هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

خوب است یا نه؟

دیگر مثل آن زمانها که دختر خانه بودم؛ اشکم دم مَشک‌ام نیست. نمی‌دانم این تغییر خوب است یا نه گاهی خوب است گاهی بد! ...  با این حال در شرایط فعلی نمی‌دانم گریه کردن بهتر است یا گریه نکردن! ... پدرک در بیمارستان بستری شده و من تازه امروز فهمیدم. خیلی چیزها را به خاطر دور بودن مسافتمان به من نمی‌گویند. این را هم نمی‌دانم خوب است یا بد!... هر چه که هست در این لحظه یک حس خنثی متمایل به دلخوری و نیاز به دوری از همه دارم. پدرک مریض  است و من اینجا نشسته‌ام و کاسه چه کنم به دست گرفته‌ام و آنها چون اوضاع خیلی وخیم نبوده به من اطلاع نداده اند. راستی فقط وقتی اوضاع وخیم است باید یکدیگر را خبر کنیم؟... مغزم پر از سوال است. می‌نویسم اما علاقه‌ای به تکان دادن لبها و به زبان آوردن کلمات ندارم. کم و بیش همه آدمهای دور و برم را مرور کردم که کسی را پیدا کنم برای دو کلمه حرف زدن شاید از این وضع خارج شوم اما از بعضی ها دلخورم. بعضی ها را دوست ندارم با این حال، بی حالشان کنم و دیگران را هم که بیخیال. نفسم از سردی خانه یخ زده و دلم از ... 


+ گاهی از اینکه نمی‌توانم برای خانواده‌ام کاری بکنم؛ دلم برایشان آنقدر کباب می‌شود که  از خودم از همه دلخورتر می‌شوم. دلم پیش خواهرک است. از وقتی برگشتم مریض بوده و حالا که کمی بهتر شده ....

+  همین که حوصله ام جا بیاید نظرات را جواب می‌دهم