هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

کاش کنی فقط کمی دیده شوم

ماه اک بیشتر از یک ساعت تو بغلم خواب بود اما دست از شیر خوردن نمی کشید. از دیروز سینه ام مثل اولیل شیردهی که سفت و دردناک میشه سفت شده بود. تمام امروز از یک طرف شیر داده بودم که اون سفتی سبک بشه و دردش از بین بره. اما هنوز بخش پایینش سفت و درناک مونده. وقتی برای چندمین بار خواستم بزارمش رو تخت و دوباره دهنش را باز کرد فهمیدم که لابد سیر نشده اما من به خاطر اون سفتی باقی مانده فکر می کردم هنوز هم شیر هست. بالاخره ماه سیر می شود. ساعت سه شده. سرم از گرسنگی در حال درد گرفتن است، لوبیاها تقریبا پخته اما هنوز نیم ساعتی باید کار کنم تا غذا را آماده کنم. 

وسط آشپزخانه روی زمین نشسته ام و بستنی می خورم. سردی و شیرینی بستنی آرامم می کند. مغزم خسته است. دعوای بدی کردیم. همیشه بعد از دعواها پیش قدم می شم برای آشتی اما انگار این پیش قدم شدن همیشه باعث بده شدنم می شه. همیشه بعد از پیش قدم شدنم یک جایی می گه که تو بی ادبی کردی! در حالی که متوجه نیست یک سر ماجرا خودش و رفتارهایش است. نمیدونه چطور روی اعصابم رژه می ره که کار به اینجا می رسد. آدم جیغ جیغویی نیستم اما وقتی اعصابم بد خورد شود!!! داد می زنم. برعکس او که داد نمی زند اما مثل نوار ریپلی می شود حرفهایش. 

این بار میخوام آشتی را به او واگذار کنم. بگذارم کمی فاصله بگیریم و اینقدر تو حلق هم نباشیم بلکه کمی قدر من و زحمتهایم بیاید دستش.

با هم رفته بودیم خرید خرت و پرتهای خوراکی خانه. بعد از برگشت برای چندمین بار گفت درِ خانه را پاک کن خیلی خاکی شده. او رفت نان و کره و هویج بخرد و من کیفم را روی زمین انداختم و مشغول پاک کردن درِ خانه (مثلا خواستم بداند که برایش احترام قائلم) و سنگ جلوی درِ حمام، دستشویی و جمع کردن خریدها و شیر دادن ماه اک شدم. نان خریدنش طول کشید. 

ساعت یک بود. ماه اک درست صبحانه نخورده بود. بعد از بیته بندی نان ها؛ کمی نان روغنی و خامه آوردم مشغول دادن غذا به ماه شدم که در حال بازی با ماه اک گفت "این صبحانه است یا ناهار؟" بعد از آن داخل آشپزخانه مشغول تدارکات ناهار و جمع کردن بقیه خرت و پرت ها بودم و او روی گوشی بدست روی کاناپه ولو شده بود.  گفت: "داخل کیف ات چی داری؟ ماه همه را کشیده بیرون" نگاهی کردم و دیدم تمام دستمال کاغذی های داخل کیف را ریخته کف سالن و مشغول است. مادرها خوب می دانند اینجور وقتها که به شدت سرت شلوغ هست ترجیح میدهی بچه سرش با چیز بی خطری گرم شود و تو به کارت برسی. ماه سرش گرم بود. چرا باید کیف را میگرفتم؟!!!!! به کارم ادامه دادم که چند بار دیگر تکرار کرد کیف را بگیر. یک مرتبه ظرفیتم از این تکرار بی جا به قدری خورد شد که با عصبانیت گفتم: "ناراحتی؟ پاشو خودت کیف را بگیر. می بینی که کار دارم" گفت:" من دو ساعت راه رفتم تا نان بخرم خسته ام O_O . آی دلها بسوزد برای منی که تمام مدتی که ایشان رفته بودند نان بخرند لم داده بودم یک گوشه و خودم را باد می زدم :))))

اصلا قدرت درک این شرایط را نداشتم. ما با هم رفتیم خرید! خوب!!!  بعد من داخل خانه تند تند کار می کردم؛ ایشون هم تشریف بردند نان خریدند! خوب!!!! حالا از وقتی آمده ولو شده و من همچنان روی پا در حال کارم! خوب!!! اونوقت من که دارم بدو بدو می کنم  و راضی ام سر ماه با کیف گرم باشه تا به کارم برسم چرا باید به خواست ایشون برم کیف را از ماه بگیرم تا بیاد بچسبه به من در حالیکه ایشون به دلیل خستگی مفرط!! O_O نه حال داره تکون بخوره نه حال داره ماه اک رو بگیره؟

می گوید وقتی نمیخواهی دستمالها رو استفاده کنی چرا دستمال داخل کیفت می گذاری که بچه حرومشون کند. پول می دهیم بابت هر بار دستمال کاغذی خریدن  که حرومشون کنی؟ با  این جمله آخری تیر خلاص  را زد. با عصبانیت جمله هایی که خاطرم نیست  را داد نی زدن و کیف را از دست ماه گرفتم. طفلکم هنوز می خندید. به خیالش بازی می کنیم. دستمال ها را از حرصم ریختم داخل سطل آشغال و گفتم "اگر ناراحتی خودت پاشو کیف را بگیر چرا اینقدر تکرار می کنی؟! به خاطر حرف تو کیف را انداختم  اینجا تا درِ خانه را پاک کنم. اصلا دیدی؟! تشکر کردی؟! (راستش فقط کثیفی اش را میبیند) گفت:"وظیفه ات را انجام دادی.اگر عرضه داشتی خودت قبلا پاک کرده بودی که من نگم"  گفتم:"پس تو هم وظیفه ات بود که نان بخری. من مردم که تشکر کردم؟"  برای راحت کردن خودش می گوید "خوب تشکر نکن" و قس علی هذا . 

ساکت که شدیم گفت:" فقط یک بار دیگه تو این خونه داد بزنی ...."  گفتم:" تو هم یک بار دیگه در مورد غذای ماه حرف بزنی خودت میدونی. ساعت یک صبحانه میخوره یا ناهار به من مربوطه نه تو"

سردی بستنی که در وجودم می پیچد یاد گریه های طفلکم می افتم که از شدت اعصاب خوردی بغل اش نکردم و گفتم برو پیش بابات. این اولین باری بود که اینقدر عصبی بودم که حاضر نبودم بغلش کنم چون اصلا دیده نمی شم. نه زحمتهام برای ماه. نه خر کاریهام برای خونه.

یکی از دلایل دیده نشدن هم مادر همسر است. نه این که در کار ما سوسه بیاید ها!!! از بس تمیز است و می روبد و می شوید. به جرات می گویم تنها کسی است که اینقدر تمیز دیده ام. اما دست، پا، کمر و همه جایش درد می کند از کار زیاد. سلامتی اش را گذاشته پای کارِ خانه و حاضر هم نیست کسی کمک اش کند. من اما اعتقادی ندارم که سلامتی ام را پای خانه داری بگذارم. تمیزی خوبه اما نه اونقدر که از درد تنت نتونی لذتشو ببری.

بستنی که تمام شده و ذهنم دوباره درگیر دردناکی سینه ام هست. غذا را آماده می کنم و صدایش می زنم و در سکوت قاشق و چنگالها به بشقابها می خورد. به خودم فکر می کنم. خسته ام از این دعوای گاه و بیگاه اما تکراری. چه می شد به جای تکرار جمله کیف را بگیر و شانه خالی کردنش به بهانه خستگی که حس دیده نشدن و بی ارزش بودن زحمتهایم به من می داد بدون کلامی، به احترام تلاشهای شبانه روزی ام و آرامش مان فقط تکانی میخورد و کیف را از ماه می گرفت وقتی میداند از تکرار یک حرف و دستور چقدر بدم می آید؟!

درست است که کار می کند و روزها حدود پنج ساعت توی راه رفت و برگشت است. اما معمولا شبها و روزهای تعطیل یک گوشه ولو شده. ماه هاست می گویم انبار را روبراه کن اما می گوید کار دارم. خوبه منم بگم بی عرضه ای که انبار رو درست نکردی؟؟! با اینکه در یک روز تعطیل شاید سه ساعت کار کند و بقیه را گوشی بدست یک گوشه وقت می گذراند. آنوقت من به لطف خدا صبح تا شب مراقب ماه عزیزتر از جانم هستم و کارهای خانه هم که تمامی ندارد. اما به چشم نمی آید. تازه برای درِ خانه که به خاطر یک ماه خانه نبودن خاک گرفته متهم به بی عرضگی می شوم.

همسر خصوصیات خوب زیاد دارد. دوستش دارم خیلی زیاد اما مثل همانی که در پست قبل گفتم. گاهی با یک جمله کوتاه و به ظاهر ناچیز تمام من را فرو میریزد. 

من هم تمام خوبی نیستم اما مستحق چنین برچسبهایی هم نیستم. اگر بی عرضه بودم کجای این زندگی تا اینجا میرسید؟!

مغزم خسته است. کاش خانه پدری نزدیک بود. ماه را به مادرجانم می سپردم و چند ساعتی برای خودم پیاده روی می کردم. تنها بدون اینکه کلامی با کسی حرف بزنم. بدون اینکه فکر کنم. شاید حتی شهربازی می رفتم و با همه ترسم یک بازی هیجان انگیز سوار می شدم شاید تمام فشارهای امروز با هیجان پر پر میشد. کاش مادرجان بود و مثل ترکستان یکی دو تا بعد از ظهر در هفته دو ساعتی آزاد بودم و یوگا یا زومبا می رفتم. کاش یک مقدار استقلال مالی داشتم و آزادتر بودم. کاش همین حالا بدون توضیح از خانه میزدم بیرون و با خودم قدم میزدم. اما برای پیاده دلم فقط بوستانهای تمام نشدنی و بهم چسبیده شهرمان را میخواهد. وقتی دلم شکسته است و چرخ زدن در این شهر با حال بد حس غربت دردناکی را در وجودم می ریزد. کاش کسی مرا از این حس بیرون بکشد.

کمرم از خستگی و طولانی روی پا بودن دردناک است. آشپزخانه زلزله است و حال من ویران.


غ ز ل واره:

+ دوست نداشتم حس بدی بهتان القا کنم. اما نیاز داشتم حرف بزنم. نیاز داشتم شنیده بشوم.


+ اینجور وقتها حس می کنم چقدر راحت یک زندگی سر هیچ و پوچ از هم می پاشد


+ همسر و ماه مشغولند. کاش کمی بخوابم


+ دوستتان دارم. ممنون که هستید.


+ کاش بلد بودن چه کنم که زحمتهام دیده بشه. و چه کنم که همیشه آدم بده قصه نباشم. چون تقصیرا هیچوقت یک طرفه نیست


+ ان شالله از فردا سپاس گزاری را شروع می کنم. تمرینها رو تو اینستا میگذارم. آدرس اینستا hi.life_time

اومدم ثواب کنم؛ کباب شدم

 دلگیرم. خیلی زیاد. رفتند تفریح و حتی یک زنگ نزدند که احوالم را بپرسند؛ به جز دیروز صبح که برای همان اتفاق کذایی من زنگ زدم. تیرماه 11 روز سفر بودم و عین 11 روز بهشون زنگ زدم. راستش گاهی حس می‌کنم من اصلا اهمیتی براشون ندارم و وقتی حس های بد میاد سراغم؛ با خودم میگم همون بهتر که ازشون دور شدم. البته مطمئنم واقعیت این نیست اما منِ کم طاقت زود دلسرد می‌شوم از کم‌محبتی آدم‌ها. میدونم درگیر مشکلات و زندگی هستند اما منم روزی جزیی از همه گذشته‌اشون بودم. گاهی فکر میکنم مامانم کلا فراموش میکنه منم هستم.

چند سال قبل، من فداکاری کردم برای حفظ زندگی خانواده‌ام. اما از نتیجه نگران بودم. دوست نداشتم اتفاقی بیفتد و همسرک یک سری مسائل را بداند.  از این یک فقره آخری البته که خودم هم بی‌اطلاع بودم. پیگیری سطحی کرده بودم و گفتند فعلا بی خیال شو و شدم. اما ای کاش یا من جدی‌تر پی‌گیر بودم یا آنها قضیه را جدی‌تر نگاه کرده بودند. قبل از اینکه گند بخورد به آخر هفته‌ای که تمام روزهای هفته را برایش شمرده بودم که همسرک باشد و حال و هوایم عوض شود. قبل از اینکه همسرک بفهمد. قبل از اینکه تا این حد خجالت زده شود.

دیروز وقتی آن اتفاق کذایی افتاد؛ که منِ طفلکی دخالتی درش نداشتم. از همه دنیا بدم آمد. از آدم هایی که هیچ کدوم منو درک نمی‌کنند. از نزدیکترین آدمهای زندگیم حتی. از خانواده‌ام که قضیه را جدی نگرفته بودند و از همسرک که چنان داد و فغانی به پا کرد و من را ترساند و اولتیماتوم داد. راستش تقصیر من فقط همان فداکاریست اما تقصیر بقیه قرار دادن من در این وضعیت ناراحت کننده است.

راستش دلم میخواهد به جز برای پی‌گیری این قضیه، فعلا تا مدتی تماسی نگیرم؛ اگر منِ بی طاقت، طاقت بیاورم. فکر نمیکردم یک سال بعد نزدیک سالگرد جشنمان به جای شادی، اینطور آشفته روزها را سر کنم و خطایی که بقیه کرده اند؛ زندگی مرا دچار تنش کند.

چقدر حرف دارم....

برداشتهای آزاد

هر چقدر هم که تفاهم داشته باشید؛ هرچقدر هم که جونتون واسه هم در بره؛ یک تفاوتهایی هست که نمی تونی انکارش کنی. باید ندیده فرضشون کنی و یا در بهترین حالت بپذیریشون و البته تا وقتی نپذیرفتی گاهی بحث هایی پیش  میاد که شما رو به مرز جنون می‌کشه. اینقدر که بخواهید دونه دونه موهاتونو بکنید.

 تو بعضی مسائل طرز فکر همسرک رو به کل قبول ندارم و بعضی از توقعات و انتظاراتشو اصلا نمیتونم درک کنم. گاهی برای یک مسئله پیش پا افتاده چنان بد برخورد میکنه و بحث رو کش میده که باعث تعجبم میشه.

همسرک گاهی سر یک چیز ساده اینقدر از رفتار من، بد برداشت میکنه و بداخلاق میشه و در نهایت یک بحث اعصاب خورد کن راه میفته که مثلا من ظهر زنگ زدم فلان کار را یادآوری کردم یعنی همون لحظه میخواستم انجامش بدی اما تو انجامش ندادی و حرف من برات بی ارزشه. حالا هر چی میگی قضیه بی ارزشی نیست. من فقط یادم رفته؛ مرغ فقط  یک پا داره و هر چه من بحث رو عوض میکنی؛  باز داغ دلش میرسه به همون بحث و آخر سر جیغت در میاد.

 و گاهی خوب می‌تونی بفهمی سکوت همسرک‌ات از بی حوصلگی هست یا از روی فکر. آخر حرفها که گفتم چند ساعت خونه ای؛ نمی‌زاری لذتشو ببریم؛ خوب فکر کرده بود :)



+ پرداخت قبض