هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

61. ذوق مرگی‌جات

گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است
گاهی نگفته قرعه به نام تو می شود


گاهی گدای گدایی و بخت با تو یار نیست

گاهی تمام شهر گدای تو می شود…

 

 

توی یکی از فصلهای آخرِ "نجات از هزارتو" گفته هر روز یک کارهایی رو فقط برای خودتون انجام بدید. یکی از کارهایی که من انتخاب کردم برای خودم انجام بدم "نوشتن" هست. تقریبا هر روز نوشتم، یا اینجا یا داخل دفتر. البته به جز روزایی که اصفهان بودن.

یک زمانی فکر نمی کردم برم اصفهان و به اندازه خونه پدری همسر بهم خوش بگذره. به خاطر دو مورد خاص. اما بالاخره رسید اون روز و الان دیگه هیچکدوم از اون دو مورد اصلا وجود ندارن. واقعا آرامشی که اینبار خانوادم داشتن، عین یک معجزه بود. چیزی که سالها آرزوش رو داشتم و دیدن و حس کردنش یکی از دلواپسی های بزرگم رو حذف کرده. برای خنده های قشنگ شون و کم دغدغه بودنهاشون ذوق مرگم. اینقدر که نمی تونم تو هر بار نوشتن، بیان این مطلب رو فاکتور بگیرم

حالم خیلی خوبه. (امیدوارم با پریود شدن هم حال خوبم حالا نه اینقدر ولی پابرجا بمونه) 2 اسفند نوبت دارم و مشتاقانه منتظرم که روانپزشک جدید رو ببینم و به شدت امیدوارم که همون فرشته نجاتی باشه که دو ساله در جستجوش هستم.

خرت و پرتهای رنگی رنگی که برای خودم خریدم رو نگاه میکنم و غش و ضعفم براشون. بعد از سالها برای خودم سررسید خریدم که به قولِ نوشتنِ هر روزم پایبند بمونم. یک سر رسید که هر فصلش توی یک دفتر با رنگِ هماهنگ با اون فصل هستش (صورتی، سبز، نارنجی، یاسی)  و یکی از فانتزیترین لوازم تحریرهایی هست که برای خودم خریدم. یک بسته کاغذ چسبی خط‌دار برای یادآوریهایی که باید جلوی چشمم باشه و میتونم بزنم به آینه اتاقم، یک تقویم رو میزیِ مینی و فسقلی، یک خودکار نارنجی پنتر، یک هایلایت صورتی فابر که رنگش متفاوت از هایلایتای قدیمی هست. 

برای عیدی هم میخوام کتاب "نجات از هزارتو" و "ملاقات با خود" رو بخرم که عاطل و باطل نچرخم. اگرچه که باید برای کارم هم زمان بزارم.

وقتی ماهک یک سالش بود یک کار ترجمه انجام دادم و بعدش دیگه فرصت کار کردن نداشتم چون واقعا نمی تونستم به ماهک برسم و اذیت می شدم.  از سه سالگیش دلم میخواست دوباره استقلال مالی داشته باشم اما نمی دونستم چی میخوام. همه جا پر بود از صدای اینکه دهه شصتی ها دنبال علاقمندیهاشون نرفتن بلکه اونچه دیگران خواستن یا بازار کار داشت رو خوندن. فکر کردم شاید این حرف درست باشه. دو سال پیش بود که پیگیر کوچینگ شدم و اقداماتی کردم که بعد از اون یک دوره حرفه ای برم و کار و کسب خودم رو شروع کنم. اما بعد از یک دوره ای دیدم من اصلا آدمِ این کار نیستم. من همراه بودن و کمک کردن به دیگران رو دوست دارم اما این کار از من ساخته نیست. در این حین یک چهارمِ یک کتاب در حیطه رشته همسر. رو ترجمه کردم ولی رهاش کردم و بعد از دو سال هنوز نیمه کاره مونده. دو سالی طول کشید تا بالاخره متوجه شدم که درسته من رشته ام رو با توصیه و اصرار بابا انتخاب کردم اما واقعا عاشقش بودم و هستم. عاشق حل مسئله. عاشق سر و کله زدن با چالش هاش. عاشق همه چیزش. از طرفی من از وقتی خودمو شناختم داشتم این کار رو انجام میدادم. با این وجود اقدامی برای شروع نمی کردم. میترسیدم. من از سال 93 دیگه به صورت حرفه ای کار نکردم و فقط 94 تا 96 دانش حرفه ایم رو تدریس کردم. حالا 9 سال گذشته بود و با اومدن هوش مصنوعی و کلی تغییرات تو حیطه IT قطعا نمی شد مثل قبل کار کرد.

مهر ماه بود که برای تولد فروغ زنگ زدم. گفت: "غزل بیا خودتو به روز کن و دوباره شروع کن.ظاهرن درآمد خوبی هم داره" و اونجا بود که مریم رو بهم معرفی کرد.  یک دوره پیدا کردم اما خیلی از استادش بد گفته بودن.  همچنان میترسیدم و پشت گوش مینداختم. مرتب خودمو با خواهرک و الی و همه اونایی که به استقلال مالی رسیده بودن مقایسه میکردم و احساس بی عُرضه بودن می کردم. هر بار یادِ صحبت وزارت علومی ها میفتادم که به حامی گفته بودن مگه میشه خانومت ارشد x  داشته باشه ولی تو این بازار کار نکنه؟ 

تا اینکه بالاخره طلسم رو شکستم و بعد از 4 ماه به مریم زنگ زدم. خدای من!... این دختر همون فرشته نجاتی بود که باید. یک دختر پر انرژی، هدف‌دار و پر تلاش که پر از انگیزه بود و بدون اینکه من خیلی چیزی بپرسم یک ربع تمام شرایط فعلی و نحوه شروع رو تمام کمال توضیح داد. اینقدر حال خوب به من داد که دلم میخواست بغلش کنم. بهم یک دوره معرفی کرد و گفت اگر اصفهان بودی خودم حضوری همراهیت میکردم. اینجا بود که بهم گفت که نرم افزارهای مخصوص کودک اومده و با یک آموزشگاه تو تهران کار میکنه و به بچه های 6 ساله هم تدریس میکنه و من مُردم از ذوق اینکه خودم میتونم ماهک رو بندازم تو این مسیر و بهش یاد بدم اگر علاقه مند باشه و بخواد. ببین چقدر از تکنولوژی دور شده بودم که خبر نداشتم این نرم افزارها هست :)) ظاهرا تو رشته حامی بیشتر به روزم چون حامی در موردش باهام حرف میزنه و گاهی مشورت میکنه.

 دوره‌ای که مریم معرفی کرد رو خریدم و همین روزاست که تمرین هامو شروع کنم. قراره با غزل مهربون باشم. بهش سخت نگیرم البته به شرطی که جدی باشه. آهسته و پیوسته. میخوام سال 1403 از همون اولش پر بار باشه. نه مثل همه سالهای قبل تعطیلاتِ اول سال به بطالت طی بشه. میخوام هم روی درمان و شناخت خودم با همون دو تا کتابی که گفتم کار کنم، هم جدی روی تمرین های کاری زمان بگذارم. با اینکه هنوز احساس خستگی دارم. نتونستم درست بخوام و خوابم میاد ولی حالم خوبه. باید از حال خوبم مراقبت کنم و سعی کنم نهایت استفاده رو ببرم.



غ ـ ـزل‌وار:


1+ شماها خونه تکونی کردید یا میکنید؟ آقا چطوری یک عده دو سه روزه یا یک هفته ای خونه تکونی میکنند؟ اگر بلدید به منم یاد بدید :))


2+ ماهک میخواد امسال خودش هفت سین بچینه و تو خونه خودمون باشیم. خوشحالم براش و خیلی دوست داشتم سال تحویل خونه خودمون باشیم.


3+ همچنان میخوام مشارکتی در دادن هدیه ها به خانواده همسر نداشته باشم و دادنش به عهده همسر یا اگر بخواد ماهک باشه نه من


4+ بعد از مدتها، روز قبل از رفتنِ اصفهان وقتی مادر همسر زنگ زد، من حس خوبِ قبلم رو داشتم. خوشحالم که برای به تعادل رسیدنِ چالش های درونیم با نادیده گرفته  شدنها از سمت خانواده همسر که از آذر اوج گرفته بود، فرصت داشتم و مجبور نبودم توی اون روزا ببینمشون و ناخواسته حرف یا رفتار نامتناسبی داشته باشم.  درسته اولش من و حامی حرفمون شد سرِ این موضوع اما بعد به روش خودش ازم مراقبت کرد تا آروم بگیرم.


5+ به خودم تبریک میگم که روی کم حرف زدنم با مادر همسر استوار بودم. اینقدر که دیشب از حامی می پرسید اصفهان رفتید چی کار کردید. در حالی که قبلا من به طرز کودکانه ای گزارش همه چیز رو بهش میدادم ولی هیچوقت خبر نداشتم اونا چه برنامه ای داشتن یا دارن


6+ از اونجایی که حامی خودش به شدت حمایتگر هست و بی توقع به بقیه لطف میکنه و همین دو شب قبل، ضربه بدی خورد از همین لطفهای بی دریغ و اضافه اش، فکر میکنم انتظار داشته باشه که رفتیم ترکستان من به خواهرش اینستا رو یاد بدم اما واقعیت به هزار و یک دلیل دیگه علاقه ای ندارم مثل قبل باشم با آدما و بخوام اطلاعاتم رو راحت در اختیارشون قرار بدم. 


7+ هنوزم دلخور میشم وقتی میبنیم چقدر حس نادیده گرفته شدن ازشون گرفتم. اما اجازه نمیدم ذهنم روی این چیزا متمرکز بشه. من اونقدر قوی هستم و قدرت دارم که حالا مقداری نادیده شده گرفتن رو با توانمندیهای خودم پوشش بدم. دارم تلاش میکنم سبک زندگیمو اصلاح کنم


8+ مامان همسر گفته: "چرا اصفهان رفتنی جایی نمیرید و خونه میمونید؟" همسر گفته: "خونه شما هم میایم همینه". اما من میگم باز خونه مامانِ من یک رفت و آمدی هست اونم با خاله ها و عمو و ... ولی سمت همسر فکر کنم ما 4 سال یا بیشتره که رنگ خونه داداشش رو ندیدیم. دو سالم هست که خونه خواهرش نرفتیم. با کَسِ دیگه ای هم که رفت و آمد ندارن. این بار اصفهان رفتنی تقریبا هر روز یا بیرون بودیم یا مهمان بودیم یا مهمان داشتیم. البته حامی کمتر چون کارهای نهاییِ چاپ کتابش رو داشت انجام میداد و باید ویرایش ها رو به موقع به دست ویراستار میرسوند


9+ هنوزم ذوق مرگم برای مامان اینا. خیلی خیلی زیاد. یادم نبود دستای خواهرک رو ببوسم که از همه چیزش گذشت تا این خونه رو تهیه کنه و حال همه مونو خوب کنه

نظرات 6 + ارسال نظر
samar شنبه 12 اسفند 1402 ساعت 09:52 https://glassbubbles.blogsky.com/

چقد کیف کردم از حال خوبت و امیدوارم با همین فرمون بری جلو تک تک جمله هات بوی انرژی و شور و حال زندگی داشت و از اینکه تونستی چندتا حرکت اساسی و بزرگ رو به جلو بزنی با تمام وجود خوشحالم واست. امیدوارم توی کار جدید همه چیز هماهنگ و پیوسته واست بره جلو

قربونت برم سمر جان
کاش بیشتر اوقات زندگی این شکلی باشه
خیلی دلم میخواد بتونم ثابت قدم باشم و برم جلو

مرضیه سه‌شنبه 8 اسفند 1402 ساعت 10:30 http://fear-hope.blogsky.com

انشالله که اون کتاب رو بطور کامل ترجمه کنی
راستی اگر خواستی گاهی میتونیم دو نفره هم در آینده همکاری کنیم، مثلا منم یه زمانی کم و بیش ترجمه میکردم، الان بابت بچه ها برام سخته، اما اگر انگیزش باشه و شاید یه درآمد معقول، چرا که نه
خدا رو شکر که تلاشهایی که برای حال خوبت کردی به ثمر نشسته و الان بهتری، من خیلی بهت سر میزنم، شرمنده که اغلب خاموش، اما همیشه ته دلم تو رو بابت همه سعی و تلاشی که برای رسیدن به خواسته هات و حال خوب میکنی تحسین میکنم، خیلی زیاد ازت یاد میگیرم غزل جان
خدا رو شکر بابت اتفاق خوبی که برای خانوادت افتاد. دعا کن منم این روزهای خوب رو تجربه کنم

امیدوارم.
چه خوب. بله درآمد خوب هر جا باشه انگیزه هم پیدا میشه

مرسی گلم. من تلاشمو ادامه میدم. گاهی بد میخورم زمین ولی مجبورم پاشم و ادامه بدم. امیدوارم زودتر به نتیجه برسم.
قربونت برم مرضیه جون. اتفاقا منم خیلی تحسینت میکنم که با اون همه چالش تو زندگیت جا نزدی و از همه لحاظ در تلاشی برای زندگیت
امیدوارم با بزرگتر شدن بچه ها یه کم وقت پیدا کنی و به خودت بیشتر توجه کنی و بتوتی کارایی که دوست داری رو انجام بدی

مرضیه شنبه 5 اسفند 1402 ساعت 23:11 http://Fear-hope.blogsky.com

من چقدر با خوندمت حالم خوب شد و چقدر احسنت گفتم بابت باورهای جدید و برنامه های جدید و تصمیمات شخصی جدیدت... چقدر با خودم فکر کردم منم دقیقا به همین هایی که غزل فکر کرده فکر کردم و امیدوارم بتونم بهشون پایبند باشم... اونجا که گفتی انقدر قوی و توانمندم که نادیده گرفته شدنها رو بتونم با قدرت خودم پوشش بدم...
مطمینم روز به روز به شادی و آرامش بیشتری در انتظارته. مرسی که حال خوبت رو با ما تقسیم کردی
روی ماه ماهک رو ببوس

قربونت برم مرضیه جون. امیدوارم بتونم پیوسته تو مسیری که ترسیم کردم جلو برم حتی اگر کُند
امیدوارم پایبند باشیم هر دومون
واقعا مرضبه جون وقتی تصمیم گرفتم توانمندیهامو دوباره به کار بگیرم انگار تمام اون حسهای بد رنگ باخت
قربونت برم
خودت مرسی که همراهمی
تو هم روی ماه نویان و نیلا رو ببوس

فرزانه شنبه 28 بهمن 1402 ساعت 11:20 http://khaterateroozane4579.blogfa.com

خیلی خوشحال شدم غزل جان
خدا رو شکر که خانواده ت دوباره صاحبخونه شدند

مرسی فرزانه جون
واقعا نعمت بزرگیه
قشنگ حال همه مون خیلی بهتره کنار هم که هستیم

نازگل پنج‌شنبه 26 بهمن 1402 ساعت 21:50

ان شاءالله که کلش رو ترجمه کنید و اگه دلتون خواست معرفیش کنید و از محتواش بگید ما هم تهیه کنیم
بدرخشین تو مسیر بهتر شدن

فدات بشم نازگل جان
امیدوارم یه روزی بتونم انجامش بدم

همچنین شما نازگل عزیز

نازگل پنج‌شنبه 26 بهمن 1402 ساعت 17:51

خداروشکر حس و حال بهترتون رو می بینم
گفتید که کتاب ترجمه کردید درسته؟ یکی از آرزوهای منه اگر خدا بخواد
همینطور به خودتون باور داشته باشین و پرقدرت پیش برین. دوم اسفند رو هم با دل خوش به استقبالش برید توکلتون به خدا باشه

ممنونم نازگل جان الهی همیشه سلامت باشید
عزیز دلم قطعا به زودی رویات به واقعیت تبدیل میشه
نه متاسفانه من یک چهارم کتاب رو پیشرفتم و اینقدر شرایط در هم پیچید که رهاش کردم
ممنونم نازگل جان با انرژی خوبی که بهم میدی
خیلی امیدوارم
به نظر میرسه با همه سختیهایی که گذروندم و شاید باز هم در پیش باشه تلاسهام برای بهلود اوضاع روان ثمربخش بوده
تغییرات کوچیکند اما رخ دادند

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد