هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

یک عصر دلچسب

از خواب هلاک بودم اما طبق معمول بقیه روزا درست همون لحظه که داشت خوابم میبرد باز ماهک از راه می رسه و با صدای بلند مامان مامان کنان تکونم میده که نگاش کنم چی پوشیده. دلم میخواست سرمو بکوبم به دیوار اینقدر که از صبح اضطراب داشتم و تازه کم شده بود و احساس میکردم اگر بخوابم ته موندشم نابود میشه. همسر کنارم رو نخت دراز کشید و گفت پس نمی خوای بری بیرون؟ وقتی فهمیدم ساعت ٤ هست گفتم الان خیلی گرمه کجا بریم؟ و هی رو تخت غلت زدم. کم مونده بود خوابم ببره که این بار به جای صدا زدنم لیوان از دستش افتاد و من پریدم.

بعد از پنج بود که پاشدم رفتم جلوی آینه. کمی ابروهام رو مرتب کردم. رژ مایع صورتی کثیف رو کشیدم روی لبهام. چشمام رو با مداد سیاه جون دار کردم و صورتم و با رژ گونه صورتی از بی حالی درش آوردم. موهام رو که می بافتم ماهک گفت موهای منم بباف و بافتم. لباس پوشیدیم شش زدیم بیرون. از پارکینگ که اومدیم بیرون همسر پرسید کی تاریک میشه؟ فهمیدم می خواد یک جای متفاوت ببره. ولی رو نکرد کجا می بره :)). از عظیمیه که رد شدیم فهمیدم میره سمت جاده چالوس اما کجا؟

پنجره رو باز میکنم و دستم رو رو دسته در تکیه می دم و سرم رو از پنجره می برم بیرون تا هوای بیرون رو نفس که نه ببلعم. همسر رو در جریان میزارم که نترسه و سرمو می برم بیرون و سعی می کنم از ته دلم جیغ بزنم ولی خیلی موفق نمیشم. باز صبر می کنم ماشین های دو طرف کم بشن و یک بار دیگه امتحان میکنم. اونقدرا موفق نیستم اما همونش هم کمی حس سبک شدن داره. روزایی که خیلی بد حال بودم از همسر خواسته بودم تو مسیر ترکستان منو پیاده کنه تا یک دل سیر جیغ بزنم اما کلا فراموش کردیم.

اوووف هر بار که میریم اون طرف چقدر دلم میخواد کرونای لعنتی نبود و باز می رفتیم شلتوک توی اون فضای دوست داشتنی اش کنار رودخونه یک چیزی نرش جان می کردیم. اما هم کروناست هم شلتوک کلا تعطیلِ. نزدیک نوروزی که میرسیم بد جور دلم هوس کباب ترش می کنه. فکر کنم کرونا تموم شه اولین غذایی که بخوام بخورم کباب ترشِ نوروزی باشه. هر بار از کنار ارکیده رد میشیم اونقدر شلوغِ که فکر میکنی بیماری تموم شده.  از وینه که رد میشیم اسم یک جاده ای رو همسر میگه که حواسم باشه. جاده رو که پیدا کردیم  ولی شیب زیادی داشت و ماشین ما همچنان دنده اش خرابه (همسر کلا تو اینطور کارا  تنبله و این مدت به خاطر استرسها تا تونست درست کردن ماشین رو به تاخیر انداخته. خدا به خیر کنه) و با دنده درست تو سربالایی ها نمیره. این وسط فراموش کردیم که چون دنده خرابه به ماشین فشار میاد و باید کولر رو خاموش کنیم. اینطوری بود که آمپر رفت بالا. البته همسر چون دقتش بالاست به محض بالا رفتن دید و ایستاد. یک خانواده ایستاده بودند گردو بچینند که ازشون آب گرفتیم و کمی ریختیم رو ماشین. خودمونیم اصلا نمیدونستیم رادیاتور ماشین کجاشه و کجا باید آب بریزیم. :)))

من که ظرفیت استرسم به حداقل میل کرده از همون یک ذره داغ کردن تو اون جاده خلوت هول کرده بودم و همین که آمپر اومد پایین سوار شدیم و اومدیم پایین. در عوض کنار جاده آتشگاه که رسیدیم همسر نگه داشت. پیاده شدیم و رفتیم کنار رودخونه. دلم می خواست بتونم بشینم تا بتونم خیره بشم به آب و متمرکز بشم روی صدای آب. اتفاقی یک شال قدیمی تو کیف داشتم. پهن کردم روی سنگ و نشستم روش و یک دل سیر آب رو تماشا کردم و لذت بردم. دلم میخواست اون تصویر رو همینطور واقعی با خودم بیارم برای صبح هایی که بد بیدار میشم. دلم نمیخواست پاشم اما هوا داشت تاریک می شد و دلم نمی خواست دیر بیایم خونه. دوباره شیشه رو میدم پایین سرمو تا جایی که میتونم می برم بیرون و هوای تازه کنار رودخونه رو می بلعم. بعدش تو آینه خیره میشم به صورت مهربون زنی که با عشق داره تو آینه بهم لبخند میزنه و میخونه که عاشقمه

طبق معمول این چند روز برگشت رو از مسیر جدید این روزهامون برگشتیم. (بعدن میگم اون مسیر کجاست)حالا مست خوابم. باید شام ببرم. ماهک مثلا داره خداحافظی می کنه. میگه "سلامت خودتون باشید. خدا نگهدار" منظورش مراقبِ :))) و من این روزا چقدر دلم میخواد حالم خوب باشه و بتونم از اعماق وجودم از بودنش لذت ببرم.

نظرات 6 + ارسال نظر
هدیٰ دوشنبه 13 مرداد 1399 ساعت 11:39

کاش زندگیامون دوباره عادی بشن و بتونیم از همون قشنگیا لذت ببریم.

خیلی سلامتِ خودت باش

mahna شنبه 11 مرداد 1399 ساعت 10:37 https://mrsmimm.blogsky.com

سلام غزل جان
چه خوب و خدا رو شکر که جاده چالوس بهتون نزدیک هست و گاهی می تونید برید و هوایی عوض کنید. امیدوارم زودتر بساط این بیماری جمع بشه تا یه کم نفس بکشیم. طفلک بچه هامون

سلام مهنا جان
واقعا خیلی خوبه که نزدیکه و همسر ما رو می بره
الهی آمیـــن
طفلکیا خدا کمک کنه

محدثه شنبه 11 مرداد 1399 ساعت 09:20

چقدر طبیعت بدون هیچ هزینه ای، بدون هیچ لاکچری بازی ای و زرق و برقی، حال آدم خوش میکنه... زیاد برو تو طبیعت... خیلی سبک میشی عزیزم...

دقیقا بدون لاکچری بازی باید باشه یه وقتایی
چشم
ان شالله

شارمین پنج‌شنبه 9 مرداد 1399 ساعت 23:51 http://behappy.blog.ir

سلامت خودتون باشید

نسترن پنج‌شنبه 9 مرداد 1399 ساعت 09:27

همیشه بخوشی غزل جانم
ماهک بخور

ممنونم نسترن جون

ویرگول پنج‌شنبه 9 مرداد 1399 ساعت 07:55 http://Haroz.mihanblog.com

الهی بگردم که دیروز خوب نبودی خیلی
منو ببخش که ازت خبری نگرفتم
خدا رو شکر که همسر حواسش بود و رفتین بیرون
خوب باش دوستم لطفا

خدا نکنه ویرگول جانم
بله خدا رو شکر واقعا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد