فایل انجام داده ام پست گذاشتم و لباس شستم و حالا باید فکری به حال ناهار کنم تا بیدار نشده


+ دلم تنگ شده براى روال عادى زندگیمان. براى خانه مان که درش هم هستم؛ هم نیستم و فرصت رسیدگى دلچسب به اش را ندارم. منتظرم فقط من باشم و ماه اک و همسرک و پیدا کنم روش مدیریت این زندگى سه نفره شیرین را آن وقت خانه دارى کنم و لذت ببرم. مادرى هم که مى کنیم آن موقع ادامه بدهم و حظ؟! وافر ببرم. همسرى کنم و به خودم ببالم و احساس غرور کنم از این مدیریت یک تنه و زیبا


+ این پست فقط محض اعلام وجود است و ارزش دیگری ندارد

نظرات 10 + ارسال نظر
Ella سه‌شنبه 16 آبان 1396 ساعت 11:59 http://Greenoceanic.blog.ir

غزل جان سلام.. تازه وبلاگت رو پیدا کردم و هی زدم صفحات قبلی و نوشته هات رو خوندم.. از زندگی واقعی و احساساتی که درش جاری بود حسابی لذت بردم..
مامان شدنت هم مبارک.. ماه اک جلوی چشات هی قد بکشه و از ذوقش کیلو کیلو قند توی دلت اب بشه شاد باشین و سلامت

سلام الاى عزیز
خوش آمدید
خدا رو شکر که لذت بردى
ممنون از تبریکت
سپاس فراوان به همچنین

فرانک یکشنبه 14 آبان 1396 ساعت 23:53 http://sadbargkhatereh.blogsky.com

سلام غزل جون.....
کم کم عادت میکنی به شرایط....
فکر میکنم یخورده بیشتر از زایمانت بگذره حال روحیت هم بهتر میشه...
به نظرمنم نی نی ها فرق بین مامانشون و بقیه رو میفهمن....
بوی شیری که میخورن و فقط مادر میده

سلام دوستم
امیدوارم
اینطور به نظر میاد و امیدوارم بشناسه منو

ستاره یکشنبه 14 آبان 1396 ساعت 00:21

افسردگی بعد از زایمان طبیعیه عزیزم. همچین که ماهک خوابش کمتر بشه و شروع کنه به دلبری، خوب میشی

ان شالله این حسها پرپر شن
ان شالله

رویا شنبه 13 آبان 1396 ساعت 16:45

خدا رو شکر آروم آروم داری به روال عادی برمی گردی ، بارداری برای من انگار یه جزیره ناشناخته ست، بچه داری ....انشاءالله با کوچولو و همسر بهت خوش بگذره

آدمها همیشه به شرایطشون عادت مى کنند فقط گاهى دیرتر گاهى زودتر
براى منم که پشت سر گذاشتمش عین یک رویاست. اصلا عین یک هیال شیرین گذشت و یادم نمیاد چطور بود درونم

ممنونم رویا جان

Mahna جمعه 12 آبان 1396 ساعت 18:40

سلام غزل جان
به خونه خوش اومدید عزیزم.
طبق تجربه خودم میگم اصلا برای سه نفره شدن عجله نکن و تا کمک داری سعی کن خوب استفاده کنی و استراحت کنی که به زودی که تنها شدی دلت پر می‌کشه برای اینکه کسی از در وارد بشه و فقط نیم ساعت کمک حالت باشه یا کنارت بشینه.
و اما یه کاری که من انجام دادم و وقتی زندگی سه نفره بود خیلی به دردم خورد این بود که وقتی مامانم پیشم بودن ازشون خواستم برام مایه عدس پلو، لوبیا پلو، ماکارونی، کباب و خلاصه هرچیزی که می‌شد آشپزی رو سریع و راحت کنه آماده کردن و فریز کردیم، برنج هم یا کته میکردم یا برای چند روز ایکس میکردم میذاشتم یخچال و هرروز تازه دم میکردم. بچه داری به تنهایی در غربت سختی هایش خاص خودش رو داره ولی می‌دونم خوب از پیش برمیای عزیزم

سلام مهنا جان
سپاس بیکران
عجله ندارم مهنا بانو فقط از اینکه مدت طولانى از خونه و همسر دور بودم خسته شده بودم وگرنه که نگرانم تنها بشم چه کنم با این خانوم کوچولو؟
کار خوبى کردید . منم باید یک سرى غذاى آماده یا نیمه آماده تو فریزر بزارم
ان شالله از پسش بر بیام

خورشید پنج‌شنبه 11 آبان 1396 ساعت 14:34 http://khorshidd.blogsky.com

مرسی مهربون که با این همه گرفتاری پست گذاشتی
حال این روزا ت طبیعی
ماهک را ببوس
یه تعقیری توی ظاهر یا دکور خونه بده بهتر میشه حالت

خورشیجان شرمندم مى کنى بانو
دست برس خورشید مهربون
فعلا دورم شلوغه بهتر شدم
ولى بعد از رفتن من یک تغییراتى تو خووه ایجاد شده که اوضاع جدیده اما پاییز حالمو خراب کرده بود

رافائل چهارشنبه 10 آبان 1396 ساعت 22:22 http://raphaeletanha.blogsky.com

عزیزم لحظه های نابی رو پشت سر میگذاری. سخت هستند. ولی دلپذیر و زیبا.
مادرانه هات گوارای وجودت.

اگر بتونم درکشون کنم بین خستگى ها
ممنونم رافائل حانم
بهترى خانومى؟

سمیه چهارشنبه 10 آبان 1396 ساعت 19:14

غزل جان حس و حالتو درک میکنم. منم این روزها شاد نیستم. اثرات خستگیه. برای مدیریت زندگی سه نفره خیلی خودتو تو فشار نذار. الان پنجاه روزه زایمان کردم هنور هیچی به روال عادی برنگشته. گاهی کاملا اوضاع از دستم درمیره. بالاخره یه نوزاد تو خونه هست که حرف اول و آخر را میزنه. منم گاهی دلم برای دوران بارداری تنگ میشه. خیلی راحت تر از الان بود. هر چند استرس هاش بیشتر بود. یه چیز دیگه که همه بهم میگن اینکه تا دو سال انتظار برگشت به روال عادی را نداشته باشیم. حالا نمیدونم چقدر درسته

عادت ندارم به این کم خوابیها و اوضاع جسمم بهم ریخته
اى بابا یعنى براى منم اینقدر طول میکشه؟!
من براى حس و حالش دلم تنگ شده
من زیاد استرس نداشتم اون روزا
تا بچه براى شیر به مامان وابسته است خیلى برنامه ها به بچه وابسته است.

مینا چهارشنبه 10 آبان 1396 ساعت 17:29

غزلک تو مامان خوبی هستی ولی زمان میبره تا به این زندگی عادت کنی

بله زمان لازمه نیناجون
چطورى؟
اوضاع بر وفق مراده؟

ویرگول چهارشنبه 10 آبان 1396 ساعت 15:46 http://haroz.mihanblog.com

اتفاقا بسیار ارزشمند بود
چون از حال و احوال دل یه مامان کوچولو خبر می داد
اون حالت ماه اک هم غریزی نیست. نی نی ها مامانشون رو از بین تمام آدمهای روی زمین هم که باشه تشخیص می دن.
ما انسانها همیشه همینطوریم. همیشه چیزی رو می خوایم که نداریم. تو هم اگه اون روز تو آرایشگاه دلت اونطوری خواست طبیعیه. همونطوری که الان اگه یه خانوم باردار ببینی دلت شکم اونو می خواد حتما. یادت نره مرغ همسایه همیشه غازه

نظر لطف شماست☺️
اگر بشناسه که عالیه
فقط اون لحظه این حس رو داشتم اونم چون من واسه باردارى لباس خاصى نخریده بودم چون از نظرم ارزش نداشت براى دو سه ما ٢٠٠ ،٣٠٠ تومن یک لباسى بگیرم براى منِ راه دور که شاید فقط دو سه بار اون لباس رو بپوشم
وگرنه مطمئنم اگر لباس دلخواه تنم بود هرگز این حس به درونم راه باز نمیکرد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد