باز هم لحظه خداحافظی نزدیک و نزدیکتر شد و ما بیشتر از تمام لحظههای دیگر در سکوت یکدیگر را نفس کشیدیم. اشکهای بیشرم من که بدون خجالت روی گونهام قِل میخورند و من مثلا یواشکی در پستوی انگشتانم قایمشان میکنم. حواسم هست که میفهمی اما مثلا میخواهم که نفهمی. که لحظه رفتنات را تلخ نکنم. من بیتابم، از تنهایی تو در روزها و شبهای دور از من و خانواده. باز هم روزهایت میشوند کار، کار، کار. نه غذای درستی و نه حتی خواب کافی
شانزده روز پیش (روز 29ام) که دیدمت مثل قبل نبودی. یکجور داغون و خسته به نظر میرسیدی. لاغر و تکیده. چند روزی بود که به وضوح آثار این ایام را در صورتت میدیدم. بشاش شده بود و کمی تپل. امشب با نگرانی در گوشت زمزمه کردم مبادا باز هم به خودت نرسی و لاغر شوی؟ و تو میگویی شرایط من فعلا اینطوری است.
لحظه رفتن رسیده و در این هوای سرد لباس گرم همراه نداری و من پشیمانم چرا به زور لباس گرم برادرک را تنت نکردم. میترسم از صبحی که سرد است و میرسی.
باز هم لحظه خداحافظی رسید. بازهم دل من گرفت. باز هم چشمم بارید و تو رفتی. به خدا میسپارمت همسفر زندگیام
اضافه جات:
1+ جدایی یکی از سخت ترین اتفاق زندگی است. ای کاش همه جدایی ها موقتی و کوتاه باشند و خیلی زودی به وصال همیشگی منتهی شوند
2+ فردا تکلیف کارم مشخص میشه. نیاز به انرژی های مبثتتون دارم. لطفا.
3+ همه چیز را به خدا سپردم. درست میشه.
ما هم هر از چند ماه طعم جدایی رو می چشیم و واقعا هم دردناکه
ایشالا به سلامتی برن و برگردن عزیزم
سخته سارا جون خیلی سخته
ما همش در فراغیم
این اولین باری بود که اینقدر طولانی کنار هم بودیم (16 روز)