هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

مهمانداری شیرین

روز قبل استراحت کرده بود و یکشنبه از صبح فقط کمی آبریزش بینی داشتم. احساس رخوت و بیحالی روز قبل را نداشتم و پرانرژی بودم. بعد از ناهار وسوسه خوردن بستنی داخل فریزر هر لحظه بیشتر از قبل شد و نیم ساعت بعد بستنی به دست، با خودم می‌گفتم من که خوب شدم چرا نخورم؟ بعد از این عیش اعیان، مشغول تی کشیدن کف شدم و وقتی خواستم کمی استراحت کنم؛ چشمتان روز بد نبیند که آبریزش بینی با شدت هر چه تمام‌تر آغاز به کار کرد که مبادا من بخوابم. وضع افتضاحی بود. ربطی نداشت اما مدام این جمله در ذهنم می چرخید: ”لعنت به دهانی که بی موقع باز شود.” :))

 برای تعمیر کابینت باید به کارگاه چوب بری می‌رفتیم و با اصرار من، همسرک طفلی را خسته و کوفته، با زبان روزه و همان لباسهای پر از خاکِ چوب تا تی تی کشاندم برای خرید روسری. حالم آنقدر خراب بود که نه هیچ روسری به قیافه‌ی مشت خورده ام می آمد نه چیزی به چشمم زیبا می آمد اما از آنجا که رنگ مورد نیاز مشخص بود یکی از همان روسری های تک رنگ را برداشتیم و خودمان را به خانه رساندیم.

تا ساعت 2 لباس شستم، حمام کردم، کمد نامرتبم را نظم دادم و بعد از اتوی لباسهای خودم و همسرک برای روز بعد بیهوش شدم. اصلا توان زود بیدار شدن نداشتم اما چاره ای نبود. باید نماز می‌خواندم. بعد از آن آشپزخانه را مرتب کردم. حدود 8 بود که با مهمانهایمان رسیدیم با نان بربری تازه. چمدان‌شان را که باز کردند اولین چیزی که درآوردند لباسهای دخترانه کوچکی بود که برای ماه کوچکمان سوغات آورده بودند و در کنار آن ظرف برنزی که بهانه‌اش تولد من بود! هنوز سرماخوردگی ام خود نمایی می‌کرد اما خیلی بهتر بودم. با اینکه کمی گلویم درد داشت، تصمیم داشتم برای ناهار مرغ سرخ کنم که مادر همسرک در نقش فرشته های آسمانی در آمد و گفت من دلمه پیچیده‌ام، برای ناهار دلمه آورده‌ام و فقط یک خانم خانه‌دارِ سرماخورده‌ی خسته از کار و بی‌خوابی می‌داند این چه لطف عظیمی است. وسط روز همه خوابیدند اما من خواب و بیدار بودم و از نگرانی سوختن دلمه‌ها به خواب عمیق نرفته بیدار شدم. جایتان سبز عجب دلمه دلچسبی بود. بعد از استراحت بعد از ظهر راهی آتشگاه شدیم و در یک قهوه‎خانه کثیــــف عصرانه‌ای میل کردیم و به دلیل ترافیک راه 20 دقیقه‌ای پیچ در پیچ تا سر جاده را دو ساعته برگشتیم. ادامه مسیر هم که بماند.

و چه خوب است که شب می‌شود و موقع خواب می‌رسد. سه‌شنبه همه تا ساعت 9 خواب بودیم و این چیز عجیبی است چون همسرک فوق سحرخیز است و پدر همسرک هم سحرخیز اما همه آنقدر خسته بودند که تا 9 یک سره خوابیده بودند. یکی از دلچسب‌ترین خوابهای دنیا بود. 
نزدیک پنج سال بود که من و همسرک قصد عزیمت به برج میلاد را داشتیم اما هر بار به دلایلی به تعویق افتاده بود و حالا بهترین زمان بود برای رفتن. مادر همسرک زیاد اهل تفریح نیست. البته دلیلش اینست که بعد از تفریح تا دو روز باید مشغول شستشو باشد. در عوض رفتن به جاهای تمیز را خیلی دوست دارد و برج میلاد یکی از بهترین گزینه‌ها برای پذیرایی از ایشان بود. عکس‌های خوبی گرفتیم. راستش از آن روز عاشق کیفیت عکس این گوشی جدید شده‌ام. عجیب به دل می‌نشیند. تا ساعت 4 تمام طبقات قابل بازدید را دیدیم، ناهار خوردیم و وقت رفتن به سمت ماشین پیشنهاد و پذیرایی بهشتی پدر همسرک روانمان را شاد کرد. من هات چاکلت سفارش دادم و همسرک چای انگلیسی و من هنوز پشیمانم که چرا سفارشم با همسرک یکی نبود آنقدر که این چایی دلچسب بود.

از برج میلاد مادر همسرک را برای خرید سوغاتی‌های کوچک برای نوه‌هایشان به بهار بردم. سلیقه من و مادر همسرک در خرید لباس گاهی شبیه هست اما در انتخاب لباس پسربچه ها اصلا سلیقه شان را نمی‌پسندم. از نظر من بچه باید لباس روشن و شاد بپوشد اما مادر همسرک همیشه تیره می‌پسندد و یا نهایتش ترکیب سفید و سرمه ای. لباسهای مغازه معمولی بودند و من در جستجوی لباس دلچسبی برای سیسمونی‌ ماه کوچکم بودم که پدر همسرک به اصرار آن پیرهن سپید اسپرتی که از همه لباسها بهتر بود و گلدوزی سورمه‌ای داشت و من نشان همسرک داده بودم را برای کوچکمان هدیه خریدند با وجود همه نه گفتن‌های من و همسرک.(البته دستشان درد نکند :) ) با اینکه خسته شده بودیم، به من خیلی خیلی زیاد خوش گذشت. مدتها بود اینطور دلچسب تفریح نکرده بودم. تفریحی که در پایان روز سیر شده باشم و دلم بخواهد به خانه بروم و به خوشی‌هایش فکر کنم. راستش روزی که با خانواده ام به سمت چالوس رفتیم و برگشتیم، دلم را آنجا جا گذاشتم و سیر نشده برگشتم. اما سه شنبه حسابی دلم سیر شده بود. روز آخر هم سیری بود در بوستان آب و آتش و پل طبیعت اگرچه دوست داشتیم سمت چاده چالوس برویم اما از ترس ترافیک بیخیال شدیم.

مسافرهایمان که رفتند تازه فهمیدم سرماخوردگی‌ام کامل خوب شده و من به نسخه جدیدی از درمان سرماخوردگی دست پیدا کردم. کمی استراحت همراه با دو فنجان (آبجوش+ عسل+ لیمو ترش تازه) به همراه خوردن دو کیلو شلیل در یک روز :)))

غ‌ـزل‌واره:
+ موهبت عظیمی است که یک زن، خانواده همسرش، خصوصا مادرشوهرش را دوست داشته باشد. خداوندا سپاس بیکران برای این همه حس خوبی که در دلم می‌ریزی

فقط می خواهم حرف بزنم

به نظر می رسد که سرماخورده ام و ته دلم خدا خدا میکنم از نوع بسیار سبک باشد چون هم امکان خوردن دارو نیست و هم فرصت زیادی نمانده تا آماده کردن خانه برای پذیرایی از عزیزان همسرک جان. نه که عزیز من نباشند اما چون نسبت خونی شان با همسرک است اینطور خطابشان میکنم.

خستگی میهمانی پنجشنبه و کم خوابیهای دو شب گذشته و چند ساعت رانندگی با این اوضاع جسمی، دیشب مرا به جایی کشانده بود که حس میکردم کمرم رسما در حال نصف شدن است. اما بعد از سحر با وجود این همه خستگی و کم خوابی و سرماخوردگی تا ساعت شش خواب به چشمانم نیامد.

حالا اما میخواهم کار کنم و خانه مرتب کنم؛ نه خانه مرتب کردن معمولی. بلکه باید برق بزند که آبرویم پیش مادر همسرک حفظ شود. گفته بودم مادر همسرک در حد تیم ملی تمیز است و همیشه خانه اش برق میزند؟ سرماخوردگی چشم هایم را داغ کرده و تنم را دردناک و بی جان و من اینجا رو تخت از گوشه چشمم پیرهن صورتی آویزان روی دیوار دخترکم را ذوق مرگم و لیوان ویتامین ث به دست، کارهایم را مرور میکنم و در فکر ستیزم با این بی حالی سرماخوردگی که اراده کنم و بلند شوم و بزنم به قلب کارها.


پنجشنبه از رنده مخصوص هویج دو انگشت شصت و سبابه دست راستم بریده و دردناک است و تایپ کردن را سخت کرده اما من دلم میخواهد حرف بزنم. از چی؟ نمیدانم! راستش اصلا مهم نیست از چه چیزی بگویم. فقط مهم اینست که حرف بزنم از هر چیزی که بشود.


ماه اکم تکان میخورد. موقعیت تکانهایش از زیر شکم به مرور به وسط شکمم رسیده و من هر از گاهی فقط با دستم شکمم را نوازش میکنم. راستش هنوز بعد از چند ماه نتوانستم یک مکالمه دلچسب با ماه کوچکم داشته باشم. نهایت کلامم ”عزیز دل مادر” است و قربان صدقه هایی از این دست.


هنوز درگیر انتخاب دکترم. یک روز با همه دعوا کردم و گفتم من همین جا می مانم اما همسرک و مادرک آنقدر با اما و اگرهایشان دلواپسم کردند که سعی کردم کوتاه بیایم.


صدای اذان ظهر به گوش میرسد و من در این هوای خوب امروز پنجره ها را بسته ام و پتو را تا روی سینه ام کشیده ام و به نماز و خواب و کار فکر میکنم و از همه مهمتر چالش هر روز: ”چی بپزم؟؟؟؟؟؟!”


غ زل واره:

+ راهکاری برای غلبه بر سرماخوردگی بدون دارو دارید؟ باید کار بکنم. راستش اصلا حوصله غرغرهای همسرک در دقیقه 90 قبل از رسیدن مهمانها را ندارم که برای نامرتبی ها بخواهد غر بزند. اینجور وقت ها تمام مرا زیر سوال می برد ( البته این برداشت من است) آنقدر که آن لحظه ها آرزو میکنم اصلا هیچوقت مهمانی نداشته باشم.


+ کم انرژی بودنم فقط بخاطر سرماخوردگی است وگرنه سرپا شوم همان غ زل خوشحالم. خدا کند جسمم مرا یاری کند تا آخر هفته که مهمان ها هستند. بعدش فرصت برای خوابیدن و ولو بودن هست