هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

58. یه توضیح بدهکارم

من از صمیم قلبم ممنونم از همدلی هاتون تو پست قبل. با همه وجودم به شنیدن حرفاتون نیاز داشتم. انگشتای تک تکتون رو میبوسم برای تک تک کلمه هایی که تایپ کردید

  



شنبه ۳:۳۰ بعد از ظهر


خیلی رو فرم نیستم

اما دلم نمیخواد انرژی تلخ پست قبل اینجا موج بزنه

درگیر یه پروسه سخت در مورد داروم هستم

و پریود این بار واقعا وحشتناک بود. امیدوارم با تمام شدنش اوضاع روبراه شه

سردرد باز پیداش شده و واقعا اذیت میکنه

بعد از یک سال میخوام برم اصفهان اما حالا که فرصتش فراهمه اگر دست خودم بود کنسلش میکردم. پشیمونم که دی ماه نرفتم

اگر الان نرم معلوم نیست دیگه کی فرصت بشه

میخواستم دیروز چمدون ببندم اما تا این لحظه هیچ‌کاری نتونستم بکنم

وقتی این راه سخت رو شروع کردم خیلی احساس قدرت داشتم. حالا به گوه خوردن افتادم اما نمیشه جا بزنم. 


شنبه ۹:۳۰ شب

با یک وضع خراب از سردرد و تهوع ساعت ۴ چند قاشق غذا خوردم. نمیدونم چرا من حامی رو عادت دادم که حتی ناخوش هم باشم غذا آماده کنم و امروز که گفتم از توانم خارجه، ناهار اینقدر دیر رسید که دیگه نمیتونستم بخورم. مسکن رو خوردم و رفتم رو تخت. چند دقیقه بیشتر خوابم نبرد اما واقعا حالم بهتر شد. دلم میخواست رو تخت بمونم اما ترسیدم حالم بد بشه.

یه دوش گرفتم و لیست نوشتم.تمام لباسهای بردنی رو ریختم روی تخت به جز لباسهای بیرون پوشیده. همیشه تصمیم گرفتن برام سخته که چی ببرم برای همین طول میکشه کارم. 

ماهک سرماخورده چون دو شب گذشته موتورخونه خاموش شده بود. نگرانم ببرمش سفر. مامان ولی میگه بیا. دلم میخواد هیچ کاری نکنم ولی میدونم برای خوب بودنم باید مشغول باشم

بی صبرانه منتظرم نوبتم برسه و برم ملاقات روانپزشک.

دارم سعی میکنم کمی کثیف زندگی کنم :) کثیف از نظر اون موجود موضی درون که همه جیز رو کثیف می بینه

پریشب افسرده ترین بودم وقتی پست قبل رو نوشتم‌. به خاطر ماهک خیلی شرمنده بودم. دیشب به سما گفتم: " با خودم فکر میکنم من که توان جمع کردن خودمو نداشتم چرا این بچه رو دعوت کردم به این دنیا" سما گفت: "قطعا خدا صلاح نمیدونست این بچه رو بهت نمیداد. اینطوری فکر کن که شاید ماهک نبود الان به قهقرا رفته بودی" و نگم حرفش چه آبی بود رو آتیش شعله ور درونم و چقدر آرومم کرد. خیلی حرفه کسی که خودش بچه میخواد و هنوز نداره این حرفو بهت بزنه


یک جور عجیبی هول کردم از مریض شدن ماهک :|


نظرات 8 + ارسال نظر
samar چهارشنبه 25 بهمن 1402 ساعت 11:41 https://glassbubbles.blogsky.com/

چقدر خوووبه داشتن آدمایی که توی موقعیتای سرازیر شدن آدم به قهقرا یه چیزایی میگن و یه کارایی میکنن که هرچند ظاهرا ساده و معمولی میاد ولی اثر عمیق روی شنونده میذاره و از پایین تر رفتن نجاتش میده.
طبق تجربه میگم همیشه عوض شدن شرایط محیطی یه کمک ریزی به آدم میکنه و با تمام مقاومتی که آدم داره ولی انجام دادن و رفتن خیلی بهتر از موندن وقتی آدم برگشت خونه متوجه حجم تغییرات خودش میشه و دوست داره.
امیدوارم دختر کوچولوت خوب شده باشه

واقعا عین معجزه است داشتن شون

همینطوره رفتم و الان چقدر خوب که برگشتم
خوبه شکر خدا

مرضیه شنبه 21 بهمن 1402 ساعت 18:50 http://Fear-hope.blogsky.com

سلام غزل عزیزم
چند بار خواستم برات پیام بذارم اما نمیشد، مشکل نت و.... بی‌تفاوت نبودم خیلی بهت فکر میکردم
الان از این پست یک هفته ای گذشته. کاش بیای و بنویسی از حال و روزت، کاش یکم از ماهک بنویسی و کمی بیشتر از روزمرگی ها
از صمیم دل دعا میکنم بهتر باشی دختر خوب

سلام مرضیه جون
مرسی که هستی
اول هفته اصلا خوب نبودم. اما کم کم که پریود تموم شد بهتر شدم
ممنونم عزیزم
برگردم حتما مینویسم.
قربونت برم منم دعا میکنم که هر روز حالت بهتر و بهتر از روزای قبل باشه

نازگل چهارشنبه 18 بهمن 1402 ساعت 21:10

من ساکن رشتم و خب اصفهان همیشه یه گوشه ای از قلب من جا داره و اندازه ی رشت دوسش دارم همیشه
ممنونم لطف دارید

اون جمله به من خیلی کمک می کنه چون بعد از پذیرش درونی هست که میشه یه قدم مثبتی برداشت. باورش کمک کننده ست

ای جانم چه شهر دوست داشتنی زندگی میکنید
ان شالله خودتو هم حضوری تشریف بیارید اصفهان و کیفشو ببرید. البته وقتی زنده رود باز باشه


بله همینطوره
مرسی که برای من هم نوشتید

نازگل چهارشنبه 18 بهمن 1402 ساعت 15:41

اصفهان قشنگ من رو ببوسین و بغل کنین از طرف من و جای من هم قدم بزنید اونجا لطفا
خیلی دوست داشتم یه جمله ای رو براتون بنویسم تو پست های قبل... الان می گمش :)


پذیرش یه احساس منفی، یه احساس مثبته

عزیز دلم نازگل جان
شما هم اهل اصفهانید؟
جاتون اینجا خالیه واقعا
دو روز پیش پیاده رفتم تا میدون نقش جهان و چقدر خاطره زنده شد برام

مرسی از این جمله قشنگ. حق با شماست

نسترن چهارشنبه 18 بهمن 1402 ساعت 10:19 http://second-house.blogfa.com/

آفرین بهت که با پای لرزون داری میری و حواست هست پاپس نکشی
دمت گررررررررم
دلم اصفهان خواست غزل

ماه رو حسابی گرمش کن بقول خودتون " چاییدس" دمنوش گرررم بده لباس گررم تنش کن

کم کم شروع کن هرچیزی که فکر میکنی کثیفه رو باهاش مواجه شو
همسر من وسواس نجسی و پاکی داشت، مثل مادرش مثل برادرش ... دکتر بهش گفت فقط باید باهاش مقابله کنی و حالا همسر خیلیییییییییییی بهتره شکرخدا
مطمئن هستم شما هم میتونی به زووودی

عزیز دلی تو
ما که اونجا قراری نذاشتیم کاش الان تو هم اینجا بودی همدیگه رو میدیدیم

بله دقیقا چاییدس
الان دیگه تقریبا خوب شده

بله . از چیزای کوچک شروع کردم
مرسی عزیز دلم.

زن بابا یکشنبه 15 بهمن 1402 ساعت 20:09 http://www.mojaradi-90.blogfa.com

سلام مطمئنم حالت خوب میشه به زودی زود.
برو پیش روانپزشک منم از مشهد برگردم میخوام برم.

سلام
خودمم خیلی امیدوارم
به زودی میرم

لی لی یکشنبه 15 بهمن 1402 ساعت 13:35 http://lilihozaklili.blogfa.com/

احتمالاً ویروس جدید هست که تقریبا با هرکس حرف میزنم یک عده ای مبتلا شدن، نگران ماهک نباش ولی حسابی بهش رسیدگی کن. خودت دیگه استادی
غزل سفر برای حالت میتونه خیلی خوب باشه اگه نخوای روی رفتار تک تک اعضای خونوادت زوم کنی و حال خودت رو بدتر کنی
به نظرم مشغول بودن و آب و هوا عوض کردن میتونه توی بهتر شدن حالت کمک کننده باشه
راستی نمیدونم چقدر به علم آسترولوژی اعتقاد داری، اما داریم دورانی رو سپری مکنیم که از لحاظ انرژی بسیار سنگین هستن، یک مقداری از این حال بدت میتونه مربوط به اونم باشه
و بازم بهت تاکید میکنم که بدون تنها نیستی
منم این روزا خیلی حالم خوش نیست
سردرد که دوست هرروزمه
حتی خواهرم و هرآنکس که میشناسم و کمی آگاه و از لحاظ مغزی پر هستن (مثل تو) حال روحی مساعدی ندارن این روزها
به زودی همه چی روی روال میفته
از لحاظ تغییرات و آگاهی در دوران مهم و جالبی هستیم
از دور روی ماهت رو میبوسم

والا ویروس بعیده . موتورخونه شبا خاموش میشد و فکر کنم از اونه که سرماخورده
اومدم لی لی الان خونه مامانم و واقعا چقدر نیازش داشتم

عزیز دلم بیا بغلم

خیلی اعتقادی بهش ندارم‌. ولی خوب ردش هم نمیکنم. امیدوارم تغییرات عالی و مطلوب باشه
فدات بشم منم میبوسمت

فنجون یکشنبه 15 بهمن 1402 ساعت 09:01

همه ما تو زندگیمون این وضعیت رو تجربه کردیم که :وقتی این راه سخت رو شروع کردم خیلی احساس قدرت داشتم. حالا به گوه خوردن افتادم اما نمیشه جا بزنم.
دمت گرم که گرچه پاهات میلرزن اما محکم ایستادی و جا نمیزنی :)
شما یه توضیح بدهکار نیستی ... یه ساندویچ کثیف لب جدول خیابون به من بدهکاری :)))

راست میگی. اینو بارها و بارها تجربه میکنیم
فنجون جان این بار خیلی امیدوارم
آخ یعنی برسه اون روز با کمال میل بدهیمو پرداخت میکنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد