هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

56. سیاه و سفید

یادگیری نه گفتن و همیشه موافق نبودن بخش مهمی از بازسازی خود است.

 اغلب اوقات بهترین کاریست که می توانید در حق خودتان و آنهایی که دوستشان دارید انجام دهید.


 

 


یک پست بلند بالا نوشتم از اینکه بعد از تولد امسالم، بُتی که از خانواده همسر ساخته بودم، شکست، و دو ماه اخیر شکسته هاش جوری آوار شد روی سرم که دیگه نمی تونستم از زیر این آوار در بیام. تمام دلخوریهای ریز و درشت این چند سال، عین یک بهمن از نوک قله سُر خورد و من زیر اون بهمن دفن شده بودم. دیگه خودم نبودم. فقط ناراحتی بود و دلخوری. دیگه دوست نداشتم باهاشون حرف بزنم. اینقدر همه چیز رو از دلخوریهام با حزییات گفته بودم که تهش پشیمون شدم از انتشارش چون هم حوصله سر بر بود. هم دردی از من کم نمیکرد.

 اینقدر دلم ازشون شکسته که باور نمی کنم هیچ کدوم از کارهایی هم که قبلا کردن به خاطر منِ نوعی بوده باشه. حتی پارسال که روز تولدم اونجا بودم، وقتی من و همسر رفتیم خرید، پدر همسر پول مانتوی من رو به عنوان کادوی تولد حساب کرد، فکر نمی کنم به خاطر من بوده باشه چون معمولا بهم هدیه نمی دن و حس من اینه که به خاطرِ رفع نیاز درونیِ مادر همسر بوده که همیشه میخواد عروسها و نوه ها و بچه هاش بین تمام فامیل عالی باشن.  چون از همون روز اول که برای خاکسپاری پدر جاری رفتیم، مامانش پیگیر بود که من مشکی چی دارم بپوشم؟ (آخه من کلا مشکی پوش نیستم و به ندرت مانتوی مشکی میخرم.) و اصرار داشت که برم مانتو بخرم.

همسر میگه برامون فرش خریدن، میگم به خاطر نوه اشون خریدن که قسمتهای سرامیک خونه کمتر باشه که زمین خوردنی اذیت نشه. میگه قرض دادن، میگم به پسرشون دادن. میگه فلان، میگم اگر هر کاری کردن برای تو و ماهک بوده نه برای شخصِ من. و کاملا مشخصه که گوی هوشیاری من زوم کرده روی نقص ها و قسمت های تاریک این رابطه که من تمام این سالها سعی کردم بهشون بی توجه باشم و بی قید و شرط همه عشقم رو نثارشون کنم.

ته همه این بهم ریختگی ها یک چیز رو فهمیدم که تمام این سالها خانواده همسر خواسته یا ناخواسته احساس "نادیده گرفته شدن" به من دادن و من همیشه با شوخی و خنده یا خوش بینی ازشون رد شدم اما حالا توان روانی‌ام برای این "نادیده گرفته شدن" به صفر رسیده. در عوض چند شب قبل خواهرک حرف بسیار سنجیده و درستی به من زد. گفت: " زمان ازدواجِ تو اوضاع خونه و وضعیت روانی خانواده در فجیع ترین حالت ممکن بود و توی اون زمان تو برای مراقبت از خودت نیاز داشتی که خانواده همسرت رو تا این اندازه سفید ببینی. حالا بپذیر که اونها هم مثل ما سیاه و سفیدند و در کنار همه خصوصیات خوبشون، خصوصیاتی هم دارن که تو نمی پسندی. اونوقت دیگه تا این اندازه دلگیر نمی شی". 


چقدر حرف توی سرم هست که بنویسم ولی چون چند از منبع متفاوت میخوام نتیجه گیری کنم ، نمیدونم چطور این ها رو در هم بیامیزم و بنویسمشون که گسسته نشه.


الان دو هفته هست که دارم "نجات از هزارتو" رو میخونم و از بین کتابهایی که برای شناختِ خود و درمان خودم خوندم به جرات می تونم بگم بهترین کتابی هستش که تا حالا خوندم. البته که شاید دانش و رشدِ اندکی که با بقیه مطالعه ها و تجربه هام داشتم، باعث شده الان درکِ این کتاب برام آسون باشه و اینقدر ازش یاد بگیرم و خودمو توش پیدا کنم. کما اینکه شاید فرد دیگه ای کتاب رو بخونه و نظری کاملا عکس من داشته باشه.


چند وقت قبل، با یک دوستی بحث کم حرفی بود. بعد دوستم گفت:"ولی دقت کنی اینجور آدما با خودشون خیلی هم خوب و زیاد حرف میزنند". مادر و خواهر همسر از نظر من آدمهای کم حرفی هستند. از اونجایی که مدتی بود حساس شده بودم رو اینکه من اینقدر پشت تلفن برای مادر همسر حرف میزنم اما تمام حرف اون وقتی از احوالاتشون میپرسم اینه که "خوبیم همه خوبن" شروع کردم به شخم زدنِ خاطراتم  و دیدم راست میگه. مادرِ حامی با اینکه با نسرین روزی چند بار حرف میزنه، گاهی نیم ساعت توی اتاق داره تلفنی باهاش صحبت میکنه. یا خاله همسر زنگ میزنه، نزدیک سه ربع یک ساعت حرف میزنن. یا با حامی حتی. اما توی تماسهایی که یک طرفش منم،  همش من گوینده بودم.  ساده لوحانه گزارش کل روز و هفته ام رو میدادم. در حالیکه توی چند ماهی که من نمی‌بینم شون به هر حال بارها بیرون میرن، بارها مهمون میاد یا کارهای مختلف انجام میدن اما به ندرت برای من چیزی تعریف می کردند. مگر برای زیادی کوتاه نشدن مکالمه چیزی بپرسم مثل نسرین اومده بود؟ اونم خیلی کوتاه (حالا نه اینکه چه کار کرده باشن برام اهمیت داشته باشه. فقط میبینم کم حرف بودن بهانه است) . حتی دو سال پیش، خبر عروسی برادر جاری که ما هم دعوت بودیم رو درست وقتی داشتن تشریف می بردن عروسی، اونم از زبون همسر شنیدم و چنان شوکه شده بودم تا دو روز نمیتونستم هضم کنم که چرا مراسمی که من هم دعوت داشتم ولی حضور نداشتم که برم، ارزش قایل نشدن که بگن. و خورده اتفاقاتی از این دست که طی این ده سال  پیش اومده

در همین راستا یاد "متیو پری" افتادم و  یک نکته جدید در مورد خودم کشف کردم. این که متیو برای پوشاندنِ "نقص و کافی نبودنش"، شروع میکرده به شوخی و من برای پنهون کردنش شروع میکنم به پر حرفی. امیدوارم به زودی بگم "شروع میکردم".  

امروز توی کتاب "نجات از هزار تو" رسیدم به فصل مرز بندی و یک نکته بسیار بزرگ در مورد خودم کشف کردم. این که مرزبندی های عاطفی من به شدت سست هستن. این که به خاطر تروماهای بچگی، توی ارتباطاتم سعی میکنم زیاد سکوت برقرار نشه و طبق گفته "نیکول لپرا" به طور وسواس‌گونه ای سعی میکنم سکوت برقرارنشه و مرتب حرف بزنم و همینه که منو از سکوت اونا اینقدر آزرده کرده چون من مرزبندی ندارم. و درست به همین دلیل هست که بلد نیستم "نه" بگم.


بخشی از کتاب "نجات از هزارتو"

"حد و مرزها محدوده های مشخصی هستند که افکار، باورها، نیازها،  احساسات و فضاهای جسمی و احساسی شما را از دیگران جدا می کند. برای اینکه بتوانید یک رابطه واقعی شکل دهید و از آن مراقبت کنید به مرزبندی نیاز دارید. تعیین حد و مرزهای مشخص و پایبندی به آنها عاملی کلیدی برای داشتن عافیت و رفاه احساسی است.

گاهی آنقدر بله می گوییم که به نقطه فرو پاشی می رسیم و فقط آن وقت است که دست از بله گفتن برمیداریم . سپس از این تغییر رفتار ناگهانی  احساس گناه و شرم میکنیم به همین خاطر عذرخواهی کرده و سعی میکنیم نیازهایمان را نادیده گرفته یا بیش از حد توضیح دهیم (این دقیقا منم)

اولین مانع برای مرز بندی مفهوم "خوشایند بودن" است. (اگر دیگران را راضی کمک من را دوست خواهند داشت. به من عشق خواهند ورزید و من را با تایید و هر چیز دیگری که بخواهم سرشار خواهند کرد.) قفس خوشایند بودن یک تله خود ساخته است.

در حالیکه خوشایند نبودن یعنی وفادار بودن به خود واقعی مان ما را قادر می سازد که ارزشمندی خودمان را بروز دهیم ایین به معنای بدجنسی مغرور یا بی ملاحظه بودن نیست بلکه خواسته ها نیازها محدودیت هایمان را شناخته و آنها را در ارتباط با دیگران ابراز کنیم  یادگیری نه گفتن و همیشه موافق نبودن بخش مهمی از بازسازی خود است. اغلب اوقات بهترین کاریست که می توانید در حق خودتان و آنهایی که دوستشان دارید انجام دهید.


سه درجه از مرزبندی:


1. سخت گیرانه: روابط صمیمانه یا نزدیک کمی دارید. یک ترس همیشگی از ترد شدن دارید. بسیار برایتان سخت است که درخواست کمک کنید. و زندگی خصوصی به شدت محرمانه ای دارید.


2.سست : به طور وسواس گونه ای سعی می کنید دیگران را راضی نگه دارید. ارزش خود را بر اساس نظرات دیگران تعریف می کنید. به طور کلی قادر نیستید "نه" بگویید. همواره اطلاعات خصوصی زیادی را با دیگران به اشتراک می گذارید. و همیشه می خواهید مشکلات دیگران را حل کرده  ب آنها کمک کنید یا نجاتشان دهید.


3. انعطاف پذیر:  از افکار نظرات و باورهای خود، آکاه بوده و برای آنها ارزش قایلید می دانید چگونه نیازهای خود را به دیگران بفهمانید. اظلاعات شخصی را در زمان مناسب به اشتراک می گذارید. همواره قادر هستید در صورت لزوم نه بگویید و اگر دیگران هم این کار را انجام دهند می پذیرید. و می توانید عواطف خود را تنظیم کرده و به دیگران هم اجازه بدهید که احساسات خود را ابراز کنند.




غ‌زل‌واره:

+ با تمام دلخوریهام معتقدم خانواده همسر، یک خانواده امن و دوست داشتنی هستند و من اگر حد و مرزهای جدیدی برای خودم تعیین کنم و خودم رو در اولویت بزارم، باز هم می تونم مثل گذشته از بودن در کنارشون لذت ببرم. شاید جاهایی لازم باشه راحت، آروم و بدون دلخوری خواسته هایی رو که هرگز به زبون نیاوردم رو ابراز کنم. باید راهش رو پیدا کنم چون به این امنیت و حال خوبی که این سالها کنارشون داشتم همچنان محتاجم


+ یک جایی خوندم: "واقعیت اینه که نه خوبیهای اون آدم انقدر خوب بوده و نه بدیش! و فقط تو اونو واسه خودت اینجوری تعریف کردی..اون از اول هم همینجور بوده فقط تو نمی تونستی ببینی چون این خیلی سخته که آدم باور کنه کسی رو که دوست داره در عین داشتن خوبیها می تونه بد هم باشه، این یک جور توانایی که همه ما آدمها نداریم!"


3 بهمن 02 


بعد نوشت: (چهارشنبه)

به همسر میگم: "دیشب که سما داشت پلت سایه اش رو برام تست می کرد، تمام مدت تو دلم میگفتم خوش به حالش" همسر میگه: "به خاطر این که تولدش پلت‌های هدی بیوتی هدیه گرفته؟" گفتم: "اندوه من خیلی بزرگتر از پلت هدی بیوتیِ. فقط به خاطر این که نگرانِ تمیزی کثیفی نبود. دستش رو به در و چیزای دیگه زده بود، بعد هم با انگشتاش سایه اشو برام تست کرد" و تو دلم ادامه دادم: "اونوقت من چون فکر میکردم دستای بچه ام کثیفِ وقتی بغلم کرد هی گفتم نکن ولی نمی خواستم جلوی سما دستاشو بشورم. و اجازه ندادم به پلت سایه خودم دست بزنه". گاهی اندازه یک دنیا غمگینم برای این درد جانکاه.دلم میخواد عادی زندگی کنم. این روزا استوریهای قشم رفتنِ الی رو می بینم براش خوشحالم که به خودش استراحت داده و برای خودم اندازه همه دنیا غمگینم که یک سفر این مدلی برام رویا شده. یک سفر بدون دغدغه تمیزی کثیفی. آزاد و رها مثلِ قدیم. امیدوارم دکتر بتونه کمکم کنه

نظرات 5 + ارسال نظر
نسترن چهارشنبه 18 بهمن 1402 ساعت 10:00 http://second-house.blogfa.com/

غزل نمیدونستم اینور بیشتر مینویسی
الان یهویی باز کردم دیدم عع چقدر مطلب نخونده دارم ازت
نجات از هزار تو فوق العاده اس غزل من کییییف کردم وقتی خوندمش تازه بازم میخوام بخونم
بنظر منم مرز گذاری بهترین و درست ترین کار تو روابط هست که منم کم کم شروع کردم از خانواده همسر بگیر تا همکار و حتی خانواده خودم و حالا دارم نتایجش رو میبینم واقعا شگفت زده میشی
منم هیجانم که بالا میره خیلیییییییی حرف میزنم و وسطهاش یهو میبینم یه چیزایی گفتم که نباید و یا چیزهایی که اصلا ضرورتی نداشت بگم، الان بیشتر مچ خودم رو میگیرم و حواسم هست زیاده گویی نکنم
باید بپذیریم همه آدمها هم بخش سیاه دارن و هم سفید و تقدس دادن به آدمها در نهایت حالمون رو بد میکنه (یعنی من رو که بیچاره میکنه!!!)

نسترن جون از نگرانی منهدم شدن وبلاگم تو هر دوتاش پستامو منتشر میکنم. شاید اونجا پستای جدید رو بهت نشون نمیده. هر چی اینجا بزارم اونجا هم میزارم

من دوباره دارم میخونمش.اینجور کتابا رو باید حداقل دوبار پشت سر هم بخونم. الانم در صددم فرصت بشه برم آمادگاه چاپی شو بخرم به یاد قدیما که اصفهان بودم.

واقعا عالیه. من ناخودآگاه با دلخوریهایی که تو دلم بود تو این دو ماه شروع کرده بودم به مرزگذاری سمت خانواده همسر و وقتی کتاب رو خوندم دیدم عه چه کار خوبی دارم میکنم. و کم کم باید گسترشش بدم.

از دست این زبونی که گاهی از کنترل خارج میشه
منم در راستای حرف دکتر شکوری که گفته بود هر جوری هستی سه ماه تغییرش بده دارم سعی میکنم کمتر حرف بزنم.
دقیقا همینطوره.
مثل گوره خری که دکتر بابایی زاد همیشه رو میز برنامه حال خوب میذاشت.
یه بخش از این تقدس های بیجا به خاطر پایین بودن عزت نفسمون هستش

لی لی یکشنبه 15 بهمن 1402 ساعت 13:25 http://lilihozaklili.blogfa.com/

غزل یه سوال خیلی مهم ازت دارم
چجوری به جای غرق شدن تو دنیای سیاه گوشی و لپ تاپ و وقت تلف کردن مقید به کتاب خوندن و آگاه شدن هستی؟
من کوهی از کتاب های خونده نشده دارم که هر روز با دیدنشون خودم رو شماتت میکنم که به جای وقت تلف کردن توی اینستا و غیره برای روانت وقت بذار و برنامه ریزی میکنم اما وقتی از سرکار برمیگردم که دیگه نزدیک غروب هست خسته میفتم توی تختم و سرمو که از صبح وسط کارای اداره هم توی گوشی بوده میکنم توی اینستا و یوتوب و به بیهوده ترین شکل ممکن ساعت ها سپری میشه و حس افتضاح نارضایتیش برام میمونه فقط.
توی دنیای امروزی که پر از حواس پرتیه آدمایی که وقت میذارن و کتاب میخونن خیلی برام جذابن.
برای وسواست متاسفم غزل، من هیچوقت در زندگیم تجربه ش نکردم فقط خواهرزاده ی 6 ساله م بعد از تولد خواهر کوچیکش چند ماهی دچارش شده بود و میدیدم که چقدر عذاب میکشه و حتی از دنیای کودکیش نمیتونه لذت ببره، خداروشکر که با توجه بیشتر پدرومادرش بهتر شد. فکر کنم برای جلب توجه از والدینش بعنوان فرزند اول دچار شده بود نمیدونم..
خانواده همسرت هم با خواهرت موافقم. البته که خانواده همسر اسمشون روشونه دیگه خونواده همسر هستن نه خونواده ما :) منم گاهی توقعاتی دارم ولی کنار اومدم با همین مدلی که هستیم.
یادت نره بهم بگی چجوری کتابخون بشم
مرسیییی

ببین لی لی قشنگم. منم غرق میشدم. اما این اواخر کم کم پیجایی که در راستای اهدافم نبود رو کلا آنفالو کردم. اکسپلورهای جنجالی و تحریک کننده رو نات اینترست زدم.
ولی این پروسه آسونی نبود زمان برد

از طرفی تو با اون خستگی کار، طبیعیه که دلت بخواد ولو بشی و بچرخی. نباید توقع خیلی زیادی از خودت داشته باشی. با روزی مثلا دو صفحه از یک کتاب مورد علاقه ات شروع کن اصلا روزی ۵ دقیقه.
ببین لی لی منم یه زمانی حس تو رو داشتم. الانم کوهی کتاب نخونده دارم اما اول باید با موضوعی که جذبت میکنه شروع کنی.
یک زمانی به من القا شده بود که رمان خوندن جز مطالعه نیست و نوعی وقت تلف کردنه
کلی کتاب خودیاری و امثال اون داشتم که نصفه رهاشون میکردم و مدام میگفتم من کتابخون نمیشم
بعد برای ایجاد عادتِ خوندن با رمان های جذاب شروع کردم. یکی از اولینهام تو شروع خوندن دزیره بود. رمان وادارت میکنه بخونی چون کشش داستانی داره
بعد یک تعداد معقولی صفحه تعیین کن برای هر روزت
مثلا ۵ صفحه هرشب.
کم کم عادت میکنی
از طرفی یه استادی میگفت همه آدمها کتاب خون نیستن. بعضیها کتاب گوش هستند (مثل من) وقتی کتاب میگرفتم دستمو میشستم و میدیدم کارهام مونده حالمو بد میکرد. از طرفی نخوندنش هم اذیتم میکرد. اینطوری شد که ۴، ۵ سالیه با کتاب صوتی مطالعه میکنم. گاهی یک کتاب یا یک بخش رو چند بار گوش میکنم تا درکش کنم. که این بسته به نوع کتاب هستش
ببین چطور راحتی؟
من الانم گاهی نیم ساعت یا یک ساعت یه گوشه با کتاب کاغذی مشغولم و اذیت نمیشم دیگه چون جز اولویتهامه
ولی بیشتر گوش میدم

زن بابا شنبه 14 بهمن 1402 ساعت 19:52 http://www.mojaradi-90.blogfa.com

سلام غزل جان منم گاهی درگیری های ذهن منم زیاد میشه .
مامانم همیشه میگه خوب باش و خوبی کن، جز خوبی چیزی نمی مونه از آدم
همین باعث شد من هیچوقت جرات نکنم به کسی چیزی بگم واسه همین همیشه ریختم درونم و متاسفانه دچار خودگویی و حرف زدن با خودم شدم یا به خیال پناه بردم و آدمها و زندگی که دوست داشتم رو توخیال ساختم.
دچار وسواس فکری میشم گاهی هم وسواس مرتب بودن و تمیزی.
دارم سعی میکنم بپذیرم و با خودم مهربون تر باشم.

سلام بانو
نمیشه بانو من یک زمانی اینطوری بودم اما الان نه
سعی میکنم هرچقدر دریافت میکنم همونقدر محبت کنم و احترام بزارم حالا شاید یک کوچولو بیشتر
مردم براشون عادی میشه لطف و محبتمون و برای ما وظیفه
عزیز دلم
آخ از این همه فشار که زندگی خواستنی مون میره تو خیال جا خوش میکنه

نازگل چهارشنبه 11 بهمن 1402 ساعت 21:11

چقدر ممنونم از اینکه تجربه ی زیسته تون رو اینجا منتشر کردین
و ممنونم که برای کمک به خودتون دارید درخواست کمک می کنین و تسلیم نمیشین و به بهتر شدن حالتون تو روزی که زیادم دیر نیست، می رسید
کتاب جالبی می تونه باشه. وسواس از علائم کمالگرایی پنهان هست شاید. تو رود دکتر شکوری هم یه بار ازش حرف زد کامل. ببینید لطفا

خواهش میکنم نازگل جان
از شما هم ممنون که میخونی
واقعا به کمک نیاز دارم. دیگه قادر نیستم به این شکل ادامه بدم.
بله خیلی کتاب خوبیه.
رود رو گوش میدم اما تو تمرین های اپیزود های تقصیر تو نیست گیر کردم برای همین ادامه شو گوش ندادم هنوز چون تاکید دکتر شکوری به انجام تمرین ها بود بعد دیدن ادامه
ممنونم

سعید چهارشنبه 11 بهمن 1402 ساعت 11:46 https://anti-efsha.blogsky.com

سلام. چون بخش نظرات رو باز گذاشتی، من هم به عنوان یک خواننده، نظرم رو به شما میگم: نگاه خواهرک هم تا حدودی اشتباهه. جهان اطراف ما سیاه و سفید نیست. خیلی از دلخوریهای ما از دیگران، به خاطر سیاه بودن آنها نیست، بلکه به خاطر انتظار ما از آنهاست برای تحقّق آنچه ما سفید می‌انگاریم. اگر دیگران هدیه‌ای که دوست داریم رو به ما نمی‌دن و یا احساس می‌کنیم که هدیه‌اشون رو به خاطر شخص ما به ما نداده‌اند، دلیل موجّهی بر ناراحتی ما نیست؛ در واقع دو راه منطقی وجود داره: اقدام متقابل و یا بخشش و فراموشی. البته به نظر می‌رسه که شما در جاهایی حساب ارتباطتون با خانوادۀ همسر رو یکطرفه پُر کرده باشید و حالا از آن‌ها انتظار اقدام متقابل دارید. اگر اینطور نیست، پس نباید دلخور باشید، چون توازن برقرار است. ولی اگر اینطور هست، به عنوان یک خوانندۀ وبلاگتون پیشنهاد می‌کنم به مشاور مراجعه کنید. (هر چند که خود مشاور قهّاری باشید.)

سلام
بحث در این حیطه خیلی گسترده است. جمله داخل غزلواره اینو خوب توصیف میکنه که دید ما چقدر در روابط ما تاثیر داره
اگر امکان اقدام متقابل برای هدیه برام مهیا بود قطعا اینقدر بهم فشار نمیومد.
الان دیگه انتظار اقدام متقابل در ارتباط از اونا ندارم. من میخوام میزان به اشتراک گذاری هام رو بیارم پایین و مرزهای جدیدی تعیین کنم که متوجه بشن که من هم اینقدر دسترس پذیر نیستم که به نظر میومدم
ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد