خدایا صدایم را داری؟ تو را به تمام مقدسات قسمت میدهم نجاتم بده
حال روحی ام افتضاح است. آنقدر که اگر تنها بودم یک دل سیر گریه میکردم. آنقدر که هی بفضم را فرو میدهم اما باز هم اشکهایم یواشکی میریزند. آنقدر که سه روز است پدر جان و مادرجانم اینجا هستند و من بجای لذت بردن از حضورشان یا نالیدم از همه چیز یا خشمگین بودم و هستم از این خر فرض شدن توسط فروشنده نامحترم دروغگو
شما را به آن خدایی که می پرستید من و ماه اکم را در دعاهایتان بسیار یاد کنید. نگرانم نگران
این مدت همه تلاشم را کردم که منفی ها را ننویسم. حس کردم نوشتنشان باعث افزون شدنشان می شود. اما حالا طاقتم تمام شده. باید حرف بزنم
+ از هفته قبل با سفارش گیرنده تخت و کمد ماه کوچولویمان تماس گرفتم و او با تاکید گفت سر تاریخش تحویل میدهیم و من ساده باور کردم. طفلی مادرک و پدرک که با تاکید تحویل کار این آقا این راه دور را کوبیدند و آمدند تا اینجا. اما از سه شنبه این آقایان و خانمهای مثلا محترم در جواب هر تماس من و پدرک گفتند خبرتان میکنیم و دریغ از یک خبر درست و زمان معلوم برای تحویل سرویس. آنقدر عصبانی ام که فردا با تهدید کامل به طرف میگویم شما که قادر به تعیین یک زمان مشخص حتی برای تحویل نیستی خیلی بی جا میکنی که سفارش میگیری و با دروغ تاکید میکنی که سر تاریخ مقرر تحویل میدهیم و سه روز است دو خانواده را علاف کرده ای. بعد از این نه کسی هست کار را تحویل بگیرد نه کسی هست که تصویه کند. قرارداد ما فسخ است. پول بنده را بدهید ما را به خیر و شما را بسلامت. خوب است انسان در حد یک نخود هم شعور اجتماعی داشته باشد
+ دو روز است فهمیدم غ زل واره آخر پست قبل توهمی بیش نبوده. من هنوز به همان شدت بیمارم و من هیچ بهتر نشده ام چون با کوچکترین مسله خلاف قوانینم که مواجه شوم، درد مورد نظر عود کرده و اوضاعم همان آش و همان کاسه میشود. امشب همسرک طفلی برای پذیرایی از پدرک و مادرک در جاده چالوس مهمانمان کرد اما افسوس و صد افسوس که با یک دسشویی رفتن من تمامش از دماغم درامد و هنوز آنقدر عصبی ام که چرا تمام نمیشود این بیماریه لعنتی که نمیتوانم بخوابم. زیر زیرکی از ماهک عذرخواعی میکنم بع خاطر اینکه دچار استرسش میکنم و زیرزیرکی تر آرزوی نبودن میکنم که این همه سال درگیر این لعنتی ام و زورم به پایان دادنش نمیرسد. خسته ام از خودم و این افکار آزار دهنده که گاهی تمام مرا به چالش میکشد و حس نابودی را پر و بال میدهد. نگرانم برای ماهک طفل معصوم که با این بیماری من چه بلایی سرش می آید. با خودم میگویم عجب خودخواهی بزرگی کردم که بچه دار شدم!!!!!
+ به طرز فجیعی غرغرو شده ام. نزدیک یک ماه است و این خیلی معجزه است که وبلاگم از این غرها تقریبا در امان مانده. به زمین و زمان عر میزنم و از همه چیز شاکی ام
همه اینها را گفتم که بگویم به شدت نیاز به دعاهایتان دارم شاید دعاهای شما مرا نجات بخشد از این درد بی پایان
شنبه نوشت: توان جواب دادن به نظرات را نداشتم