دلم میخواد چشمامو ببندم و باز کنم ببینم دیگه از اضطرابهای بیمارگونه و به دردنخور خبری نیست
چشمامو ببندم و باز کنم ببینم کنترل ذهنمو به دست گرفتم و یه مامان قوی و پر از شور زندگی ام
این روزا خیلی خسته ام
ببخشید ولی در این لحظه اصلا توان جواب دادن به نظرات ندارم. فقط باید یه چیزی مینوشتم
امروز، هم تلاش کردم حالمو خوب نگه دارم. هم خیلی رنج کشیدم خیییلی
من این درد رو انتخاب نکردم ولی گاهی اطرافیان از سر لطف ناخواسته حرفایی میزنن که تا مغز استخونت میسوزه. انگار که من انتخاب کردم ...
میگه: "تو اینقدر بی دغدغه ای که این چیزا میاد تو سرت". یه جورایی یعنی خوشی زده زیر دلم.
ولی مگه میشه؟
کاش صبح میشد این شب
تمام تنم درد میکنه اما انگار فرای خستگیهای جسمی هستش
امیدوارم دوام بیارم و سرپا بمونم تا این روزا هم بگذره
یه وقتا تو فکرم میاد که کاش نباشم ولی ماه!! تنها دلیل نفس کشیدنه
حامی هم هست اما ماه من نباشم چی میشه؟
کاش میفهمیدم دردم چیه
چرا به این روز افتادم این روزا
زندگی در من سخت میگذشت اما نه به این شدت
اینقدر سخته که دلم میخواد لایت فردا رو کتسل کنم به جاش برم کوه
کاش میتونستم یک خواب خوب و عمیق برم و خوب بیدار بشم
نمیدونم چرا یهو انگار کوه کرختی روی ادم سوار میشه و حس ادمو میگیره مثل الان من که کلی کار دارم دم عیده و من الاف و بی توجهم بهشون
من بی توجه نبودم.
فقط از شدت اضطراب و نوسانات خلقی نمیتونستم کاری رو شروع کنم
کاملا درک میکنم. نفس عمیق خیلی به درد میخوره. میتونی یه کلاس ثبت نام کنی. حواست گرم برنامهریزی بشه. اوایل سخته. یه مدت که حواست از این ترسها پرت بشه، دیگه خوب میشه.
و چقدر انجام دادنش تو اون لحظه ها که نفست به شماره افتاده سخت
من به شدت نیاز دارم که سیک زندگیمو عوض کنم تا بتونم با این اوضع کنار بیام
سلام غزل جانم.
به خودت عذاب وجدانی بابت اطرافیانت نده. هممون حق داریم گاهی حالمون خوب نباشه.
یه کلیپی میدیدم، یکی از راههای کنترل افکار اینه که سعی کنی در لحظه حال باشی، به تدریج ذهن خودش خاموش میشه. تلاش برای کنترل افکار آدمو خسته میکنه.
بهبود زخمها نیاز به زمان داره، صبور باش دوست عزیزم. صد در صد این سختیها گذر خواهند کرد.
اگه مسافرت یا باشگاه دوست داشته باشی یا هرچیزی که حال و هوات رو عوض کنه.
سلام گلم
ببین تازه پنیک که میشم کنترل این افکار نزریک به صفر میشه
و هر چی فکر نکبته میاد تو سرمو و ول کن نیست
فکرایی که تو حالت نرمال به ندرت تو ذهنم میاد
دقیقا زمان نیاز داره
همه امیدم به گذرا بودنش هست
بودن در زمان حال خیلی سختا
بله باید از این چیزا کمک بگیرم
کسایی که وقتی میبینن آدم توی این حال و اوضاعست درفشانی میکنن رو ولشون کن, با حرف که هیچی اگه از اول خلقت آدم بشینی واس این آدما توضیح بدی بازهم نمی فهمن.. به نظرم یه دوره یی هست یه سال هایی هست که شدت نوسانات خلقی آدم شدیده, پالس های شادی و غم کوتاه داره و به مرور دوره ها بلندتر میشه و بعد اون کم کم به یه دشت هموار میرسی که گهگداری سنگ ریزه هایی تخته سنگ هایی میاد زیر پات.
بگذرون فشار آوردن بیشتر برای زودتر دراومدن شدت فشار رو بیشتر میکنه
منم این چند سال نوسانات خلقیم زیاد بوده
باید تحمل کرد تا بگذره و برسه به اون دشت هموار
بله
فقط مدیریت اوضاع خیلی سخته
به حرف بقیه اهمیت نده تو ذهن تو نیستن. نمیدونن وسواس چه عذابی هست که میدونی نمیتونی کاری بکنی. هرکاری حالت رو خوب میکنه بکن. رفتن به کوه و لایت. راه زندگیتو از آدم هایی که اذیتت میکنن جدا کن. خداروشکر همسر همراهت هست بقیه رو بیخیال حتی خواهرت باشه
واقعا نمیتونند درک کنند
رفتم لایت خیلی تنوع خوبی شد
بله شکر خدا همسر خیلی همراهه
و خواهرک وقتایی که داغونم با حرفاش خیلی کمکم میکنه چون بهتر از هر کسی منو بلده
عزیزم ...
وسواس واقعا بیماری سخت و دردناکیه
چون خودت به بد بودنش واقفی و نمیتونی متوقفش کنی
اما لطفاً فکر نبودن رو نکن
حالا حالا باید باشی
خوب میشه همه چیز
دقیقا
و بقیه خیلی راحت بالای گود میشینن میگن لنگش کن
واقعا امروز که دیرم چقدر تو لحظه های پنیک به مامانم محتاجم گفتم خدایا دیگه نمیخوام بمیرم
من پناه این دخترم
فقط دردمو تمام کن تا بهش شادی و زندگی هدیه بدم
دعا کن برام