هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

55. و همچنان شرم ونقص

در درون درد می کشم

هر روز  و هر لحظه

بیشتر از هر زمانی میخواهم که تغییر کنم

تغییری بنیادی که بکوبد و دوباره از نو بسازد، من را


 

 

مدتهاست میخوام بنویسم اما لپ  تاپم بالا نمیومد و من حوصله عوض کردن ویندوز نداشتم. برخلاف گذشته، دیگه حوصله نوشتن با گوشی و آیپد رو ندارم با اینکه ویرایشگر آیپد عالیه. به خودم فکر می کنم. به کتابهایی که میخونم. به تلاشی که سالهاست در راستای اصلاح خودم دارم انجام میدم و خستگی‌ای که بر جانم نشسته از تصور اینکه تلاشهایم نتیجه نداشته. چرا؟ چون هر چقدر هم تغییر کرده باشم، آزاردهنده ترین قسمت ماجرا هنوز پا برجاست.

به وبلاگم فکر میکنم و روند نوشته هایی که از درونم نوشتم و فکر میکنم بیشتر یک شوآفِ رُشد بوده تا یک واقعیت. چون این چند سال گذشته بیشتر توی اوج هیجاناتم می نوشتم. گاهی در اوجِ هیجانات منفی و گاهی در اوج هیجانات مثبت و این همون چیزیه که به این شوآف شکل داده. به نظرم آدمها زمانهایی خودشونن که هیجانات و احساساتشون در یک سطح متعادل باشه. مگر اینکه یکی از احساسات به طور دائمی در درونشون لونه کرده باشه مثل غم که خیلیها دچارشن. البته که اون غم یا هر احساس دایمی هم یک سطح متعادلی برای خودش پیدا می کنه و اونوقته  که فرد، خودِ واقعیش رو به نمایش میزاره. 

واقعیت همه این سالها اینه که من خیلی زیاد شماطت و سرزنش شدم. چه از طرف خانوادم، چه از طرف همسر و حتی گاهی مادرِ همسر. دلیل اصلی این شماطت؟ قطعا وسواس و دلیل دومش برای همسر "نظم خونه". و نیاز به گفتن نیست که با هر سرزنشِ اونها، من چقدر شدیدتر از اونها، خودم رو مورد سرزنش قرار دادم. اما هیچ کس نفهمید در من چه گدشته و میگذره. فقط قضاوتم کردند و زیر سوالم بردند و می برند.

و من....

خسته ام از این روند. از این مسیرِ پر درد. از این مسیر که شیبِ پستی و بلندیهایش آنقدر زیاد است که هر بارسر پا شدم، دوباره رسیدم به شیبی تند و با صورت خوردم زمین و تمام دهنم پر از خون شد. سپس از شدت درد خزیدم گوشه ای توی سایه که در دیدرس نباشم و برای خودم، تلاشم و خستگی هایم از ته دل سوگواری کردم.

دو هفته قبل که برای روبرو شدن با ترسهام، خودم رو مجبور کردم توی صف نونوایی توی پیاده رو منتظر بمونم (کاری که ازش متنفرم) و چیزی پیش اومد که اومدم خونه و همه چیز رو که شستم هیچ، خودم هم رفتم حمام و آنقدر گریه کردم که دیگه نفس نداشتم و پشت گوشی به همسر التماس میکردم که "منو ببر دکتری جایی و از این وضع نجاتم بده". چند ساعت بعد، وقتی توی آموزشگاه موسیقی درمانده و خسته نشستم روبروی مامان آوین (چقدر دوستش دارم وچقدر سبک تفکرش به من نزدیک هست)، چشمام پر شد، اشکهایم سُر خورد و گفتم: "امروز 3 بار از خونه زدم بیرون و  این سومین لباسی هست که تنم کردم" و اون با آرامش خاص خودش منو شنید و شنید و شنید و من وقتی رسیدم خونه، انگار از یک جلسه تراپی عالی برگشته بودم. سبک بال و رها. همان روز تلگرام را که باز کردم پیام کوچ‌ام ، در جوابِ ویس های گریانِ صبحم را شنیدم .چقدر ابراز خوشحالی کرد از اینکه به اکانت شخصی اش پیام داده‌ام و گفت دسترسی نداشته به اکانت دوره که جویای حالم شود و با آرامشِ خاص خودش گفت: "بیا از اول شروع کنیم. تو یک بار این سقف ذهنی را شکستی و باز هم میتونی" و من از اون روز یک انرژی دیگه ای گرفتم واسه تلاشِ دوباره.

با این وجود، وقتی داری تلاش می کنی، ولی بعضی شستشوهای اجباریِ عادت گونه را انجام میدی، کاملا غیر منتظره دوباره شماطت آغاز می شود و در مقابل عصبانی میشوی ، می شنوی که : "برای خودت میگم بدبخت!" احساس می کنی تو یک بازنده ای. یک بازنده تمام عیار

و توی قسمت "تله شرم و نقص" نوشته بود رهایی از این تله، در شرایطی که با کسانی در ارتباطی که این تله را تقویت می کنند و احساس "شرمساری و بازنده" بودن رو در تو تشدید می کنند، بسیار سخت خواهد بود. و من در همان وضعیتم.


در میان این همه رنج، ماهک هست.مرحم دردهایم. یک فرشته تمام عیار که راه و رسم عاشقی را خوب بلد است. درست مثل یک عاشق دلباخته، چنان ناز می کشد و می بوسد و می‌بوید که من با خودم فکر میکنم، لذتی از این بالاتر هم هست؟ که دخترکی مو طلایی و زیبا با دستهای کوچکش تو را چنین محکم به آغوش بکشد که تو بی اختیار در مقابل عشقش سر تعظیم فرود بیاوری ودر مقابل تن ظریفش به زانو در آیی که تو هم او را در آغوش بکشی و هر آنچه از عشق و محبت داری نثارش کنی.

این روزها به طرز بسیار مشهودی تغییراتش را می بینم. دو روز قبل ...

میگه "میدونی پونی ها چی میخواست بهمون بگه؟"

می  پرسم چی؟

میگه : "اینکه دوستی از جادو قوی تره"

برای اولین بار برداشتش از چیزی را چنین واضح به زبان می آورد و من میمیرم برای این همه درک و فهم اش. حتی از دایانا پرسیده بود پیامش رو متوجه شدی؟ و اون گفته بود نه و ماهک براش توضیح داده بود.

هفته گذشته (دوشنبه) برای اولین بار دیدم تلاش میکنه ایرانی برقصه و حالت دستهاشو خیلی قشنگ گرفته بود. این وسط یک حرکت قشنگی هم کشف کرده که دستشو بالای سرش به حالت واژگون نگه داره و برقصه. بعد من و باباش رو بلند کرده باهاش برقصیم. و حرکتشو به نا آموزش میده. از اونجایی که همسر کلا مودش مسخره بازیه، به قدری از رقصش خندیدیم که از فرداش هر شب میگفت بیاید برقصیم. 

عاشق اینه که بتونه مثل من سرش رو بچرخونه. و به نتایج خوبی رسیده. وقتی گفتم بچرخون بابا ببینه خجالت کشید. وقتی بالاخره چرخوند باباش براش جایزه خرید و ماهک کلی خوشحال شد

به شدت توضیحات منطقی رو می پذیره و بر خلافِ من اصلا سخت گیر نیست. حتی بر خلافِ منِ بچگی هام. مثلا همراه گلِ سرهاش، یک برس گره باز کن طلایی (سلیقه خودش) سفارش دادم. امروز که رسید، به جای برس طلایی یک برس بدرنگ که نه زردِ نه کرم داخل بسته بود. خیلی عصبانی شدم که نکنه مجبور شم دیگه از این پیج خرید نکنم؟! به نظرم پیدا کردن پیجی که دلت بخواد ازش خرید کنی و احساس امنیت بهت بده کار سختیه. وقتی بهش پیام دادم، چک کرد و گفت اشتباه از ما بوده. هزینه پستش با ما، بفرستید تا عوضش کنیم. با خودم فکر کردم مگه چقدر پول این برس هست که بخوام برای اونا هم یک هزینه اضافی تحمیل کنم. حالا زشتِ که باشه. ماهک اصرار داشت طلایی باشه ولی وقتی توضیح دادم گفت: "باشه مامان اشکال نداره. مهم اینه موهامو درد نمیاره". من از اون خانمِ مسئولیت پذیرِ مشتری مدار قدردانی کردم که اشتباهش رو پذیرفته و گفتم برس رو نمیفرستم و اونم گفت خرید بعدی بهم تخفیف میده :). اما غزلِ کوچک، چقدر برای این چیزها اگر باب میلش نبود غصه میخورد و غمگین میشد برخلاف ماهک که دیگه رها کرد. یا تابستون توی summer camp پیتزا درست کرده بودن و پیتزاش افتاده بود زمین اما فقط اومد گفت: "پیتزام افتاد زمین". گفتم: "ناراحت شدی؟" گفت: "نه زیاد"


یک جور عجیبی از نظرِ منِ مامان، نقاشی اش خوبه و مدتهاست میخواد ببرمش کلاس نقاشی. بالاخره یک استاد خوب پیدا کردم که نترسم خلاقیتش رو کور کنه و قراره بعد از عید ببرمش

بعد از یک سال و خورده ای، تنبک تازه براش جدی شده و واقعا تمرین میکنه و جدیدن سرعتش بالا رفته و خیلی قشنگ میزنه. عاشق وقتایی هستم که معلمم میشه و به من تنبک زدن یاد میده. ایرادهامو میگیره یا تشویقم میکنه

توی مدرسه water cycle، Solar System و چیزهایی در مورد حیوانات یاد گرفته و با سرعت بالایی جمله های انگلیسی رو پشت سر هم بیان میکنه و منی که همیشه تو مکالمه لنگ میزدم، مرده و هلاکشم که داره با این سرعتِ عالی یاد میگیره و میره جلو.

حافظه خوبی داره و گاعی از خاطراتش برام تعریف میکنه :)) چیزایی یادشه که من گاهی فکر میکنم به خاطر نمیاره

به شدت هم زبونه و وقتایی که راجع به چالش های احساسیم حرف میزنم تحلیلای خوبی ارایه میده. مثلا گفتم فلان اتفاق تو آموزشگاه افتاد، من خجالت کشیدم بهم میگه ما که کار بدی نکرده بودیم که خجالت بکشی. یا تنفس هاتو انجام بده بهتر بشی. (تمرینِ کتابِ آرام و کتاب احساسات من که با هم میخونیم شون)


سه هفته قبل که همسر قرار بود دیر بیاد خونه، تصمیم گرفتم برای اولین بار دوتایی بریم بیرون واسه ناهار و وقت گذروندن. بردمش فوت کورت مهراد مال و چیزبرگر سفارش دادیم. آخه دو سال قبل که خورد، کم مونده بود بالا بیاره و بعدش دیگه ریسک نکردم اما از مهر میگفت که میخواد همبرگر رو امتحان کنه و من دلم میخواست خودم ببرمش. ماهک خیلی اهل خوردن نیست اما با اولین گاز سرش رو به چپ و راست برد و گفت: "فوق العادست". 

در واقع کلا اون روز فوق العاده بود. جا انتخاب کردنمون. انتظار کشیدنمون. احساس رهایی که داشتم و حس میکردم دیگه مانع بیرون رفتن هام نیست بلکه همراهمه و بعدش که رفتیم انتشارات چشمه و کل قسمت کودک رو زیر و رو کرد. هر بار یکی از کتابهایی که خونده بودیم رو میدید صدام میزد. عه مامان "کبوتر!"، عه مامان کتاب "نخ نامرئی!" که من اصلا فکر نمیکردم اسم  کتاب یادش باشه. عه مامان "وقتی بابا هست" (که خودم عاشقشم). عه مامان "خرگوش گوش داد!" و کلی کتاب دیگه که ما از طاقچه و فیدیبو خونده بودیم.  تهش یک پازل السا برداشت  و من دو تا کتاب از دایره کوچولو و یک کتاب شناخت احساسات براش خریدم و به خودم یک هایلاتر سبز هدیه دادم اگرچه بعدش پشیمون شدم که چرا صبر نکردم فابرکاستل ش رو پیدا کنم چون استدلر آخرِ خط پس میده. حتی وقتی با همه ترسهام، راحت و سرخوش بردمش دستشویی و برگشتیم تو انتشارات که خرت و پرتهامونو تحویل بگیریم. همش عالی بود. یک روز فوق العاده و بی نظیر دونفره.


چند ماهی هست که گیر داده به "السا" و "پاتریک و انبه". حالا دومی چی هست؟ ماهک عاشق بازی "ماینکرفت" هستش. یک بازیِ همه چیز مربع‌طور که من اوایل خیلی بدم میومد از گرافیکش ولی الان به توصیه مقدم که میگه چیزهای جدید یاد بگیرید و ذهنتون رو ورزش بدید، دارم یک کم ازش یاد میگیرم چون واقعا درک بازیش برام سخت بود و فکر کنم چالش خوبی باشه برای مغزم. من زمان این بازی رو براش محدود کردم اما عاشق دیدن ویدیوهاش هست و اونقدر پاتریک و انبه رو دید که مجبور شدم محدودش کنم به 5شنبه ها. بین خودمون باشه من خودم این ویدئوها رو خصوصا پاتریک رو خیلی دوست دارم :))


ماهک عاشق لباس و کفشِ. از وقتی هنوز درست حرف نمیزد همش دنبال "دَپایی" بود :)). یعنی اینقدر دویت داشت که جز اولین کلماتی بود که یاد گرفت و بقیه برای خوشحال کردنش براش دمپایی میخریدن. بعد من با بدبختی باید براش کفش قشنگ پیدا کنم. نمی پسندم کالج های بازار رو مگر کتونی . اونایی هم که می پسندم همه 4 تومن به بالاست :| لعنت به این گرونیا اوففف


چقدر خوبه که هر چی میخره رو دوست داره سریع استفاده کنه و من هم در اغلب موارد مانعش نمی شم. دلم میخواد لذت ببره از زندگیش. لذتی که خودم رو خیلی ازش محروم کردم


غ‌زل‌واره:


+ چقدر خوب شد مغزمو خالی کردم


+ جمعه ویندوز را با کلی حس بدِ من نمی تونم و من یادم رفته، عوض کردم اما کارت شبکه کار نداد که نداد. حتی با سرچهایی که کردم به جایی نرسیدم. نگم که چه قدر احساس بی کفایتی داشتم. اما فردا که مطمئن شدم ایراد از من نبوده چقدر خوشحال بودم که اقدام کردم برای کاری که 6 ماه است عقبش انداختم و سختش کردم. هنوز هم لپ تاپ راه نیفتاده. اما بالاخره لپ تاپ همسر آزاد شد در زمانی که من هم فرصت داشتم هم نیاز به نوشتن

نظرات 10 + ارسال نظر
لی لی دوشنبه 9 بهمن 1402 ساعت 15:56 http://lilihozaklili.blogfa.com/

جمله آخر رو خیلی درک کردم غزل، اونجا که نوشتی چه خوب شد که مغزمو خالی کردم. واقعاً گاهی نجات بخشه.

خوشحالم که با ماهک تجربه های جدید و خفن و شیرینی رو دارید.

و توصیفاتت از بالا پایین بودن مود و احساساتی که اون لحظه راجع به خودمون داریمو گاهی توهم میزنیم هم خیلی دوست داشتم.

مثل همیشه عالی تحلیل کردی. برای همین عاشق نوشته هاتم چون انگار تو حتی خودت رو از چند زاویه مختلف میبینی که البته کار ساده ای نیست.
مطمینم با این آگاهی که داری براش تلاش میکنی امسالت از پارسال و سال آیندت از امسال حس خیلی بهتری نسبت به خودت و حقیقت زندگی خواهی داشت.

توی تمام احوالات عجیب و بدی که تجربه میکنی بدون که تنها نیستی.

تازگی ها متوجه شدم نوشتن چه روی کاغذ چه در وبلاگ احترامی هست که به خودمون میذاریم. من توی نوشتن هام چیزهایی میفهمم که گاه ی با هزار ساعت فکر هم بهشون نمیرسم و این روزا هر روز شده چند تا جمله بنویسم حتما انجامش میدم

ووای خیلی خوبه فقط کاش بیشتر براش وقت بزارم جوجه طلایی رو

عاشقتم. توهم رو خوب اومدی. دقیقا یک وقتا آدم توهم میزنه که آی من اِل شدم و بِل شدم و بعدش عین یک بادکنک تو خالی میترکه و هیچ میشه

عزیز دلی تو مرسی از اینکه حس به این قشنگی رو بهم میدی راجع به نوشته هام. الانه که غش کنم از خوشی
امیدوارم همینطور باشه چون براش خیلی تلاش دارم میکنم.

امیدوارم بهترین احساسات رو تجربه کنی و احوالات عجیب و بد به حداقل خودشون برسن درونت. الهی که پروسه مهاجرتتون بعد از این سریع و آسون جلو بره
مرسی که هستی

زن بابا پنج‌شنبه 5 بهمن 1402 ساعت 06:32 http://mojaradi-90.blogfa.com

سلام منم مثل شما واقعا خسته ام از اینکه دائم به فکر خوب شدن و رشد کردنم.
دلم میخواد راحت باشم با خودم با افکارم و بازندگیم

سلام بانو
میدونی آدم بهتری بودن و رشد کردن که رسالت همه مونه اما میدونی ماها خیلی سخت گیرانه بهش نگاه می کنیم و اینه که اذیتمون میکنه
انگار که میخوایم ره صد ساله رو یک شبه بریم و این نمیشه
به اضافه این که رشد کردن انتها نداره

فاطمه چهارشنبه 4 بهمن 1402 ساعت 11:47 http://Ttab.blogsky.com

سلام عزیزم خوبی؟به نظرم مشاوره خیلی کمک میکنه.بایدریشه یابی کنی چی باعث به وجوداومدن این مشکلت شده.دوست منم بعدفوت مادرش دچاروسواس شدیدشدولی خودش میگه بعدچندجلسه مشاوره خوب شدشکرخدا.
چه بچه شیرینی،ماشالله،خدابرای هم حفظتون کنه.
والله من که سه سال توشرکت ای تی به عنوان مشاوربودم همیشه ترسیدم ازتنهاویندوزعوض کردن .بازبه همت شما

سلام فاطمه جان قربونت برم تو خوبی؟
من دقیقا می دونم از کجا این وسواس شروع شده. الان فقط میخوام تمام بشه. متاسفانه من همون سالهایی که تازه شروع شده بود به چندتا تراپیست مراجعه مردم اما هیچکدوم نتونستن کمکم کنند. شاید در این حیطه تخصصی نداشتن وگرنه اون موقع ها خیلی شدتش کمتر بود خیلی

برای دوستتون واقعا خدا رو شکر

ممنونم خدا عزیزان شما رو هم حفظ کنه

وای مرسی از حس خوبی که بهم دادی واسه همتم

فرزانه دوشنبه 2 بهمن 1402 ساعت 21:44

الهی که همیشه دلت شاد باشه غزل جان
ماهک هم عشقه
دخترا کلا عشقن
رزا هم از حالا مراقب منه و بهم میگه من که بزرگتر شدم نیازی نیست تو اشپزی کنی ، تو برو به کارهات برس من آشپزی میکنم

ممنون فرزانه جان
خداحفظ کنه رزای قشنگ رو. از همین حالا شخصیت مراقب کننده داره ببوسش از طرف من کوچولوی قشنگمونو

مهدیه جمعه 29 دی 1402 ساعت 11:11

خدا براتون نگه داره دختر کوچولوی نازتون رو
امیدوارم خودتون هم به آرامش همیشگی برسی غزل جان

قربونت شما مهدیه جان
ممنونم از آرزوی قشنگت

فریبا چهارشنبه 27 دی 1402 ساعت 13:17

من از نوجوانی وسواس پاکیزگی داشتم خدا چهار تا بچه بهم داد.وحشت داشتم بچه ها طرفم بیایند دست خیس بهم بزنند.
یه بار دختر شش ساله ام گفت وقتی مامان مرد به مرده شور می گه دست خیستو به من نزن.
خیلی با خودم مبارزه می کنم خودمو سرزنش نمی کنم خوب اینم یه مریضی مثل دیابت یا فشار خون است وقتی تحت فشارم بدتر می شم الان که 62سال دارم خوب نشدم فقط کنترل می کنم .
یه راه حل :بیرون میرم کل لباسهامو عوض می کنم ولیاس بیرونم رو نمی شورم وقتی برمی گردم دوش می گیرم همون لباس خونه رو می پوشم.

آخ من نمیتونم به این فکر کنم که سال بعد هم این مسئله با من باشه چه برسه تا سن بالا
واقعا خیلی خسته ام و نمیزاره لذت ببرم
گاهی تو اوج خوشی یهو سر و کلش پیدا میشه و گند میزنه به همه چی
منم همیشه نه ولی یه وقتا که اذیتم میکنه از راه میرسم همه چیز تو لباسشویی هستش

امیدوارم شما هم به آرامش برسید
ممنون همراهیتون

lostinwonderland سه‌شنبه 26 دی 1402 ساعت 15:29

چه قشنگ حکایت تلاشهای پیش از تراپی رو‌نوشتین. من هم حتما باید برم تراپی تا ذهنم مرتب بشه

ممنون
ان شالله که بهترین نتیجه رو بگیرید

انسان از احساسات تشکیل شده و همین احساسات چراغ راهشن. نمیشه گفت که با به تعادل رسیدن احساساته که انسان واقعا خودشو نشون میده چون احساسات چه منفی چه مثبت فقط مربوط به انسانه که قوه تفکر هم کنارش راهنمای راه.
موفق باشی دوست عزیزم

شاید تعادل کلمه درستی نبوده
منظورم این بود که هیجانات یا احساسات در اوج نباشن
چون خیلی زود فرو کش میکنند
و آدم تو اوج هیجانات چه منفی چه مثبت حرفهایی میزنه که بعدش میبینه اونقدرا هم واقعی نبوده
همچنین شما دوست عزیز

فنجون دوشنبه 25 دی 1402 ساعت 12:08 http://Embrasser.blogsky.com

خواستم بگم من متوجه تلاشت و مبارزه ات برای رشدت هستم ... آفرین که جا نمیزنی و پرتلاش ادامه میدی.
اگه فکر کردی نیاز به کمک دارویی داری ، مشاورم دکتر منایی تو کلینیک ریشه رو خیلی تعریف میکرد.
ماهک رو محکممممم بغلش کن و از طرف ما گازش بگیر

مرسی که هستی فنجون
یعنیا اگر این مکملا نبود من زورم نمیرسید آماده شم واسه مهمونی دیروز

مرسی امروز که نشد بدم اما واسه اوایل اسفند نوبت دارم

تو هم قندونو محکم بچلونش اینقدر با نمکه این بچه
طلب باباشو گرفت؟

نازگل دوشنبه 25 دی 1402 ساعت 00:48 https://nazzgol.blogsky.com/

لذت بردم از خوندن عاشقانه هاتون با دخترتون من عاشق عاشق عاشق دختر بچه هام... روی ماهشو می بوسم از دور دلتون گرم به عشق هم باشه الهی

مرسی نازگل جان
ممنونم مهربون
دل شما هم به عشق عزیزانت گرم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد