هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

چند جمله کوتاه از احوال امروز

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

خدایا صدایم را داری؟ تو را به تمام مقدسات قسمت میدهم نجاتم  بده



حال روحی ام افتضاح است. آنقدر که اگر تنها بودم یک دل سیر گریه میکردم. آنقدر که هی بفضم را فرو میدهم اما باز هم اشکهایم یواشکی میریزند. آنقدر که  سه روز است پدر جان و مادرجانم اینجا هستند و من بجای لذت بردن از حضورشان یا نالیدم از همه چیز یا خشمگین بودم و هستم از این خر فرض شدن توسط فروشنده نامحترم دروغگو

شما را به آن خدایی که می پرستید من و ماه اکم را در دعاهایتان بسیار یاد کنید. نگرانم نگران

طاقتم تمام شده

این مدت همه تلاشم را کردم که منفی ها را ننویسم. حس کردم نوشتنشان باعث افزون شدنشان می شود. اما حالا طاقتم تمام شده. باید حرف  بزنم

+ از هفته قبل با سفارش گیرنده تخت و کمد ماه کوچولویمان تماس گرفتم و او با تاکید گفت سر تاریخش تحویل میدهیم و من ساده باور کردم. طفلی مادرک و پدرک که با تاکید تحویل کار این آقا این راه دور را کوبیدند و آمدند تا اینجا. اما از سه شنبه این آقایان و خانمهای مثلا محترم در جواب هر تماس من و پدرک گفتند خبرتان میکنیم و دریغ از یک خبر درست و زمان معلوم برای تحویل سرویس. آنقدر عصبانی ام که فردا با تهدید کامل به طرف میگویم شما که قادر به تعیین یک زمان مشخص حتی برای تحویل نیستی خیلی بی جا میکنی که سفارش میگیری و با دروغ تاکید میکنی که سر تاریخ مقرر تحویل میدهیم و سه روز است دو خانواده را علاف کرده ای. بعد از این نه کسی هست کار را تحویل بگیرد نه کسی هست که تصویه کند. قرارداد ما فسخ است. پول بنده را بدهید ما را به خیر و شما را بسلامت. خوب است انسان در حد یک نخود هم شعور اجتماعی داشته باشد


+ دو روز است فهمیدم غ زل واره آخر پست قبل توهمی بیش نبوده. من هنوز به همان شدت بیمارم و من هیچ بهتر نشده ام چون با کوچکترین مسله خلاف قوانینم که مواجه شوم، درد مورد نظر عود کرده و اوضاعم همان آش و همان کاسه میشود. امشب همسرک طفلی برای پذیرایی از پدرک و مادرک در جاده چالوس مهمانمان کرد اما افسوس و صد افسوس که با یک دسشویی رفتن من تمامش از دماغم درامد و هنوز آنقدر عصبی ام که چرا تمام نمیشود این بیماریه لعنتی که نمیتوانم بخوابم. زیر زیرکی از ماهک عذرخواعی میکنم بع خاطر اینکه دچار استرسش میکنم و زیرزیرکی تر آرزوی نبودن میکنم که این همه سال درگیر این لعنتی ام و زورم به پایان دادنش نمیرسد. خسته ام از خودم و این افکار آزار دهنده که گاهی تمام مرا به چالش میکشد و حس نابودی  را پر و بال میدهد. نگرانم برای ماهک طفل معصوم که با این بیماری من چه بلایی سرش می آید. با خودم میگویم عجب خودخواهی بزرگی کردم که بچه دار شدم!!!!!


+ به طرز فجیعی غرغرو شده ام. نزدیک یک ماه است و این خیلی معجزه است که وبلاگم از این غرها تقریبا در امان مانده. به زمین و زمان عر میزنم و از همه چیز شاکی ام


همه اینها را گفتم که بگویم به شدت نیاز به دعاهایتان دارم شاید دعاهای شما مرا نجات بخشد از این درد بی پایان



شنبه نوشت: توان جواب دادن به نظرات را نداشتم

می‌وزد نغمه‌ات وحشی و شورانگیز

هنوز باورم نشده است که تا چند ماه دیگر قرار است تمام زندگی‌ام؟! تمام زندگی‌مان!  زیر و رو شود... هنوز باورم نشده است که من قرار است مادر باشم... هنوز باورم نشده است این تکان‌های داخل شکمم مربوط به موجود خارق‌العاده‌ای است که با تمام کوچکی‌اش قادر است کل زندگی‌مان را کن فیکون کند... هنوز باورم نشده است که قرار است به زودی از موجودی پاک و ظریف مراقبت کنم... هنوز باورم نشده که با همین کوچکی‌اش اینقدر قدرت دارد... هنوز باورم نشده... اما او دارد تمام تلاشش را می‌کند که من اینها را باور کنم... 

گفته بودم که همان روز آزمایش من برایش یک دست کامل لباس new born خریدم؟! و بعدش یکی یکی کادوهای اطرافیان به مناسبت تبریک رسید!... و قبل از عید وقتی برای بچه‌های خواهرشوهر و برادرشوهر، به سلیقه پسرکوچولوی محبوبم عروسک عیدی خریدم، یکی هم برای ماه‌اکم خریدم؟! گل سرها و جورابهایش به مناسبت دادن خبر سلامتی‌ ماه‌مان به پدرک‌اش که معرف حضورتان بود و دو ماه پیش آن کاپشن سرهمی، بعدش عروسک‌ها و کالسکه و کریر و دو هفته پیش یک پیرهن قهوه‌ای گلدوزی شده و یک جفت پاپوش سپید؟!!!
جمعه هم که گذشت برایش یک قنداق فرنگی شیری خیلی بانمک  خریدم ....  یک ست بیمارستانی... و یک ست شانه و برس؛ قربانش بشوم... نشانه‌هایش روز به روز بیشتر در خانه به چشم می‌خورد و کم کم دارد جای خودش را باز می‌کند... به زودی قرار است تخت و کمدش از راه برسند و ماه کوچک ما اتاق کوچکتر را صاحب شود و ما مجبور شویم وسایلی مثل جارو برقی و بخارشور را هم به اتاق خودمان بیاوریم!!! این هم از اقتدار کوچکی که هنوز به دنیا نیامده :))

به ایام عید فکر می‌کنم. به روزی که جلوی آینه اتاق خواهرک ایستادم و گفتم می‌ترسم از اینکه شکمم بزرگ شود و اندامم بی ریخت!... و خواهرک دعوایم کرد که تو بیخود کردی به این چیزها فکر می‌کنی و به بچه استرس وارد می‌کنی...  اما حالا!!! هر روز که حس می‌کنم بزرگ‌تر شده ذوق می‌کنم و نوازشش می‌کنم که قوی‌تر شود کوچک یکدانه‌ام. چقدر تغییر کرده‌ام... به همسرک می‌گفتم این 9 ماه نه که کوچکمان رشد کرده است!... انگار این نه ماه برای آماده سازی تمام جوانب حضور این کوچک‌های بهشتی  در نظر گرفته شده است. خوب‌تر که فکر می‌کنم می‌بینم این مهر تائید بسیار بزرگتری است بر این که مو لای درز کار خدا نمی‌رود. این کوچک‌های بهشتی هم باید رشد کنند... هم شرایط اطرافشان را مهیا کنند... حالا من با این شکم بزرگ هر روز خودم را در آینه برانداز می‌کنم و به جای استرس از بی ریخت شدن ذوق مرگ می‌شوم که در من کوچکی، جان تازه گرفته و دونفری تا اینجای راه را با موفقیت پشت سر گذاشته ایم... راستش تا اینجای کار فقط شکمم بزرگ شده و همسرک مرا تشویق می‌کند که تا اینجا خوب پیش رفته‌ای... همینطور تا آخر ادامه بده :))

غ‌زل‌واره:

+ ماشاللّه ولا حول ولا قوة الّا باللّه

+  تا دو روز پیش خوشحال بودم که عین یک آدم عادی داریم دو نفره زندگی می‌کنیم که از صبح دیروز که بیدار شدم رگ سیاتیکم گرفته و به سختی خم و راست می‌شوم و مانده‌ام با این گرفتگی چه کنم؟!! و به چند ماه گذشته فکر می‌کنم که همسرک هربار با یک دلیل الکی نگذاشت که یوگای بارداری را ادامه بدهم. آن موقع این بلا سرم نمی‌آمد. 

+قصد محکمی داشتم که برایش صورتی نخرم اما چند دست از لباسهای هدیه‌اش صورتی است و ست بیمارستان به سلیقه پدرش هم و بعضی وسایل هم که می‌پسندی متاسفانه جز آبی و صورتی رنگ دیگرای ندارد 0_0 ... اینکه جا افتاده صورتی دخترانه است و آبی پسرانه! به نظرم چیز مسخره‌ایست... قصد دارم اتاق کوچکمان را با رنگ‌های مختلف پر کنم. 

+ در مورد چله و نگرانی‌هایش بگویم که شروع کردم. از همان روز که نوشتم... راستش اعتقادات آدمها با هم متفاوت است... من معتقدم خواندن قرآن تاثیر بزرگی روی این کوچک‌هایی که تازه روح خدا درشان درمیده شده دارد... از طرفی خاطرم نیست متن شعر را اما در ادبیات شعری داشتیم که معنی یکی از بیت‌هایش این بود:" به من دعاهای جانسوز بیاموز..." و من معتقدم ما هرچقدر هم دعا کنیم خیلی از مسائل را نمی‌بینم و به نظرمان نمی‌آید که در موردش دعا کنیم... آنوقت همین  صحیفه سجادیه و دعاهایی مثل آن را وقتی می‌خوانی تازه می‌فهمی چه حرف‌های قشنگی می‌شود به خدا گفت که در حالت عادی به ذهن ما نمی‌رسد... اینست که دوست دارم همت کنم و بخوانم آن چیزهایی را که دوست دارم

+ زهرا جان از سعی در اصلاح رفتار در این دوران گفته بود... فکر می‌کردم در این زمینه تلاشی نکرده‌ام اما تازه دیروز فهمیدم آن ایراد بزرگ را چقدر برای رفعش تلاش کردم... همان عیبی که اشکهایم برای بودنش ریخت و گفتم خدایا نمی‌خواهم ماه‌کم یک لحظه چنین حس‌هایی را در طول عمرش تجربه کند و دلم می‌خواهد به معنای واقعی زندگی کند و سخت نگیرد... و حالا خیلی بهتر شده‌ام و در تلاشم که تا آمدنش کاملا رفع شده باشد اگر خدا بخواهد

دلخوشی های کم نیست... مثلا این خورشید

با خودم روزهای گذشته را مرور می‌کردم و اینکه آنقدر روزها سریع می‌گذرند که بعضی اتفاق‌ها به نظرم خوابی بیش نبوده. به دو هفته پر از جنب و جوشی که قبل از این هفته گذشت... به خریدهای دلچسب و مناسبت‎ها و مهمانی‌ها و گشت و گذار‌های بی مثال‌ش... به همه اتفاق‌هایی که فقط بخشی از آنها در اینجا ثبت شده است... به ماه‌اک کوچکم که در عرض سه هفته آنقدر بزرگ شده است که خودم هیجان زده شده‌ام... به تغییرات خودم که 13 خرداد مادرک گفت چقدر لاغر شده ای و به حالا که عکس‌هایم را می‎بینند و می‌گویند کمی لپ آوردی و آبی زیر پوستت آمده... به تکان‌های ماه کوچکم که آنقدر قوی شده که تکان خوردن کل شکمم گواه رشد این معجزه عظیم است و همسرک از آن طرف سالن می‌تواند تکان‌ها را ببیند... به...

راستش در حیرتم از این همه سرعت... از این که روزها آنقدر سریع می‌گذرند که حس می‌کنم عقب‌ام. خاطرم هست که قبل از ازدواج صبح‌ها وقتی چشم باز می‌کردم و می‌دیدم که روز دیگری رسیده؛ استرس می‌گرفتم و با نگرانی بیدار می‌شدم که وای یک روز دیگر هم آمد. اما وقتی سه سال پیش در برنامه اردیبهشت دکتر بابایی‌زاد گفت:" دلیل چنین استرس‌هایی، زندگیِ نکرده است."... من تازه فهمیدم تمام آن روزها به جای آن که تلاش کنم بهتر باشم و شاد؛ فقط ایام گذرانده‌ام و سردرگمی‌ها مجال اندیشیدن و زندگی کردن را از من گرفته بوده است.  یادم نیست بعد از ازدواج هم این حس‌ها را داشتم یا نه!!! اما از زمانی که دلیلش را فهمیدم سعی کردم زندگی کنم. چون آن روزهایی هم که دلیلش را فهمیدم دوباره دچار اضطرابهای شدیدی شده بودم؛ البته این بار از فکر نداشتن همسرک؛به خصوص به دلیل ترددش در راه‌های دور و خطرهای راه و ترس دور شدن خودم از خانواده و تنها شدن و افسرده شدن....

تا دو هفته بعد از عروسی آن نگرانی‌ها در ابعاد کوچکتر در درونم خودنمایی می‌کردند. نشان به آن نشان که سه شنبه دوم به محض باز شدن چشمانم، به همسرک گفتم حالم بد است. به او نگفتم اما که وحشت‌زده بودم از اینکه آن حس ترسناک دوباره تشدید شود. فقط حاضر شدم و از خانه زدیم بیرون. مجبور بودم سر کلاس حاضر شوم. شب که خسته و کوفته به خانه برمی‌گشتم؛ لبخند پهنی روی لبم نشست وقتی متوجه شدم که به خاطر مشغله‌های مثبت؛ حس ترسناک صبح همان صبح زود بار و بندیلش را جمع کرده و رفته است.

بعد از عروسی زندگی‌ام از این روز به آن رو شد. تمام برنامه زندگی‌ام عوض شده بود... خانه‌داری! چیزی که آرزویش را داشتم. چرخ زدن و کار کردن در خانه‌ای که خانمش من باشم. محیط کار جدید زمین تا آسمان با محیط‌های قبلی فرق داشت. حس مفید بودن به منِ اعتماد به نفس از دست داده، می‌بخشید.حس زندگی کردن در درونم جریان پیدا کرده بود. استرس‌های تهیه جهیزیه تمام شده بود و حالا هر چیزی به بهترین شکل در جای خودش قرار داشت. یک خانه بزرگِ پر نور و روشن با ته مانده‌ی بوی رنگ و وسایل نو که همه‌اش مال من و همسرک بود. خاطرم هست دست به هر چیزی می‌زدم اول می‌گفتم خدایا شکر و دعا می‌کردم برای پدرک، مادرک و حتی خانواده همسرک. دو ماه اول از صبح تا شب در خانه کار می‌کردم اما کارها تمام نمی‌شد. یادم هست روزی که از خرید سوپر مارکت برمی‌گشتم، خانمی با یک بسته سبزی جلوی من راه می‌رفت و من با حسرت در دلم می‌گفتم کی می‌شود سرم خلوت شود و من هم بتوانم سبزی بخرم!! من تا دو ماه بعد از عروسی که خانواده‌ام آمدند؛ سبزی فریز شده نداشتم :). روز جهاز چینی جای یخچال درست نشد و در یخچال باز نمی‌شد که بشود روشن‌اش کرد.

همان روزها تمام درونم متحول شد. همه ترس‌ها رفتند و من ماندم و تنهایی‌های دلچسب و این خانه آرزو... حالا دو سال است که همان تنهایی که در حد مرگ از فکرش ترسیده بودم؛ بهترین همنشین این روزهای زندگی من شده. با همه وجود دوستش دارم اما حقیقتش از این وابستگی بین‌مان می‌ترسم. البته به نظر می‌رسد با آمدن ماهک بین ما هم فاصله عمیقی بیفتند.

داشتم از ترس گذر روزها می‌گفتم!! حالا که نزدیک دو سوم راه طی شده... حالا که ماهک هر روز بزرگتر می‌شود... حالا که به چند ماه گذشته فکر می‌کنم... حالا که فکر می‌کنم کم گذاشته‌ام... حالا که فکر می‌کنم باید ذکرهای بیشتری می‌گفتم و دعاهای بیشتری می‌خواندم... حالا که غمگینم از نخوردن ماهی در سه ماهه اول(به دلیل سردی شدید آن روزها و فراری بودن از ماهی)... حالا که هنوزم که هنوز است به ندرت با ماهک حرف می‌زنم... حالا که هنوز هم درست غذا نمی‌خورم چون هیچوقت علاقه وافری به غذا خوردن نداشته‌ام... حالا که قوت روزانه‌ام میوه است... حالا که بادام‌ها دست نخورده مانده‌اند... حالا که وقت کمی باقیمانده و می‌ترسم هنوز هم نتوانم چله بگیرم برای دعاها و نیایش‌هایی که دلم می‌خواهد انجام بدهم و حس می‌کنم حق ماهک است به گردن من... حالا که هنوز نمی‌دانم کجای این کره خاکی و زیر دست چه کسی ماهک به دنیا می‌آید... حالا که کم کم شمارش روزها دو رقمی می‌شود... حالا که فکر می‌کنم وقتم برای تنها بودن و انجام دادن کارهایی که تنها بودنم آنها را پیش می برد کمتر و کمتر می‌شود... حالا که می‌ترسم از روز زایمان... حالا که هزارجور فکر خوب و ناخوب در ذهنم می‌چرخد... دوباره صبح‌ها که بیدار می‌شوم نگرانم از آمدن یک روز جدید... شدت  این حس به اندازه قبل از ازدواج نیست اما هر روز که بیدار می‌شوم حس می‌کنم چقدر وقت رفتن نزدیک است. چقدر وقتم تا آمدن ماهک کم است... چقدر کار نکرده دارم... چقدر راه نرفته... چقدر..... کاش این روزها کش می‌آمد... کاش کــــــــــــــــــــــــش می‌آمد

دوست نوشت:
+فتانه جان کجا رفتی بانو؟ خوبی؟
+ دکتر رخساره عزیز هنوز هم اینجا می‌آیی؟ خوبی؟