هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

63. روزای کشدار اسفند


معمولا بعد از پریود سطح انرژی جسمی و روانی خیلی خوب بود. احساس میکردم پر از قدرتم و میتونم خیلی کارها انجام بدم. اما این بار هیچ چیز شبیه روال عادی همیشگیم نیست. نه از انرژی بالا خبریه نه از احساس قدرت. احساس یک موجود مفلوک و ضعیف رو دارم که نمیدونه چطور باید زندگی کنه و به امور تسلط پیدا کنه. گرسنه میشم اما میل به هیچ چیز ندارم و چون نمیتونم درست غذا بخورم دایم گرسنه ام. یعنی اگر سردرد نمیگرفتم احتمالا تایم زیادتری هم گرسنه میموندم. ولی دیگه باید با یک چیزی شکممو سیر کنم که این دردای ریز، ریز و دائمی هفته گذشته شدیدتر نشه

 

 


ماهک از چهارشنبه‌ای که واکسن زد تا یکشنبه‌اش تب داشت و این یعنی خواب با کیفیت شب (حالا چقدرم خوابای من کیفیتش بالاست) حذف. شبها تا یک و دو بیدار بودم صبحا هم باید ۵، ۶ باز چکش میکردم. حالا خودم هم بد سرماخورده بودم، هم پریود بودم و بعد از بهتر شدن سرماخوردگی، سردردای بدی داشتم که روز آخرش دیگه با مسکن هم خوب نمیشد. بعد از اون دیگه شبها با ماسک و کلاه میخوابم بلکه دردا تمام بشه. با اینکه از خونه بیرون نرفتیم به جز دوشنبه، پنجشنبه ماهک چنان مریض بود که تا حالا اونقدر مریض نشده بودکه برای غذا هم نتونه بیاد سر میز و من داغون ترین بودم از بس نگرانش بودم که نکنه مریضی ناجور بگیره حالا که از واکسن ضعیف شده. در عین تعجب جمعه کلا خوب بود ولی دیگه روان من به فاک فنا رفته بود.

جمعه حس میکردم دیگه دارم میمیرم از بی کسی و تنهایی. اما حتی حوصله نداشتم در رو باز کنم و در ثنا رو بزنم. کار کردم و خونه رو جمع کردم. حوصله حمام کردنم نداشتم. غروب احساس کردم نرم پیش ثنا دیگه تمومم. من اهل گریه نیستم. کلا زیاد گریه ام نمیگیره ولی این دو هفته فکر کنم اندازه یک سال گریه کردم. رفتم پیش ثنا و هی وسط حرفا صورتم خیس میشد ولی چقدر احساس سبکی داشتم بعد از ۲ ساعت که کنارش بودم. واقعا منِ برونگرا، از چه نعمت عظیمی بی بهره ام که هیچکسِ نزدیکی رو ندارم اینجا باهاش مراوده کنم. اونایی هم که اینجان مثل ثنا درگیر روابط خانوادگی و برنامه های خودشونن. اونقدری فرصت ندارن برای با هم بودن. و اگر هم فرصت باشه من برای حفظ رابطه ام با ثنا خیلی محتاطم که بتونم این رابطه رو امن و سالم نگه دارم

شبا که من مریض و داغون، جون نداشتم تکون بخورم ولی باید بیدار میموندم یا وقتایی که اوضاع جسمیم بهتر بود اما غمگین بودم و تنها (چون بقیه خواب بودن)، صدای خنده های ثنا تا اتاق خواب ما میومد. با خودم فکر میکردم این یک زندگی نرماله. خانوادت رو هر هفته ببینی، بیرون بری، هفته ای یکبار یک نفر بیاد کمکت خونه رو تمیز کنه و تو درگیری ذهنی از این بابت نداشته باشی و به کارهایی که دوست داری برسی. اونوقت میتونی از ته دلت اینطوری بخندی. حالا نه اینکه ثنا غم و غصه تو زندگیش نداشته باشه ها یا من بخوابم باطن زندگیم رو با ظاهر زندگی اون مقایسه کنم چون تا اندازه ای از غمها و غصه هاش خبر دارم اما همینقدر که روابط اجتماعیش به جاست خودش خیلی کمکه به بهبود روان.

متاسفانه دکتر ۲ اسفند که رفت سفر هیچ، برای ۹ام هم خبری ندادن و دو تا چهارشنبه بعدی هم من درگیرم. 

عجیب و سخت میگذره این روزا. تنها خوبیش اینه که دیگه مثل قبل پرخاشگری ندارم و هر چقدرم سخت بگذره درون خودمه. فقط گریه های گاه و بیگاهی که جدیدن به طرز تعجب آوری زیاد شدن گاهی زمانی سر میرسن که ماهک با من کار داره و من توان کنترل اون اشکها رو ندارم و میبینه که غمگینه و تازه بیشتر غصه میخورم که اون فهمیده من خوب نیستم،  

به خودم لاقل در این حیطه افتخار میکنم که احساس خشمم رو تونستم کمی کنترل کنم و توی بحثا داد و بیداد راه نندازم چون از این کار متنفر بودم‌. حالا بحثی هم پیش بیاد شاید کمی بلند حرف بزنم اما بعدش اصلا حوصله کش دادنشو ندارم و بلدم نیستم قهر بمونم


همسر الان لپ تاپم رو آورد و تغییراتی که باید روش انجام میدادیم تکمیل شد. حالا میتونم با خیال راحت کارامو انجام بدم‌.

کتابهایی که برای عید سفارش دادم دو روز پیش رسید. براشون ذوق مرگ بودم اما دو روزه به قدری بی حوصله ام که با خودم میگم حالا که چی؟

یک شال مشکی طلایی خریدم که بتونم با مانتوی کرمم که سنجاقکای طلایی داره و کفش مشکی ستش کنم اما حتی حسش نیست شال رو بندازم روی سرم

با این حال تصمیم ندارم از پا بشینم. سخته . حالم بده . داغونم اما باید ادامه بدم. مامان میگه وقتی یه دردی میخواد تموم بشه به یه اوجی میرسه و بعد میفته تو سراشیبی. امیدوارم نوک قله این درد، همین جا باشه و بعد از این سراشیبی 


غ ـ ـزل‌وار:

1+ شال رو امتحان کردم و اون لحظه به قدری مضطرب بودم که از همسر میپرسم این تمیزه؟ موهام تمیزه اینو سر کردم؟ عادت کردم همه چیز رو بشورم بعد استفاده کنم. الان بهترم ولی کاش هرگز به این چیزا فکر نمیکردم. مثلا این مدلی بودم. همه چیز تمیزه مگر خلافش ثابت بشه. نمیدونم کی به اینجا رسیدم واقعا. با این حال ترجیح میدادم پلیسه های شال جدید  روی طولش باشه نه عرضش


2+ اصلا حوصله آشپزی ندارم. کاش حامی یه مدت فقط از بیرون غذا میگرفت و منو معاف میکردن از آشپزی


3+ با همه داغون بودن هام دارم به ماهک برنامه نویسی یاد میدم. چقدر محیطش جذاب و شادِ. و ماه که همیشه دلش میخواست انیمیشن درست کنه یا بازی، با محیط اسکرچ جونیور میتونه انجام بده و نگم چقدر براش هیجان انگیزه و دوستش داشته


4+ دیروز به مامان گفتم : "حالا که شماها خونه خریدید الان یک آرزو دارم. این که وسواس تمام بشه و من راحت و شاد زندگی کنم"


5+ کاش یا خونه بزرگی مشکل همسایه هاش حل میشد و میرفتیم اونجا یا اینجا یک پارکینگ اضافه جور میشد. واقعا با این حجم کار حامی ما یه ماشین دوم لازم داریم .  خصوصا واسه روزایی که حامی طولانی سر کاره و ما تو خونه میمونیم. اسنپ دوست ندارم


6+ یک خواهش دارم. لطفا دعا کنید همه اونایی که مشکلاتی در حیطه روان دارن، خیلی زود خوبِ خوب بشن، منم از این وضع خلاص بشم


7+ فکر میکنم فشارهای جسمی و کم خوابی هفته قبل الان منو این طور بهم ریخته. قدرتِ خدا مکمل ها هم کاری ازشون نمیاد

نظرات 5 + ارسال نظر
مروارید جمعه 18 اسفند 1402 ساعت 12:56

چطور با وسواس به غذای بیرون رضایت میدین مم که وسواس ندارم میدونم چقدر آلوده ان.

مروارید جون وسواس آدما شبیه هم نیست
من رو چیزایی حساسم که مثلا مادرشوهرم نیست برعکس اون رو چیزایی حساسه که من بهش حساسیتی ندارم و به نظرم تمیزن

برای غذای بیرون به تمیزی کثیفیش فکر نمیکنم
یعنی من برای چیزای دیگه اوتقدر عذاب میکشم که لطف خداست روی غذای بیرون حساس نیستم

زن بابا دوشنبه 14 اسفند 1402 ساعت 13:07 http://www.mojaradi-90.blogfa.com

سلام غزل جان انشالله که خوب میشی به قول مامانت کم کم می افته تو سراشیبی و میره.
به قول ما ، درد به خروار میاد به مثقال میره.
فک کنم داری به جاهای خوبِ خوب شدن میرسی
منم ی دوره همینجور گریه میکردم که جرآت نداشتم تو آینه به خودم نگاه کنم.
دعاگو هستمگل:

سلام الهی
فقط امیدوارم اینطور باشه
ای جان خدا رو شکر که خوبی

مرسی واقعا

لی لی دوشنبه 14 اسفند 1402 ساعت 11:11 http://lilihozaklili.blogfa.com/

غزل از ته قلبم برات آرزو میکنم حالت بهتر بشه
و شک ندارم که از پسش برمیای

تغییرات جدیدی در حال انجامه
توام تغییر میکنی
غزل ویزا اومد

قربونت برم لی لی نازنینم
الهی بتونم

تغییرات آسترولوژی؟
امیدوارم تغییرات مطلوب باشه و دلچسب

ای جان دلم مبارک باشه

Maedeh دوشنبه 14 اسفند 1402 ساعت 00:54

سلام خوبید

سلام مائده جان
دارم همه تلاشمو میکنم خوب باشم

گیل‌پیشی یکشنبه 13 اسفند 1402 ساعت 22:09 http://Www.temmuz.blogsky.com

سلام غزل عزیزم. فدای خستگی‌هات و اذیت شدن‌هات و تلاش‌هات واسه اینکه بهترین خودت باشی.
این رو همیشه به خودم هم میگم.
این اذیت شدن‌ها به خاطر زمان‌هایی هست که رنج رو تحمل کردیم، بدون اینکه فراغت روحی داشته باشیم. این فشارها جمع میشن و یهو خودشو بروز میده.
نگران نباش غزل عزیز. خداروشکر ماهک عزیز و حامی گرامی در کنارت هستن.
اگر بتونی موقتا به مشاور دیگه‌ای مراجعه کنی، استرس رو مدیریت کنی.

سلام گلی پیشی جان
خدا نکنه مهربونم
خیلی دلم میخواد دلم قرص و محکم باشه به اینکه میتونم تمامش کنم

اونا روانپزشک بودن عزیزم
و من جرات رفتن پیش هر روانپزشکی رو ندارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد