هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

خواب گاهی نزدیک ترین رفیق آدمهاست :))

باید یک زمان اساسی برای اصلاح باورهام بزارم. خصوصا برای اصلاح این باور که "با وجود ماهک من زمان کافی برای رسیدگی به کارهام ندارم". دیشب خیلی بد خوابیدم.  نمیدونم از کی شروع شد ولی یادم میاد از وقتی دانشجوی سال اول بود و توی اون خونه بزرگی که اطرافمون پراز دار و درخت بود زندگی می کردیم من با صدای باد میترسیدم و دیشب چنان باد شدیدی می‌وزید که من با وحشت از خواب پریدم. پنجره رو بستم و مثل همه این شش سال به سرو تناور سمت راست حیاط فکر می کردم که نکنه آخرش بشکنه و بیفته روی خونه هامون. به هر ضرب و زوری بود تلاش کردم و خواب برد اما هنوز خوابم عمیق نشده بود که احساس کردم الان همه چیز رو باد با خودش می بره. پا شدم کاوری که روی بند انداخته بودم برداشتم و دوباره دراز کشیدم. ترسیده بودم اما چون نمی خواستم همسر بدخواب بشه؛ سمتش نرفتم. 

 

 

از ساعت 4 تا 6 خواب و بیدار  بودم و 6 با خوابالودگی شدید پاشدم کتری رو گذاشتم و نون ها رو آماده کردم و میز رو چیدم. با همسر صبحانه خوردیم و راجع به مدیری که همسر باید انتخابش بکنه اما گزینه انتخابی اش به دلایلی مجبور شد پیشنهاد همسر رو رد کنه. با هم گزینه ها رو بررسی میکردیم که خوب یک تعدادی شون رو من میشناختم. همسر که رفت یک فنجون چایی خوردم و با اینکه به نظر میرسید بتونم بیدار بمونم رفتم روی تخت. تمام هفته قبل رو زود بیدار شده بودم و شبها دیر خوابیده بودم. حتی جمعه و با اینکه شنبه بعد از رفتن همسر تا 10:30 خوابیدم چون کل جمعه رو ولو بودم از شدت کم خوابی؛ میدونستم حالا که دیشب بد خوابیدم به نفعم هست بخوابم که گرفتار سردرد نشم. وقتی بیدار شدم چقدر دلم میخواست نخوابیده بودم و تا 10 کل خونه رو جمع کرده بودم. ماهک خیلی دوست داره با هم کارتون ببینیم. با هم "رایا و آخرین اژدها" رو دیدم و وقت ورزش من شد.

این روزها سطح انرژی ام خیلی پایینِ؛ حدسم اینه که از فصل باشه چون از لحاظ غذایی همه چیز روبراهه.در هر صورت هفته قبل که تصمیم گرفتم ورزش کنم شبکه جم فیت رو زدم و اتفاقا توی ساعت 12 پیلاتس شروع شد. برعکس اون روزایی که میرفتم باشگاه و دلم یک ورزش هیجان انگیز میخواست؛ الان دلم میخواست یک ورزشی باشه آروم. بدون بپر بپر و این بهترین گزینه بود. خیلی حرکاتش رو دوست دارم و واقعا لذت می برم. با وضعیت کنونی من این بهترین انتخاب بود و حالا فهمیدم که برای اینکه ورزش توی زندگیمون نقش اش مقطعی نباشه باید هر زمانی ورزشی متناسب با روحیات مون رو پی بگیریم. قسمت جالبش این بود که بعد از پیلاتس ایروبیک شروع شد و من که تنم با پیلاتس از اون رخوت خارج شده بود؛ ایروبیک رو هم انجام دادم. میتونستم یک سری شو ضبط کنم برای زمان های آزادم اما مطمئن بودم اگر صبط کنم با فکر اینکه حالا وقت هست الان وقت ندارم اصلا شروع نمی کنم و حالا این برنامه شده عین یک کلاس که سر ساعت باید درش حاضر بشی.

زمان ورزش من بهترین زمانِ برای ماهک. عاشق اینه که عروسکهاش رو بیاره بزاره روی شکمم یا پشت کمرم. یا خودش موقع حالتهای گهواره بیاد بشینه روی پاهام. دیروز که گفتم ورزش نکنم مجبورم کرد ورزش کنم چون توی اون زمان خیلی بهش خوش میگذره و اینم یک موهبتِ که به خاطرش سپاس گزارم

خیلی وقته راجع به کتابهایی که میخونم چیزی ننوشتم. کاش یک نظمی به اینجور نوشتن ها بدم لاقل توی یک دفتر. هفته قبل که کتاب "استادان بسیار زندگی های بسیار" رو می خوندم؛ دکتر ال وایس نوشته بود که اگر رویاهاتون رو مرتب ثبت کنید بعد از یک مدت زمانی بینشی آگاه پیدا می کنید به نحوی که در خوابهاتون پیامهایی رو دریافت میکنید.

از وقتی یادم میاد به دنیای پس  از مرگ و اینجور مباحث خیلی علاقه داشتم و این یک سال گذشته  کتابهای زیادی  راجع به ترس از مرگ یا دنیای روح خوندم. نمی گم ترسم رو از مرگ کم کرده اما دید متعادل تری بهم داده که درونم رو کمی از این بابت آروم کرده و حتما یک روزی به ملاقات یکی از این روانپزشکهایی که بیمارهاشون رو به زندگی های گذشته می برن خواهم رفت. یکی از این روانپزشکها توی ایران هست که من پیجش رو دنبال می کنم اما نمیدونم چقدر کارش درسته یا موثقه. اونوقت دیشب تو خواب میدیدم با همین آقا توی یک اتاق نیمه تاریک هستیم و اون لایو مدیتیشن گذاشته و منم با یک نفر دیگه اونجا حاضریم که مدیتیشن انجام بدیم و یک عالم چیزهای بی ربط و باربط دیگه توی خوابم بود. و فکر می کنم دلیلش آرزوی رفتن به زندگی های گذشته است.  از آرزوهای دیگه ام ملاقات با دکتر برایان ال وایس و دیدن دکتر اروین یالوم هست.

شماها هیچوقت آرزو داشتید نویسنده یا آدم خاصی رو که دور از دسترس تون هست رو ببینید؟

با اینکه کلی خوابیدم صبح همچنان خوابالودم و امروز خیلی کار دارم. دوباره باد شدیدی می وزه و من سر خودم رو با نوشتن گرم کردم

نظرات 5 + ارسال نظر
هدیٰ یکشنبه 16 خرداد 1400 ساعت 11:42

رمزو ندارم یا یادم رفته؟

ای جانم

هدیٰ یکشنبه 16 خرداد 1400 ساعت 11:40

غزل چقدر این مدت کم از ماهک نوشته بودی.
تا اینجا خوندم تا بالاخره یه اثری از ماهک پیدا شد :))))
عاشقشم که هرجور شده مجبورت می کنه ورزش کنی

یه پست فقط از ماه میزارم برات
آره اینقدر بهش خوش میگذره

فرزانه شنبه 8 خرداد 1400 ساعت 11:03

ممنون غزل جان
امیدوارم همگی از عمرمون بهترین بهره را ببریم

خواهش میکنم فرزانه عزیز
افتخار میکنم به داشتن دوست آگاهی مثل تو
خدا عمر با عزت و طولانی بهت بده در کنار رزای قشنگ و همسرت

نسترن شنبه 8 خرداد 1400 ساعت 09:58 http://second-house.blogfa.com/

عادت ندارم برای پستهایی که نظراتش بسته اس جای دیگه نظر بدم ولی پست اخیرت خیلی دلچسب بود و شیرین خداروشکر برای این حال خوب
کاش خدا یه توانی میداد منم ورزش میکردم
تازه تبدیل به روتین شده بود که کرونای لعنتی خرابش کرد
راستی رمزت عوض کردی؟

راستش من پست رو با تمام دل و احساسم نوشتم اما احساس کردم شاید از نظر دیگرانی حمل بر خودستایی باشه
پس نظرات رو بستم که کسی احساس نکنه مجبوره چیزی در تایید من بنویسه
خدا رو شکر که به دلت چسبید
عزیز دلم تو خیلی درگیری
خیلی خسته میشی و زمان آزادت کمه
اما همتش رو بکنی هفته ای سه روز نیم ساعت خوب میشه
ای جانم
کرونا خیلی چیزها رو خراب کرد خدا ریشه کن اش کنه ان شالله

مرسی که هستی مهربونم

رهآ یکشنبه 2 خرداد 1400 ساعت 22:19 http://Ra-ha.blog.ir

فسقل عاشق ورزش کردن :)
و پا به پای من شروع میکنه به ورزش، حرکاتی هم که نتونه انجام بده از خودش ی حرکتی میزنه که ی وقت عقب نیفته، تهش به هن و هن میفته :)


من همچین ارزویی نداشتم ؛)

ای جانم فسقل
عزیزم ماهک هم همینطوره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد