هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

و چقدر سریع می گذرند و سریعتر از آنها بزرگ می شوی

عملکردم شده دقیقا مثل زمانی که به مامان اعتراض کردم چرا برادرک رو زیاد می بوسه اما ما رو نه؟ و اون برای اینکه بین ما فرق نذاشته باشه دیگه برادرک رو هم نبوسید. درست همونطور. حالا که به کارهای اصلی که به نظرم واجبه برسم اما نمیرسم؛ نوشتن رو هم منتفی کردم که فرقی بین کارهام و نوشتن نذاشته باشم. روشی به شدت کاربردی در راستای نیل به اهداف :|

صدای بوسه های ماه اک میاد از تو اتاقش. به گمونم داره به جای من عروسک راکن ش رو که امشب قراره باهاش بخوابه می بوسه. صدای لعنتی سینمای خانگی همسایه طبقه بالا رو مغزمه. کلا شبها رو اعصاب اند. اغلب شبها یه تق و توقی یازده به بعد دارن. یا عین اسب آخرای شب یورتمه میرن. یا چکش میزنند....

از نزدیکای ده بیخود و بی جهت دلم پر از نگرانی شد و انرژی هام خالی.  تنها اتفاق اون لحظه دیدن بخش های کمی خشن سوپر گرل بود و نه هیچ چیز دیگه. 

ظاهرا دیگه صدای ماه نمیاد. این از معدود شبهایى ِ که تنها خوابید. اگرچه هرشب تا صبح رو تخت خودش می خوابه. برخلاف هر شب امشب اونقدر کلافه بودم که حوصله نداشتم رو زمین کنارش دراز بکشم تا بخوابه. آوردمش رو تختمون. همسر زودتر خوابش برد و ماهک ....

دائم می لوله و حرف میزنه. یک بار سرش رو میزاره رو بالشم. چند لحظه بعد میاد روی تنم. کمی بعد میاد سمت راستم و خودشو جا میده تو دلم و میگه "مامان بغل" بغلش میکنم و میگم یواش بابا خوابه. خیلی یواش یه جوری که به زور میشه شنید میگه "مِسی که کادو خریدی" دلم ضعف میره براش. دوباره میشینه و میگه "خوشید خَنوم خوابیده؟!"  "به عَرْسَک شیر بدیم؟ عرسک بخریم؟" و جمله هایی که تو خاطرم نمونده. 

تو سکوتی که فقط با صدای نفسهای خودش و همسر شکسته میشه با یک صدای خیلی یواش میگه: " همیشه کادو بخر" و من قلبم اوج میگیره از این حرفش. نمیدونم چه کادویی تو نظرش هست که خریدم؟ فقط شب یلدا براش یک اسباب بازی فکری خریدم که خیلی دوستش داره. 

هر با حرف جدیدی میزنه میگم مینویسم اما یک ساعت بعد اصلا یادم نیست چی گفته که بنویسم

ظهر بشربت ش رو با گریه و زاری بهش دادم. تهش رو ریختم توی دهنم. با عصبانیت میگه "بزا سرْ جاش. مال خودمه" و این مال خودمه رو اولین بار بود میگفت. 

بعضی وقتا قلبم گنجایش این همه خوشی رو نداره وقتی  حرفایی میزنه که باورم نمیشه دختر دو سال و سه ماهه من داره اینقدر واضح و روان حرف میزنه. وقتی برام خاطره تعریف میکنه و من میخوام بمیرم براش که اینقدر خوب روزها و اتفاقها تو ذهنش ثبت میشه. وقتی دیروز تا اومدم پرشکش رو از تنش جدا کنم پوشکش افتاد زنین و شب برای باباش تعزیف میکرد. وقتی کاسه های بزرگ آشپزخونه رو آورد وسط سالن و گفت :"مامان توپ بیار" و هنوز یادش بود که میشه چه بازی باهاشون کرد وبعد حین بازی تعریف کرد از روزی که اولین بار دو ماه قبل این بازی رو با ظرف نی نی تو کلاس انجام داده. 

و بیشتر از همه میمیرم زمان هایی رو که جامون عوض نیشه. میشم یک دختر کوچولو با خلق پایین و ماهک میشه یک مامان مهربون که تلخی بچه اش رو به دل که نمیگیره هیچ؛ تازه نازش هم میکشه. مثل اون روزی که دیوونه شده بودم و سرش داد زدم و پرسید "ناحتی؟" گفتم "عصبانی ام" اونوقت با همون قد کوچولوش اومد کنارم و با خنده گفت:" ناحت نباش. بوس میکنم" اونوقت چون قدش به صورتم نمیرسید "لبای مهربون و کوچولوشو گذاشت روی رون پام و بعد از بوسیدن با عسلی چشماش بهم لبخند زد و گفت "درست دائم" و من او شب .... 


غ ز ل واره:


ماهک بزرگ ترین معجزه زندگی ما است که داره بهم درس زندگی میده. کاش اگر از همه کارهامم بمونم از تربیت درست دخترم حا نمونم.


قرار بود عنوان پست یکی از جمله های آخر شبی ماهک باشه اما چی بود؟!


حرفای عصری درباره هدف و اینکه من میخوام تو آینده چه کنم بهم چسبید. کاش شروع کنم


خدا کنه فردا کتاب هام برسه. دلم برای از  خوندنشون داره آب میشه



دوست نوشت:

این روزا تولد یک دوست عزیزِ. دو ماه فکر کردم که چی بهش کادو بدم و درست وقتی من تصمیم رو گرفتم خیلی بی مقدمه همسرش وقتی ماهک رو دید یک اسپری خوشبوی سیندرلا هدیه داد. این چندمین باره که من میخوام به کسی هدیه بدم و قبل از دادن هدیه از اون فرد بی مناسبت هدیه ای دریافت می کنم. خدا کنم هدیه منو دوست دلشته باشه.

از طرفی هدیه رو سفارش دادم اما هنوز نرسبده. امیدوارم به موفع به دستم برسه


+  بعد از دو ماه ناخوشی تصمیم گرفتم کمتر با پری نماس بگیرم. نه که ناخوشیم به اون ربط داشته باشه. بلکه اونقدر که ابراز محبت میکنه و البته میدونم واقعیه اما هر چند وقتی یک کاری دارن و کلا ناپدید میشن. حالا هم که دیگه یک فسقل کوچولو دارن و کلا ناپدیدن. از طرفی تو این مدت خواستیم بریم بیرون، ما زنگ زدیم. خواستم برم خونشون، من زنگ زدم. خواستم بیان خونمون من زنگ زدم. از طرف دیگه من خیلیا رو دارم که تلفنی باهاشون حرف بزنم من یک حضور فیزیکی لازم دارم ولی با اینکه خونشون تا خونه ما ده دقیقه فاصله نداره اونم پیاده اما من خانوادمو با این همه فاصله بیشتر از پری اینا میبینم.

دفعه آخر  (ده روز قبل) که با پری حرف زدم دو دقیقه نشده بود که گفت پدرشوهرش اومده و بعدن زنگ میزنه و نزد. همسر میگه تازگیا زیاد میزن خونه پدر شوهرش میمونن. میگم نکنه بچه یا خود پری ناخوش احوالند؟ بپرس از مسعود. میگه خودت زنگ بزن. اما دست و دلم نمیره

راستش فکر می کنم افسردگی گرفته اما به جای درمان عی بچه رو نیزنه زیر بغل و میره خونه مادر همسرش :(



گوشی در حال خاموش شدنه فردا نظرات رو تایید میکنم

نظرات 3 + ارسال نظر
هدیٰ پنج‌شنبه 12 دی 1398 ساعت 21:17 http://Www.Pavements.blogfa.com

یه چیزی بگم؟ به نظرم اینکه ماهک انقدر مهربون و لطیفه نشون میده که چقدر خودت اینطوری هستی. چون اطرافشم که شلوغ نیست اونقدر و بیشتر تایمش با خودت می گذره. پس بزرگترین تاثیرو از مامان غزلش می گیره. این یعنی اینکه چقدر محبتت زیاده و صبوری. پس توی تربیت به خودت خورده نگیر. خواهش می کنم این یه موردو کوتاه بیا
و اینکه همیشه بنویس

خوب هدىٰ جون در مورد صبوری واقعا به خودم خیلی مطمئن نیستم
اما در داشتن محبت
من فوق العاده مهربونم
از ابراز محبتم به آدما واقعا دریغ نمیکنم ولی همین هم خیلی وقتا موجب ناراحتیم شده چون خیلیا ظرفیتش رو ندارن یا شاید برداشتهای منفی ازش بکنند
ولی به ماهک و این دو خصلتش افتخار میکنمفقط باید یادش بدم مثل من از محبتش زیادی خرج همه کس نکنه
قربونت عزیزکم
چشم سعی میکنم بنویسم

در مورد پیام خصوصیت هم بعدن برات مینویسم الان چشمام ناراحته

ستاره چهارشنبه 11 دی 1398 ساعت 22:20 http://Setareha65.blogsky.com

آخی برادرت، یه طوری شدم ...

واقعا متاسفم که راه خل مامانم پاک کردن صورت مسئله بود

نسترن چهارشنبه 11 دی 1398 ساعت 09:37 http://second-house.blogfa.com/

من با خوندن جملات ضعف و غش میکنم و چندین و چندبار هرجمله رو میخونم و ذوووق میکنم و دلم میخواد بچلوووونمش شما که دیگه جای خود داری

هرکاریم نخواستی کنی اما بنویس ما رو حداقل محروم نکن
امیدوارم به تمامی هدفهات برسی با دلِ خوش و سلامتی کامل

عزیزمی تو مهربونم
نوش چونت که ذو ق میکنی
جات خالیه کنارش باشی

ای امان نسترن جان خدا کنه بتونم وضعیت رو به کنترل خودم در بیارم اونوقت خیلی حالم بهتر میشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد