بعد از چند روز شلوغی و مهمانی، امروز در این هوای ابری در خانهای که کمی قبل از سفر بهم ریخته شد به دلیل جلو افتادن ساعت حرکت، و بخشی از ریخت و پاشهای همسرک در روزهای تنهایی و بخشی ریخت و پاشهای بعد از سفر که مسلما اصلی ترین آن چمدان و وسیله هایی است که همسفرت بودند. اما حالم به غایت خوب است. شاید تا پنجشنبه وضعیت خانه همین باشد به دلیل برنامه شلوغ این دو روز ولی این تجدید قوای چند روزه به تک تک این نامرتبی ها لبخند میزند که هر کدامشان نشانه یک اتفاق قشنگ بودند در زندگی چند روز گذشته ام.
دور و برم که شلوغ باشد، فقط آخر شبها درست وقتی روی تخت ولو میشوم و انواع اقسام افکار به ذهنم هجوم میآورند، انگشتانم روی حروف رج میزنند. آن هم افکار همان لحظه را که معمولا افکاری ناآرام است و گاه مشوش. نه که وقت شلوغی همیشه افکارم اینطور آشفته باشد. بلکه فقط وقتی آشفته است حروف بهم میچسبند. وقت آرامش حس های خوب را یکی یکی مرور میکنم. سپاسگذاری میکنم و نقشه میکشم برای نوشتنشان در فرصتی مناسب. آخر بعضی حس ها آنقدر شیرین و گرانقدرند که حیفات میآید با ذهن خوابالود و چند جمله ویرایش نشده منتشرشان کنی.
همه حسهای استرسزا و پر تشویش وقت نشستن روی صندلی سفر، با مرور محبت عزیزانم و مزه مزه کردن خاطراتشان و چکیدن قطره های اشک شوق و دلتنگی آرام گرفتند و امروز یکی از آرامترین روزهای خداست.
غـزلواره:
+ از همراهی تک تکتان سپاسگذارم.
+ الهی الهی الهی همه دختر پسرها طعم شیرین همسرداری را درکنار چالشهایش با تمام وجود مزه مزه کنندو
+ حالم خوب است. خوب خوب خوب منتظر یک فرصتم برای انتقال این حال خوب (از طریق نوشتن) به شما
با استرس شدیدی بیدار شدم. همراه با حال تهوع و معده درد. از فکر رفتن دوباره ناخوشم. دوست داشتم این چند روز فقط بچسبم به خانوادم و جایی نرم. نرفتم و حالا همراه استرس دوری، استرس نکنه نکنه ناراحت شده باشن و نکنه بعدن پشیمون بشم لهم دست داده چون خدا میدونه کی بازم بتونم بیام اینجا.
کاش راه نزدیک بود. کاش رفته بودم خونه هاشون. کاش جمعه خونه بودن. کاش همسرک میومد دنبالم. میددنم فردا که برسم خونه آروم آرومم اما الان و در این لحظه قدرت کنترل استرسم را ندارم.
حس غریبی است. دوباره دل کندن از عزیزان و دوباره وصال عزیز همسرک دنیا. نمیدانی از شوق دیدار یار در پوست خود نگنجی یا از غم دوری دوباره خانواده در هم مچاله شوی. کفتر یک بام و دو هوایی که نه میتوانی بال بزنی نه میتوانی پرواز نکنی
هنوز نفهمیدم که من قدر این روزها را میدانم یا نه؟!.... هنوز فکر میکنم باید کار خارق العاده ای انجام بدهم که نشانه دانستن قدر این روزها باشد. افکارم عجیب شده اند!... و مدام سوالات عجیب غریبی از من میپرسند که از پاسخگویی به آنها قاصرم.
+ کاش همان یک ذره درد دل را هم شب آخری توی دل خودم نگه میداشتم و به خواهرک نمیگفتم. چقدر حس بدیست حس بعد از به زبان آوردن حرفی که نگفتنش سودی بیش از گفتنش خواهد داشت.
امشب یک جور بدی دلم گرفته است. آنقدر که خوابم نمیبرد. کمی هم دلم شکسته است .کاش یاد بگیریم وقت خستگی، تلافی خستگیمان را سر کس دیگری خالی نکنیم که دلش بشکند و بخواهد از خانه مان فرار کند.
باز هم خودشان با خودشان مهمان دعوت کرده اند برای من. عزیز هستند همه شان اما از این دعوتها دلگیر میشوم. راستش مهمان زیاد چند روزه دوست ندارم. کنترل خانه و نظمش و رعایت قوانین من که اکثریت جز همسرکم رعایتش نمیکنند ؛ از دستم خارج میشود و این مرا آشفته میکند.
گاهی چقدر عذاب میکشم از دست خودم. البته این عذاب به نوعی دایمی است و فقط کم و زیاد میشود. گاهی فکر میکنم فقط با مردنم است که این عذاب تمام میشود وقتی نمیتوانم راه حلی برایش پیدا کنم یا لااقل به راه حلهای پیشنهادی عمل کنم
کاش همسرک پیدار بود. او بلد است چه کند که بدون اینکه بفهمم؛ببینم دلخوریها و بدحالیها رفته اند و حواسم از همه شان پرت شده است
+ الهی لذت همسرداری را به همه آنها که آرزویش را دارند بچشان.