هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

۶۰.فارغ شدن

زندگی گاه به سان ذره ذره مردن است 

چونانکه آرزو میکنی که همین دم آخرین نفس باشد

و گاه به سان فارغ شدن زن آبستنی است که دردهایش تمام شده

و نوزادش، نتیجه نه ماه سختی، درد و رنجش، شده تمام امید و انگیزه اش

و من آن نوزاد را امروز در آغوش به خودم میفشارم

نوازدم زنده باد

غزل


  

اگرچه دلم نمیخواست برگردم کرج اما خوشحالم که توی خونه خودم با موهای نمناک روی تخت تمیزمون ولو شدم. تمام تنم درد میکنه و نای تکون خوردن ندارم. چند روزی هست که سرما خوردم. دیروز به قدری چشم و بینی ام آبریزش داشت که سیتی ریزن خوردم و تمام راه یا خواب بودم یا به زور چشمامو باز نگه میداشتم. 

یادم نمیاد آخرین باری که کنار خانوادم تا این اندازه خوش گذشته بود چه زمانی بوده ولی این بار رسما رفته بودم "بهشت" چون هم خونه خودشون بود هم من کمی راحت تر با همه چیز برخورد کردم. در واقع این بار حسم کم از حس زمانهایی که میرم خونه پدری همسر نداشت. 

الان پُرم از حس های خوب. پُرم از انگیزه ام برای یک شروع تازه. فقط جسمم یاری نمی کنه. این مدت خیلی به وضعیت فجیع پریودی فکر کردم. به نظرم از وقتی که پاروکستین رو شروع کردم وضعیت روانم یه وقتا واقعا به قدری افتضاح میشه که دلم نمیخواد نفس بکشم. به نظرم میرسه این دارو پنیک های من رو کنترل کرده اما از جهات دیگه بهم آسیب زده.

چیز دیگه ای که وقتی خونه مامان بودم متوجه شدم اینه که من وقتی توی جمع و کنار بقیه هستم، ذهنم آرومه اما وقتی تنها میشم مغزم عین یه موتور از کنترل خارج شده هر لحظه درگیر تولید فکرهای مختلف هستش و من اونقدر فکر تو سرمه که تهش میرسه به یک حال و وضعیت خراب و داغون

روز آخر هم ناراحت بودم که باید اصفهان رو ترک کنم و برم شهری که دوستش ندارم هم خوشحال بودم که میرم خونه عزیزم و دوباره زندگی به حالت نرمال برمیگرده و من دوباره دفتر دستکم با خودکارای رنگی رو میریزم روی تخت و میشینم به خوندن و نوشتن. واقعا چرا روی تخت لذتش بیشتره تا سر میز بشینم؟ :))

شیطونه میگه بدو برو یک استامینوفن بخور تا بدن دردت تمام بشه و عین فرفره کارهاتو انجام بدی



بهم ریخته جات:


 این چند سال به خاطر لطفای اضافه حامی به سین خیلی حرص خوردم. تهش هم اون اینقدر چلنجای بیخود راه انداخت که کار بالا گرفت. چرا بعضیا این مدلی ان؟


+ من: "حالا دیدی چرا میگم از این به بعد با آدما مثل خودشون رفتار میکنم؟" 

حامی: "ولی نزدیکان آدم فرق میکنند" 

+: "مگه خواهر برادرای بابای من از نزدیکانش نبودن؟"

دیگه حرفی نداره در جوابم و من مصمم تر از قبل میخوام با اطرافیان مون حتی نزدیکان هم مثل خودشون رفتار کنم. دیگه نمی خوام بیش از حد از خودم مایه بزارم واسه کسایی که متوجه لطف هات نیستن.


 بحث اونا اینقدرم مهم نیست. من نگرانِ ارتباط خودم و پریس هستم. وگرنه که اونا هرچقدر میخوان تو سر هم بزنند. امیدوارم پریس هم مثل من خودش رو قاطی این بحثا نکنه


ته نوشت:

+ اینقدر این بار پریودیم سخت و سنگین گذشت که از الان نگران بعدیهام. :|

نظرات 2 + ارسال نظر
گیل‌پیشی جمعه 27 بهمن 1402 ساعت 21:53 http://Www.temmuz.blogsky.com

سلام غزل عزیز.
ایشالا همیشه کنار خانواده بهتون خوش بگذره.
پانیک نگو، بلا بگو. خیلی وحشتناکه
واقعا اولویت خودمون هستیم.

سلام گیل پیشی عزیز
ممنونم عزیز
وای خدا خیلی وحشتناکه
دقیقا باید مراقب مهمترین آدم زندگیمون باشیم

رضوان پنج‌شنبه 26 بهمن 1402 ساعت 07:44 http://nachagh.blogsky.comy

ممنون که حین عبور لز وبلاگم دعای خیر کردی و خوشحالم کردی.

خواهش میکنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد