هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

و باز هم ...

باز هم لحظه خداحافظی نزدیک و نزدیکتر شد و  ما بیشتر از تمام لحظه‎های دیگر در سکوت یکدیگر را نفس کشیدیم. اشکهای بی‌شرم من که بدون خجالت روی گونه‎ام قِل میخورند و من مثلا یواشکی در پستوی انگشتانم قایمشان میکنم. حواسم هست که میفهمی اما مثلا می‎خواهم که نفهمی. که لحظه رفتن‎ات را تلخ نکنم. من بی‌تابم، از تنهایی تو در روزها و شبهای دور از من و خانواده. باز هم روزهایت می‎شوند کار، کار، کار. نه غذای درستی و نه حتی خواب کافی

شانزده روز پیش (روز 29ام) که دیدمت مثل قبل نبودی. یکجور داغون و خسته به نظر می‎رسیدی. لاغر و تکیده. چند روزی بود که به وضوح آثار این ایام را در صورتت می‎دیدم. بشاش شده بود و کمی تپل. امشب با نگرانی در گوشت زمزمه کردم مبادا باز هم به خودت نرسی و لاغر شوی؟ و تو می‎گویی شرایط من فعلا اینطوری است.

لحظه رفتن رسیده و در این هوای سرد لباس گرم همراه نداری و من پشیمانم چرا به زور لباس گرم برادرک را تنت نکردم. می‎ترسم از صبحی که سرد است و میرسی.

باز هم لحظه خداحافظی رسید. بازهم دل من گرفت. باز هم چشمم بارید و تو رفتی. به خدا می‎سپارمت همسفر زندگی‌ام



اضافه جات:


1+ جدایی یکی از سخت ترین اتفاق زندگی است. ای کاش همه جدایی ها موقتی و کوتاه باشند و خیلی زودی به وصال همیشگی منتهی شوند


2+ فردا تکلیف کارم مشخص میشه. نیاز به انرژی های مبثتتون دارم. لطفا.


3+ همه چیز را به خدا سپردم. درست میشه.

نظرات 1 + ارسال نظر
سارا(خلوت انس) شنبه 16 فروردین 1393 ساعت 15:32

ما هم هر از چند ماه طعم جدایی رو می چشیم و واقعا هم دردناکه
ایشالا به سلامتی برن و برگردن عزیزم

سخته سارا جون خیلی سخته
ما همش در فراغیم
این اولین باری بود که اینقدر طولانی کنار هم بودیم (16 روز)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد