هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

باز هم به دوران مذکور نزدیک می‌شویم

امروز از آن روزهایی است که رابطه‌ام با خودم در بدترین وضعیت ممکن قرار گرفته است. از صبح با دیدن آن تنگ لب پر،  سرزنش ها در ناخودآگاهم آغاز شده و هر لحظه کم که نمی‌شود!!! هیچ.... افزوده نیز می‌شود. احساس می‌کنم من همه چیز را خراب می‌کنم. احساس می‌کنم چقدر بی نظم و شلخته‌ام. احساس می‌کنم مدیریت زندگی‌ام صفر است. احساس می‌کنم کلا انسان به درد نخوری هستم و برای تک تک این احساسها سرزنش ها  در نوع خودش ادامه دارد. بعلاوه اینها خودم را سرزنش میکنم که تمرکز کافی برای انجام کارم ندارم و  خودم را سرزنش میکنم  برای حقارت افکارم امروزم که من دلم آشوب است که تنگ عزیزم لب پر شده است در حالیکه دیگران دلشان شرحه شرحه است از سوختن پاره تنشان و فراقی که در این دنیا هرگز پایانی ندارد ..... 


غ‌ـزل‌واره:

+ امروز از آن روزهاییست که دوست دارم با تمام قدرت از خودم فرار کنم.

+ پا و کمرم به طرز بدی داغون شده اند.

+ گذاشتن چند پست در یک روز را دوست ندارم اما باید مینوشتم.

تنگ آب سوخته

نمی‌دانم گاهی برای رساندن بعضی وسایل به جایشان چه قانونهایی در سرم فریاد می‌زنند که انجام‌شان نمی‌دهم. نمی‌دانم قرار می‌شود چه تمهیدی ببینم در آن کمد یا کابینت تا یک وسیله به جایش برسد؟ آنوقت مدتها آن وسیله بیرون می‌ماند که می‌رسد به امروز ساعت پنج که متوجه شدم لبِ تنگ آب مورد علاقه ام از دو جا پریده است. مرتب با خودم مرور می‌کنم که اینجا چیزی به لبه اش نخورده!!! ...  از صبح افکارم را بهم ریخته و مدام دارم خودم را سرزنش می‌کنم که چرا کار به این سادگی را به تعویق انداختی تا چون شود. بسوزد پدر آن قرار و قانونهای بی پدر ذهن که تمام شدنی نیستند. به این احوالات سردی شدید هوا را هم اضافه کنیم که حوصله هر کاری را از من گرفته است و فقط در حال یخ زدنم و همچنین متنی که تمام این مدت دست و پایم را برای هر کاری بسته است و امیدوارم امروز جانش بالا بیاید و جمع و جور کردن یک خانه زلزله که نمی‌دانم قبل از رفتن موفق به انجامش می‌شوم و آرایشگاه رفتن در این سرمای شدید و .... همه با هم مرا هول کرده اند اما راستش قضیه آن تنگ آب لب پر بیشتر از هر چیزی روی مغزم پاتیناژ می‌رود.

وسط افکارم گیر افتاده ام که ذهنم کشید  می‌شود سمت آنهایی که در کربلا شهید شدند و آنهایی که دیروز در قطار سوختند. آنقدر ناخودآگاهِ ذهنم درگیرشان است که صبح خواب آوردن جنازه می‌دیدم و تصادف و ماشینم که دزد برد. چقدر خشم برانگیز است حیوان صفتی آنهایی که بمب می‌گذارند و چقدر تاسف برانگیز است، سهل انگاری یک آدم که با جان این همه آدم دیگر بازی کرد و به آتش‌شان کشید. فقط چون فکر کرد از شدت سرما، چراغ خراب شده که مدت طولانی قرمز مانده است. بدون اینکه علت را جویا شود. در فکرم به خدا می‌گویم: " خدایا دوست ندارم توی سرمای شدید یا گرمای شدید بمیرم. دوست دارم هوا معتدل باشد تا آنهایی که برای تشیع می آیند به زحمت زیاد از حد نیفتند." و دوباره این وسط ها یاد آن تنگ آب لب پریده‌ام می‌افتم و دلم می‌سوزد و دوباره یاد آنهایی که سوختند و دلم کباب می‌شود و با خودم می‌گویم این دنیا که ارزش هیچ چیز ندارد؛ چرا برای یک چیز کوچک اینقدر ذهنم درگیر می‌شود؟


+ خدا رحمت کنند تک  تک شان را و صبر ببخشد به دل عزیزانشان. 

آدمهایی اینچنین بی مسئولیت و همسری اینچنین متعهد

همچنان سرم بسیار شلوغ است. هوا آنقدر سرد است که لباسها را روی هم روی هم می‌پوشم اما گرم نمی‌شم. حال روحی‌ام بسیار عالی است اما به قدری در حسرت خوابم که توان نشستن ندارم. همسرک مرا به زور نشانده  پای این فایل دوست نداشتنی که ازش خسته شدم و هی میگه یالا تمومش کن. نه اعصاب برای خودش می‌زاره نه من. خونه گند از سرش در رفته فقط بخاطر حذف این بحثا که کم کار می‌کنی و کار عقبه و از این حرفا.

هر بار بخاطر این رفتاراش می‌گم دفعه بعد هیچ نوع همکاری باهاش نمی‌کنم اما باز دلم می‌سوزه و قبول می‌کنم و این چرخه معیوب خدا می‌داند تا کی ادامه دارد. جا دارد اینجا عنایتی بکنیم به روح آن بنده خدایی که این فایلها را بعد از چند ماه تاخیر به دست ما رساند و یکهو آخر مهر گفت تا آخر آبان فرصت دارید.  با این رفتار احمقانه و فشارهای وقت و بی وقتش زندگی ما را دچار تنش کرده و باعث این کمر درد و زانو دردی شده که امانم را می‌برد گاهی.


+ محبتتان در این سردی زمستان دلم را بدجور گرم می‌کند. نظرات تائید شد

چرا بعضی آدمها هرگز از ذهن و دلت پاک نمی‌شوند؟

چشمهایم دودو میزد. ادامه کار مقدور نبود. ساعت نزدیک 6 صبح بود. دراز کشیدم روی تخت و از سردی هوا خودم را جمع کردم و لحاف را تا روی سرم کشیدم. نفسم که گرم شد ....خانمان؛ خانه مامان اینها؛ چسبیده به دانشگاه است. سویی شرت سبزم را با شلوار ست اش پوشیده ام. چیزی به شروع کلاس نمانده. دوست می‌گوید همین لباسها خوب است و می‌رویم. با غرور وارد کلاس می‌شوم اما میم (همان پسری که فکر می‌کردم عاشق‌اش شده‌ام) و دوستش به من خندیدند. اما من تصمیم گرفته بودم شیوه رفتاری ام را عوض کنم و مغرورانه رفتار کنم و حتی نگاهش هم نکنم. وسطهای کلاس دلیل خنده شان را فهمیدم. رویش یک تاپ صورتی که روی یکی از شانه هایش گل داشت، همانی که مال خواهر بود را پوشیده بودم. به خودم خندیدم که چه احساس خوش تیپی هم داشتم بدون اینکه بفهمم چه کرده ام. واقعیتش دلم یک جوری شد که تیپم احمقانه شده بود و میم دیده بود. تاپ را درآرودم و به روی خودم نیاوردم. استاد داوودیان سوالی پرسید که به خاطر خود درگیری متوجه نشدم و وقتی خواستم تکرار کند نکرد. میم تقریبا در زاویه دید سمت راستم با فاصله کمی نشسته است، میخواهم مغرورانه برخورد کنم اما یواشکی نگاهش می‌کنم.

زهره دارد از گوشی اش عکس نشانم می‌دهد. هرچه می‌خواهم به گوشی اش دست بزنم اجازه نمی‌دهد و آخرش سرهایمان را توی هم می‌کنیم و آنقدر به این اتفاق می‌خندیم که دلمان درد می‌گیرد. درست مثل قدیمها. مثل همان روزهایی که خیلی می‌خندیدیم و من فکر می‌کردم همه فکر می‎کنند ما چقدر شادیم و چند سال بعدش خواهرک گفت پسرها از دخترهایی که زیاد می‌خندند خوش‌شان نمی آید!!!!! .... زهره عکسی از پسرعمویش نشان داد که آنلاین از سفرش فرستاده. بعد گفت راستی شایان رتبه 2 کنکور شده. حقیقتش فراموش کرده بودم شایان که بود. پرسید یادت هست؟ گفتم بگذار کمی فکر کنم. گفت میدانی چند سال است با هم حرف نزدیم؟ و من با احساس اینکه همه چیز تقصیر من است گفتم می‌دانم و تلاش می‌کردم به خاطر بیاورم نسبت شایان و زهره را. فکر کردم پسرعمویش است. برادر همانی که عکس فرستاد. منتظر بودم بگوید درست گفتم؟!... که چشمهایم باز شد و پرت شدم اینجا. همین حالا.

همه چیز خیلی زنده و واقعی بود. همه چیز تازه تازه بود. انگار همین حالا اتفاق افتاده. و من با اضطراب تمام چشمهایم را باز کردم. روزهای دانشگاه!!!! فکر می‌کردم خیلی روزگار خوشی است و بعدها دلم بسیار تنگ می‌شود برایش. اما هر چه دورتر شدم، حس‌ام برعکس شد. آن روزها جزء پرفشارترین روزهای زندگی‌ام بود. افسردگی ها و بد حالیهایم از همانجا شروع شد. نه فقط به خاطر دانشگاه، به خاطر قاطی شدن زندگی‌مان در آن روزها. به خاطر نامهربانی هایم با خودم که فکر می‌کنم در اثر افت عزت نفسم، از آنجا آغاز شد. به خاطر اولین ماه رمضان زندگی‌ام که از شدت تهوع، نتوانستم روزه بگیرم. و با رخ دادن همه اینها فکر می‌کردم عاشق شده‌ام. چه خیال خوش و بچه گانه ای... سالها بعد فهمیدم اینها فقط نتیجه استرسها و اضطرابهای شدید زندگی آن روزها بوده است. زندگیمان بهم پیچیده بود و دوستهایی که فکر می‌کردم بهترینند!... اما نبودند. دوستهایی که فکر می‌کردم بهترین دوستهای دنیاییم اما نبودیم. نمی‌دانستم وقتی آدم بزرگ شوم تازه می‌فهمم چه اشتباهی کرده‌ام در انتخابم. خصوصا در مورد زهره. دوستیِ طولانی بود که با حساسیتهای شدید و انحصار طلبی زهره و کمال طلبی جفتمان به گند کشیده شد و نفهمیدیم. دوستی که شاید از اولش اشتباه بود و مقصرش خودم بودم اما ما آنقدر به هم وابسته بودیم که بعد از چند سال قطع رابطه سعی کردیم دوباره بهم بچسبانیم این رابطه ترک خورده را. اما هیچ چیز مثل قبل نشد ولی خوب بود. تااینکه زهره دوباره تماس نگرفت. جواب نداد و  تلگرامش را حذف کرد . آخرین بار که پیام دادم و بد برخورد کرد!... گفتم خودت شروع کردی رابطه را!!! گفت شاید آن زمان شرایطفرق داشته  و من  که هنوز نتوانسته بودم دلیل واضحی برای رفتار تند چند سال پیش اش پیدا کنم! دوباره در بهت فرو رفتم ....


غ‌ـزل‌واره:

+ مدتی فضولی ام گل کرده بود که کشف کنم شرایط چه تغییری کرده که اینطور رفتار کرد؟!! راستش حدس زدم ریشه این رفتار به مشکلی در زندگی مشترکش بر میگردد. اما ارزش من بالاتر از این حرفهاست. اگرچه هنوز هم دوست دارم بدانم 

+آدمهای زیادی در زندگی ام آمدند و رفتند اما نمی‌فهمم این زهره کجای فکر و دلم است که اینقدر خوابش را می‌بینم؟!

+ لطفا بدون ویرایش بخوانید