هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

اندوه بزرگیست زمانی که نباشی ...

راستش به گفته مادرک زندگی‌ام را بوسیده‌ام و گذاشته‌ام رو چشمانم اما دلم که این چیزها را نمی‌فهمد. هرچقدر هم همه چیز خوب باشد؛ هیچ چیز جای دیدن و محبت خانواده‌ام را نمی‌گیرد. هرچقدر هم بخندم؛ کلاس یوگا بروم؛ از آموخته ‌هایم به دیگران ببخشم؛ خانه را مرتب می‌کنم؛ مهمانی بدهم و خودم را به همسرک بچسبانم؛ دلم باز هم یادش نمی‌رود. لامصب حواسش جمع‌تر از این حرفهاست که پرت شود و یادش نیفتد هیچ وقت این اندازه از مادرک دور نبوده. که هیچ وقت سه ماه از دیدن خانواده‌اش محروم نبوده. که هیچ وقت تا این اندازه خودداری نکرده و چندبار چندبار خانه پدرشوهر نرفته به جای اینکه مادرکش را ببیند. این دلِ حواس جمع بین همه مشغله‌ها که فکر، همه چیز را فراموش می‌کند؛ یک لحظه هم درد این فراق را فراموش نکرده. دل طفلکیِ من آنقدر دلتنگ و بی ‌رمق شده که کشان کشان با خودم بردمش کلاس یوگا تا حالش خوب شود ... کشان کشان بردمش خرید ... کشان کشان بردمش خانه پدر همسرک ... نازش کردم و نشاندمش پای دیگ نذری ... ذره ذره دارچین ریختم روی شله زرد و ریز ریز اشک شدم و گنده گنده دعا کردم؛ کشان کشان به رقص آوردمش؛ کشان کشان اینور و آنور بردمش که حواسش پرت شود و دست بردارد از این دلتنگی بی‌پایان ... که فراموش کند فراق را ... که بوسه شود زندگی را ... که خنده شود لحظه‌ها را. 
نه که نکرد!... همه این کارها را کرد. مهربانتر از هر زمان دیگری مراعاتم را کرد و صبورانه‌تر از هر زمان دیگری، او حواس مرا پرت کرد با بهانه‌های کوچک و لذت‌بخش‌اش اما غصه هایش را یواشکی تلمبار کرد یک گوشه و شده حالا و امروز که یک هفته است بدون دلیل تمام تنم درد می‌کند. آنقدر احساس خستگی و کوفتگی بر من مستولی شده که توان حرکت کردن را از من گرفته است. حتی تمرینات یوگا به جای اینکه حالم را بهتر کند بدتر کرده. بین همه این بدحالیهایِ دلم؛ داغ دلم زمانی تازه‌تر می‌شود که یاد دل مادرک می‌افتم که دلِ منِ فرزند هرچقدر هم تنگ باشد به تنگی دل مادرک نیست. دلتنگی من به پای دلتنگی مادرکی که پاره تن‌اش هستم نمی‌رسد و مرور می‌کنم حرفهای خواهرک را که گفت شاید بیاییم اما مادرک گفته نمیاد و در جواب اینکه می‌پرسم چرا؟ می‌گوید مادرک گفته: "بعد از برگشتنم گریه می‌کند!" و من دلم کباب می‌شود برای دل مادرکی که شیره جانش را به من داده و حالا و این روزها نیستم یک لیوان آب بدهم دستش و برایش شلوغ کنم فضای خانه را که از شدت تنهایی به خواهرک نگوید خانه بغض کرده اما برای من بخندد و با مهربانترین صدای دنیا بگوید زندگی‌ات را ببوس و بگذار روی چشمهایت حتی اگر....


غ ـزل‌واره:
+ وقتی بین نوشتن پستی با این حجم دلتنگی و اشک شدن به پهنای صورت؛ تلفن‌ات زنگ می‌خورد و صدایت را صاف می‌کنی که آن طرف خط متوجه بغض‌ات نشود و او  که وقتی در پیامک گفته بودی یک هفته است بدن درد امانت را بریده؛ حدس زده که دلت مقاومتش را از دست داده و تلفنی از حال دلت می‌پرسد  و از جلسه بی‌وقت رئیس عوضی می‌گوید و آنقدر مسخره بازی در می‌آورید و می‌خندید که وقتی قطع می‌کنی .... اشکهایت خشک شده ... بغضت تمام شده و حالت از این رو به آن رو شده. آن وقت مطمئن می‌شوی صدای این دوست؛ صدای خدایی بوده که تنها کَسِ بی کَسان است و تنها پناه بی پناهان. مطمئن می‌شوی که وقتی به او گفتی برای رضای تو دل از هرچه دارم دل می‌کَنم و می‌روم؛ فراموش نکرده و حسابی هوایت را دارد؛ که وقتی حتی کسی را نداری نوازش‌ات کند؛ خودش نوازش‌ات می‌کند و نازت را می‌خرد...

و  همانا که خداوند بخشنده و مهربان است.

نظرات 4 + ارسال نظر
آبگینه سه‌شنبه 4 آبان 1395 ساعت 16:38 http://abginehman.blogfa.com

فاصله تون خیلی زیاده؟
پدر و مادر نعمتهایی هستن که خیلی باید قدرشونو بدونی. بنظره من از راه دور با تماس تصویری میشه دلتنگی رو کمتر کرد
ان شاالله زودتر میرین دیدنشون

نخیر خییلی زیاد هم نیست. هر بار به یه دلیلی نتونستم برم
ممنونم از پیشنهادت

رافائل سه‌شنبه 4 آبان 1395 ساعت 07:40 http://raphaeletanha.blogsky.com

غزل جان نمیتونی خودت تنهایی بری دیدن خونواده؟ اینجوری شاید حال دلت بهتر بشه.

قراره برم اما حرف از آمدن نامعلوم خانواده ام که شده همسرک هی میگه صبر کن

Mina یکشنبه 2 آبان 1395 ساعت 23:41 http://posiiiitive-enerrrgy.mihanblog.com


یک عاااالمه حرف دارم که برات بنویسم ولی فکر میکنم یه شکلک از همه چیز بهتره

مرسی مینای عزیزم. ممنون که هستی

ستاره یکشنبه 2 آبان 1395 ساعت 22:17

آخه، عزیزم. خیلی سخته درکت میکنم. کاش میشد هر هفته یا بک هفته درمیون بری پیش خونوادت. اینطوری خیلی بهت سخت میگذره دوست جون

قبل از عروسی قرار بود اینجوری باشه. یعنی قرار گذاشتیم ... اما نشد. نتونست و نتونستیم بهش عمل کنیم
لحظه های خوب هم زیاد داره این تنهایی اما گاهی به دلت فشار میاد و نمیدونی چه کنی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد