هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

65. بنای سست

نوسانات احساسی گاهی خارج از حد تحمل میشه

ولی دیگه آرزوی مرگ ندارم

مسئولیتی به دوشم هست که باید به بهترین وجه به اتمام برسونمش


  

6 چشمام در عمیق ترین سطح خواب ناگهان باز شد، تنم میسوخت. منجلاب فکرای بد و حس های بد.نفس های به شماره افتاده. پنیک!!!!

تلو تلو خوران و نفس نفس زنان شروع کردم به قدم زدن وسط سالن. نباید بی حرکت میموندم وگرنه اوضاع بدتر میشد. وقتی نشستم ماهک چسبیده بود به من و همون لحظه گفتم: "من تو این سن محتاج مامانم هستم. پس تو که پناه این طفلکی باید زنده بمونی و تلاش کنی که خوب بشی و خوب باشی"

9 بهتر شدم ولی  فقط نیم ساعت.ماهک رو با خوشحالی و لی‌لی رسوندم مدرسه

رسیدیم باغ فاتح و دوباره پنیک....۱۱ بالاخره تمام شد. دوش گرفتم. آزی تایم نوبتم رو عوض کرد . ودمو رسوندم سالن. زودتر از آزی رسیدم. کلید گرفتم و داخل سالن تنها منتظر آزی موندم.آزی رسید. حرف زدیم. لایت درآورد. حرف زدیم. پیتزا خوردیم و حرف زدیم

غروب شد. بیقرار شدم. یک ساعت گذشت خوب شدم.موهام عالی شد. موهای ماهک کوتاه شد و چتری هاش مرتب

خسته ترین بودم. خواب دیدم. خونه عمه صدیق بودم اما نه یک خونه حیاط دار. تو همون جغرافیا، یک خونه سه طبقه بود. من و یک خانم و آقا که نمی دونم مامان بابا بودند یا عمه و شوهرش (هر دو فوت شدند)! طبقه سوم خواب بودیم که من ده بار با لرزش ساختمان بیدار شدم. بار آخر اون دو نفر رو بیدار کردم و گفتم: "این ساختمون ستونها شسست شده. کم مونده فرو بریزه. پاشید باید بریم بیرون از خونه و از ساختمان از اتاق خارج شدیم.

همین که بیدار شدم، انگار مطمئن بودم که اون بنا، وسواس من بوده که داره فرو میریزه 

پنجشنبه جشن نوروز مدرسه ماهک بود. حالم عالی بود.با آرامش رفتیم. اسنپ تمیز بود. فضای جشن فوق العاده پر انرژی و شاد بود. یک ساعت اول ریز ریز اشکهای خوشحالیمو پاک کردم. اجراهای کوچولوها خوب بود.خوش گذشت.

شب مامان رسید. چشمه جوشان اشک با رسیدنش خشک شد. قلبم جون گرفت. دلم آروم شد. حالم بهتر شد. روز اول رو فقط کنارش بودم اما روز دوم بعد از رفتن حامی (میرفت فرودگاه اهواز برای بازدید) مامان نذاشت بخوابم. حالم بد بود. اما گفت بیا کار کنیم خوب میشی.ساعت ده نصف دیوارای سالن پاک شده بود.

ظهر رفتیم کلاس تنبک. اما یک تصادف مسخره ای کردم که دلم میخواست سرمو بکوبم به دیوار. بابا گفت: " ماشین همینه. وقتی زیاد رانندگی نکنی همین میش" اما حامی گفت: "تا کلاس ماهک دو قدمه چرا با ماشین رفتی" :| چرا فکر میکنه منم باید مثل اون فکر کنم؟

اضطراب داشتم. رفتم حمام اما کوفت شد چون من به چشمام اعتماد نمیکنم. مامان دستامو گرفت تو دستش و انگار معجزه شد. چنان آروم شدم که رفتم کشویی که دو هفته قبل از شدت اضطراب به خاطرش کلی گریه کردم چون فکر میکردم خرت و پرتی که کنار لباسام بود رو لابد نشستم (در حالیکه امکان نداره من چیزی نشسته داخل اون کشو بزارم)، رو بدون اینکه بشورم چیدم و ذوق مرگ بودم از خوشحالیش.

یکشنبه مامان را بردم چچلاس و نیکامال ولی چیزی نپسندید. تهش باز هم به خاطر اعتماد نکردن به چشمام با اضطراب برگشتم خونه لباسامونو ریختم لباسشویی و بعد دوباره حالم خوب شد با حمایتها روانی مامان.

امروز مامان رفت. اما باز هم کم بغلش کردم. کم بوسیدمش و آرزومه دفعه بعد که میبینم هیچ مانعی تو افکارم نباشه تا من یک دل سیر بغلش کنم و بببوسمش فرشته مهربونم رو که واقعا فرشته نجات من بوده تو تمام این سالها. مامانو رسوندیم. وقتی برگشتیم اعصاب نداشتم. افکارم وحشتناک بود. بازم لباسهامونو  رو ریختم تو ماشین و با بداخلاقی ماهک رو فرستادم داخل حمام و خودمم رفتم. آرومتر بودم وقتی اومدم بیروم. ماهک واقعا نجات دهنده است اینقدر که محبتش روز به روز در دلم بیشتر میشه و هر روز بهم بیشتر محبت میکنه. فقط متاسفم که باعث ناراحتیش میشم

حالا اون چیزایی که روی مخم بود تقریبا شسته شدن. حال فقط دو تا چیز هست که تو خونه بهشون حس بدی دارم. یکی زیر کابینت هاست که دلم میخواست میتونستم شلنگ بیارمو آب بگیرم که متاسفانه امکانش نیست. یکی هم تراسِ که منتظرم همسر خلوت بشه و ردیفش کنه.



غ ـ ـزل‌وار:


1+ آخرش موفق نشدم نوبت بگیرم و دکتر رفتن افتاد به سال جدید. امیدوارم همه چیز خوب پیش بره


2+ چقدر دوست داشتم مامان بمونه و نره. چقدر حمایتهاش و وجودش رو محتاجم


3+ من از دو سالگی یک دختر به شدت مستقل بودم. برای کارهام کسی رو قبول نداشتم چون فکر میکردم هیچکس بهتر از من انجامشون نمیده. از تو بدترین وضعیت روانی من مامان رفت حج واجب و خواهرک هم نبود کنارم و من دایم مثل سگ میترسیدم و تو کوچه خیابون فکر میکردم الان یکی میاد منو میدزده و شبها با اضطراب اینکه کسی سب بیاد تو اتاقم میخوابیدم و خجالت میکشیدم به بابابگم و شبها نزدیکش بخوابم، یک جور کودکانه ای وقتی حمله های عصبی دارم این ئابستگی ها تشدید میشه و حس میکنم تنهایی هیچ کاری از من ساخته نیست


4+ چهارشنبه بعد از دو سال نوبت ناخن دارم اما نه خوشحالم براش نه اصلا میدونم میخوام چه طرح و رنگی انتخاب کنم. اینقدر پوست دستم داغونه و در حال حاضر زخم هم هست فکر میکنم کار مزخرفیه با این همه شستن لاک بزنم


5+ غزل من تاییدت میکنم. مقایسه ممنوع


نظرات 5 + ارسال نظر
نسترن سه‌شنبه 22 اسفند 1402 ساعت 21:02 http://second-house.blogfa.com/

موای خوشگلت مبارک باشه غزل جانم
چه خوب با اومدن مامان حالت بهتر شد
چه بهتر کارهای روی مخت انجام شد
امیدوارم هرچی زودتر بهتر و بهتر باشی
راستی یه لاک بهاری جذاب بزن و حالش ببر

مرسی قربونت برم

مریم سه‌شنبه 22 اسفند 1402 ساعت 14:33

فرق ocd اینه که تریگرش میکروب یا کثیفی نیست. مثلا کسی که ocd شستشو داشته باشه، ممکنه به خاطر یه موضوع بی ربط دچار اضطراب بشه و این ocd باعث میشه که برای کم کردن اضطرابش شروع به شستن مثلا دستش کنه به شکل تکراری. مثلا سه بار دستش رو بشوره. ولی کسی که germophobia داشته باشه، اگه در موقعیتی قرار بگیره که احتمال بده به میکروب آلوده شده، شروع به شستن میکنه تا زمانی که مطمئن بشه دیگه میکروب یا کثیفی وجود نداره. نمیدونم تونستم منظور رو برسونم یا نه. آدمها ممکنه هر دو این مشکلات رو همزمان داشته باشن. ولی خب همونجور که از اسمش مشخصه، دومی یک جور فوبیا یا هراس هست مثل ترس از بلندی و غیره.
شاید سال جدید که دکتر میرید خودشون تشخیص بدن یا اینکه حتی بگن که مهم نیست کدومش رو دارید. من احساس کردم اسم وسواس یا ocd خیلی سنگینه و شاید اگه بفهمید که مشکلتون دقیقا چیه بهتر بتونید برای حل کردن یا کنار اومدن باهاش برنامه ریزی کنید

خوندم در مورد ocd ولی خیلی متوجه نشدم
من فکر میکردم این شک کردنهام مربوط به ocd هستش
من دستامو قبلا یکبار میشستم. الان یک ساله یادم نمیاد مایع زدم یا نه و اینطوریه که چکد بار میشورم
و موقع جمع کردن زباله ها بیشتر میشورم

دقیقا من احتمال کثیفی میدم و میشودم
اتفاقا این نکته رو چند ماه قبل خواهرم توی رفت و آمدهاش گفت که من حس میکنم تو بیشتر فوبیا داری تا وسواس داشته باشی
حالا نه به دیدگاه روانشناسی حرف بزنه از شکل نگرانیهام اینو میگفت

امیدوارم هر دکتری برم بتونه کمک کنه خلاص شم
زندگیم خیلی سخت شده
و ظاهرن عوارض کم کردن پاروکستین اوضاع رو بدتر کرده
ممنون از راهنماییتون مریم عزیز

مریم سه‌شنبه 22 اسفند 1402 ساعت 10:04

آیا روانپزشکی که میرفتید مطمئن بود که مشکل شما OCD هست و نه germophobia؟ من چند سال پیش وبلاگتون رو میخوندم. دوباره بعد از مدتها چند هفته قبل پیداتون کردم. از روی پستهایی که میذارین به نظرم بیشتر مشکلتون فوبیا هست نه وسواس.

مریم جان سلام
مرسی که نظرتونو گفتید
من برای وسواس تا حالا دارو نگرفتم و با روانپزشک صحبت نکردم
اون آقا روانشناس بود و چون من اغلب شک میکنم و بر اساس شک ام همه چیزو میشورم اینو گفت
میدونی من هم خیلی میترسم که مثلا بخورم به سطل زباله یا به زباله گردا و هم مثلا از فاصله یکی دو متری هم که رد میشن من میترسم و سرم میسوزه و تب میکنم و مدام فکر میکنم لابد خورده به من باید برم همه چیزو بشورم.
از طرفی خیلی هم به حرف بقیه نمیتونم اعتماد کنم چون به چشم خودمم در این حیطه اعتماد ندارم
میبینم ازم فاصله داره ولی میگم اگر نزدیک بوده باشه
اگر خورده باشه؟
و این یک چیز وحشتناکی رو رقم زده که واقعا خارج از ظرفیتمه


الان خوندمش. که نوعی از ocd هست گویا
≈=============================
و من همه حالتهاشو دارم
آلوده‌هراسی (به انگلیسی: Mysophobia) یا میکروب‌هراسی (به انگلیسی: Germophobia) یک هراس از آلودگی‌ها و میکروب‌ها است. این اصطلاح در سال ۱۸۷۹ توسط ویلیام ای. هموند هنگام توصیف یک مورد از اختلال وسواس فکری-عملی (OCD) که در شستن مکرر دست‌ها بود به نمایش گذاشته شد.[۱] آلوده‌هراسی به شستن اجباری و طولانی دست‌ها مرتبط است.

افراد مبتلا به آلوده‌هراسی، معمولاً علائمی مثل:[۶]

شستن بیش از اندازه دست‌هادوری از مکان‌هایی که ممکن است حاوی میکروب یا آلودگی باشدترس از تماس فیزیکی با دیگران به‌ویژه غریبه‌هاتلاش بیش‌از حد برای تمیزی و پاک بودن محیطتمایل نداشتن به اشتراک‌گذاری وسایل شخصی با دیگرانترس از بیمار شدن

این هراس زندگی روزمره مبتلایان را به‌شدت تحت تأثیر قرار می‌دهد و می‌تواند از نظر شدت علائم (تنفس دشوار، تعریق بیش از حد، افزایش ضربان قلب و حالت‌های وحشت) در هنگام قرار گرفتن در مقابل شرایط وجود آلودگی متغیر باشد.[۶]

گیل‌پیشی دوشنبه 21 اسفند 1402 ساعت 21:15 http://Www.temmuz.blogsky.com

سلام غزل عزیز. خوبی بانو؟
حس تنهایی در این شرایط طبیعیه. یکی از علایم پانیک، احساس تنهایی هست.
ایشالا پانیک رفع بشه، وسواس هم از بین میره.
اندکی صبر، سحر نزدیک است
برات یه بغل آرامش می‌فرستم

سلام گیل پیشی جانم
قربونت برم خوبم
ببین در حد یک نوازدم جوری که حس میکنم ماهک میتونه مراقبم باشه حتی

مرسی ازت

قره بالا دوشنبه 21 اسفند 1402 ساعت 21:01

موهای خوشگل مبارکه غزل جان
خدا حفظ کنه مادر نازنینت رو
ان شاءالله خوابت تعبیر بشه و وسواست از بیخ و بن کنار بره
من بعد فوت بابا وسواسم به شدت اوج گرفت و خیلی داغون شدم
میتونم بفهمم چه حس بدی داری خودت
همش میگذره دوست جان

قربونت برم مرسی
خدا حفظ کنه مامان مهربونتو
الهی
اوف منو باش فکر میکنم فقط خودم وسواس دارم و بقیه دارن ترمال زندگی میکنن
دقیقا تو میتونی بفهمی چقدر سخت و زجرآوره
امیدوارم برای همه مون بگذره ولی به خوبی بگذره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد