هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

47. فوبیا

و این بار فقط من
  

دور خونه راه میرم و لیوان و فنجون جمع می کنم از بس ماهک هر بار با یک لیوان آب میخوره و برای حامی چایی و نوشیدنی و دمنوش آوردم و کسی جکعشون نکرده. حوصله هیچ کاری ندارم ولی زوری باید کار کرد چون هم خونه ترکیده هم بیکار بشینم حالم بدتر میشه. با خودم فکر میکنم چقدر این سالها ترسیدم از قضاوت و خیلی چیزا که دلم میخواست بنویسم رو ننوشتم. دلم میخواد بزنم به سیم آخر و به قول لیتو ک... اونی که قضاوت کنه. مودم که تغییر کرده سلیقه موزیکم هم عوض شده. دیگه حوصله آهنگای قری و شاد ندارم. غمگینم که اصلا گوش نمیدم مگر وقتی که دیگه واقعا تو مود زار زدن باشم که اونم به ندرت پیش میاد. فقط دوست دارم رپ گوش کنم اونم تو تیپ آهنگای بهزاد لیتو.  سلیقه موزیک من و ماهک خیلی بهم نزدیکه ولی خوب فقط رپ های ملو رو میتونم در حضور ماه پلی کنم. هنوز نمیدونم خشم درونم از کجا نشات میگیره. فقط میدونم فحش های داخل موزیکای لیتو جیگرمو حال میاره. احساسی که قبلا نداشتم و تمایلی هم به شنیدن موزیکهای حاوی این الفاظ نداشتم
صبح که ماهک رو رسوندم رفتم از نونوایی همیشگی در اوج خلوتیش نون بخرم اما با دیدن زباله ‌گرد داخل مغازه نونوایی گاز ماشین رو گرفتم و اومدم خونه. چقدر دلم میخواد میتونستم وحشیانه و حرفه ای رانندگی کنم اما نه بلدم نه جراتشو دارم. میترسم از اینکه به آدم پیاده بزنم. با این حال خیلی بهش احتیاج دارم.  حالا کسی توی مغزم میگه: "دیگه از اون نونوایی نون نخر". بعد من بهش میگم: "فکر کردی اینا تو بقیه مغازه ها نمیرن؟ اینا هم آدم هستن و نون میخورن". بعد اون یکی میگه: "لباسای کثیفش خورده به اون جاها" و من میگم: "کاش برای همیشه خفه شی و دست از سرم برداری. خسته ام از دستت. اصلا کثیف زندگی کنم چی میشه؟"  و اون قاه قاه میخنده و میگه: "کثیف زندگی کن ببینم!"
دیروز که دوباره رفتم آزمایشگاه رفتم و سرویس بهداشتی رو بررسی کردم. :| اصلا امکان نداشت که من به سطل سرویس خورده باشم و حتی اگر هم خورده بودم هم خشک و تمیز بود و یک چیز برام مشخص شده. اضطرابِ جنگ اعصابی که حامی، چهارشنبه قبل از رفتن راه انداخته بود، به اضافه اضطرابِ خون گرفتن از ماهک درست وقتی کارمون تو آزمایشگاه تمام شد و من با نفس راحتی نشستم روی صندلی ماشین، به شکل یک حمله عصبیِ کثیف ظهور کرد و کل روزم که هیچ تا دیروز صبحم  رو به گوه کشید.
دو سه هفته قبل داشتم فکر میکردم من که آب از سرم گذشته و سه ساله با دارو سرپام، خوبه که برم و بخوام یک دارو هم برای وسواس به داروهام اضافه بشه اما واقعیت اینه که جرات این ریسک رو هم ندارم. من با این دارو فعلی چنان روزهای وحشتناکی سپری کردم تا بهش عادت کنم و بعد که خواستم کمش کنم باز اون حمله ها تکرار شد که الان از ترس تداخل با این دارو یا بهم ریختن وضعیت فعلیم جرات ندارم برم پیش روانپزشک. ضمن اینکه اون مرتیکه  کربلایی فکر کرده بود توی زعفرانیه مطب زده هر غلطی بخواد میتونه بکنه. اون از رفتار زشتِ دفعه آخرش با من که اینجا نوشتم. اونم از رفتار هرزه گرانش با آزی که لاشی بازی درآورده بود و باعث شد آزی نه تنها دیگه سراغش نره که کل داروهاشم گذاشت کنار. و چقدر خوب بود منم میتونستم دارو رو بزارم کنار ولی خوب باشم. به هر صورت از اون موقع دیگه پیش روانپزشک نرفتم و فقط دارو رو ادامه دادم.
چند روز قبل مبحثی رو خوندم که جدید نبود اما ذهنم رو به شدت درگیر کرده. " این که ما انرژی ذهنی محدودی داریم و وقتی صرف کارای کم اهمیت میکنیم برای انجام کارهای مهم دیگه انرژی نداریم". این مصداق کاملِ منه. من توی خونه زیاد کار میکنم اما اینقدر وقتم و انرژیم صرف  پاکسازی چیزهایی میشه که از نظر بقیه تمیزِ و از نظر من نه که توان و زمانم به انجام کارهای مهمتر نمی رسه و اینه که اغلب اوقات خودم از وضع خونه ناراضی ام چون ....

خیلی خسته ام. هم از لحاظ روان هم از لحاظ ذهن هم از لحاظ جسم. خیلی وقته مدیتیشن نمی کنم ولی چقدر بهش نیاز دارم. دلم برای استخر تنگ شده. دلم تنگ شده برای اینکه مثل قدیما برم تو طبیعت  یا خیابونا بگردم بدون اینکه دلواپس دیدن زباله، یا زباله گردها باشم. بدون اینکه شک کنم که اگر زباله گردی رو دیدم بهش خوردم یا بهم خورد یا نه. بدون اینکه بیام خونه و لباسهامو بشورم. بدون هیچ، مطلقا هیچ دلواپسی فقط برم بگردم و کیف کنم. حتی پا برهنه روی چمن راه برم. یا روش بخوابم. یا حتی رو پله ای یا نیمکت پارک و مطب دکتر یا  هر صندلی در فضاهای عمومی بشینم. دلم تنگِ برای خودم. همون خودی که سفر میرفت و کنار هر سرویس بهداشتی که بابا نگه میداشت حتی اگر دستشویی نداشت میدوید میرفت سرویس مبادا جایی تو راه به اضطرار بیفته. بدون اینکه فوبیای دستشویی فضاهای عمومی  داشته باشه. از اون فوبیاها که اگر بره داخلش صدتا فکر وحشتناک هوار میشه رو ذهنش و باعث میشه رنج دستشویی نرفتن رو به رنج اون فکرای وحشتناک ترجیح بده
از دیروز که برای بار دوم ماهک رو بردم برای آزمایش خون، جونم اون ته تها مونده. شاید باید یک بار بنویسمش تا هیجانات منفیش از ذهنم خارج بشه.

غ‌زل‌واره:
شاید بعد از این پستهامو توی هر دو وبلاگ بزارم چون همیشه نگران از دست رفتن آرشیوم هستم.
نظرات 1 + ارسال نظر
فنجون یکشنبه 28 آبان 1402 ساعت 13:45 http://Embrasser.blogsky.com

نوشتن خیلی به کم شدن استرس ها کمک میکنه ... بنویس عزیزم و اگه از قضاوت شدن میترسی کامنتهاتو ببند.

آره فنجون عزیزم. فعلا مینویسم. ببینم چی میشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد