هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

و اما امروز

نیمه شب چهارشنبه
تن گرم و کوچیکش روی تنمه و طلایی موهاش تو گردنم. زمین زیر تنم اینقدر گرمه که مثل دیشب اخساس یخ زدگی تو تنم نیست اما ته دلم ناآرومه. با. همه تلاشم واسه آروم بودن هم واسه مردمی که عزادار شدن! هم واسه ملت که کسی نیست این اقتصاد رو اصلاح کنه شاید کمی اوضاع مهیشت مردم بهتر بشه.
اما از سر شب که مشغول تست خورشت بودم و ماه وسط بازی اش خیلی معمولی گفت "گی کد" و من جواب دادم میام اما تا من برم ضعف کرد از گریه؛ پریدم وسط سالنو دیدم انگشت ماه اک توی اسباب بازی گیره کرده و نتونستم درش بیارم؛ بدتر شدم. ماهک از ته دلش داد می زد و گریه میکرد و من داشتم سکته میکردم که نکنه انگشتش طوری بشه. همسر مشغول مکالمه با همکارش بود و معمولا زمان مکالمه های تلفنی هیچی نمی شنوه. چند بار بلند صداش زدم اما همچنان حرف میزد که دیگه جیغ زدم و پرید بیرون. نفهمید چطور قطع کنه. ماه اک رو محکم تو بغلم گرفته بودم و صورتش رو به صورتم چسبونده بودم و طفلکم از ته دلش دادطور گریه میکرد. با دست نشد. گفتم پیچ گوشتی داخل کمد هست. همسر در عرض چند ثانیه با جابجا کردن اون چرخ دنده لعنتی گیر انگشت ماهک رو درآورد و یک نفس راحت کشیدم. قلبم مچاله شده بود. ماهک طبق معمول همیشه به دقیقه نرسیده از آزاد شدن دستش؛ بغض هاش رو فرو داد و تو بغلم هق هق میکرد. چسبوندمش تو بغلم و گفتم: "مامان جان اگر یک وقتی خیلی دردت اومد یا ترسیدی اشکال نداره گریه کنی. بغض هات رو نخور" یک نگاهی تو چشمام کرد و باز زد زیر گریه و خیلی زود با فرو دادن ته مونده بغضش بساط گریه رو جمع کرد و شروع کرد دویدن و با صورت قرمز و خیس و چشمای اشکی می خندید و میگفت بازی کنیم!
همسر میگفت اینجور وقتا نترس اسباب بازی یا هر وسیله ای که هست بشکن. من چنین مادر کاردانی ام که جز بغل و جیغ چیزی به ذهنم نرسید :)))


صبح چهارشنبه
حال و هوای این روزا، کتابی که میخونم و وضعیت جسمی ام باشه شده صبح ها با یک حس رخوت بیدار بشم. بعد از خوردن صبحانه و چک کردن بورس تنها سرگرمیه اینترنتی این روزا چرخیدن تو نرم افزارهای کتاب خوان هستش. خصوصا که طاقچه برای هفته کتاب هر روز یک کتاب هدیه میده و من عاشق چرخونه اش هستم با اینکه میدونم معمولا یه جاهای نشخصی می ایسته. این امتحان کردن شانس حس خوبی داره برام. میخوام کف رو تمیز کنم و برم حمام که تصمیم میگیرم اول کمی ورزش کنم. موقع حرکتای خوابیده ماهک یا تلاش میکنه مثل من ورزش کنه یا از سر و کولم بالا میره و نمیذاره کارم رو تمام کنم. حالا خسته با بدن درد یک گوشه نشستم و با ماهک بیسکوییت میخوریم و چایی مینوشم. حالم بهتره. با وجودی که موقع ورزش بلوز و سویی شرت رو درآوردم و تاپ پوشیدم دیگه سردم نیست. هوا آفتابی شده و با گرمتر شدن اتاقمون راحت تر میتونم ماهک رو ببرم حمام. 
جز از کل با وجود تمام تعریف  هایی که ازش شنیدم لاقل با روحیه این روزای من سازگار نیست و موقع بیدار شدن از حس آخرین جریانات خونده شده داستان قبل از خواب یک جور تلخی ام. با این حال کشش داستان وادارم میکنه بخونمش. دوست دارم زودتر تمامش کنم. راستش این روزها می بینم داستانهایی که ناحقی زیادی درونشون هست ذهنم رو بهم میریزه.  در عوض کتابهایی مثل بریت ماری، اوه،کافه چرا و ..... که یک روال آروم دارن حالم رو خوب میکنه.


غ ز ل واره:
+ تصمیم دارم بعد از تمام شدن جز از کل هنر ظریف رهایی از دغدغه رو بخونم اینقدر که برای هر کار کوچک و بزرگی دغدغه دارم

+ پنجشنبه دعوت داشتیم تهران اما از ترس ناامنی مهمونی رو کنسل کردیم باشد که بالاخره طلسم این رفت و آمد بشکنه 

+ باز از چله جاموندم :(
نظرات 5 + ارسال نظر
مهدیه پنج‌شنبه 30 آبان 1398 ساعت 18:39

سلام غزل جان. خدا رو شکر دست ماهک جان به خیر گذشت.
من چندین سال پیش تو بورس سهام داشتم که کارگزار اداره اش میکرد. سهامو گرفتم یه جزیی رو جا گذاشتم. اما الان ازش خبر ندارم. چطوری میتونم به بورس سر بزنم؟

سلام مهدیه جان
بله خدا رو شکر

مهدیه جان باید بری کارگزاری و درخواست یوزر پسورد بدی
و بعد از طریق سایت خودت میتونی خرید فروش کنی
و اطلاعات نمادهای بورسی رو هم از سایت tsetmc.ir یا دات کام ببینی و سهام رو بررسی کنی
اما اینکه حتما باید بری همون کارگزازی که برات سهام رو خریده یا نه رو نمیدونم
اونو باید زنگ بزنی بپرسی
و من خودم از کارگزاری مفید راضی نبودم بعدن کارگزاریمو عوض کردم

باز سوالی داشتی که ازم کمکی بر بیاد در خدمتم

نسترن چهارشنبه 29 آبان 1398 ساعت 18:58

وااااای بگردم برای ماه
منم جای تو بودم چیزی به ذهنم نمیرسید جز بغل و گریه
عوضش من اصلا این هفته کتاب نخوندم :))))
با همه تلفنی حرف زدم:))))

فکرکنم جو آرام شده، کاش مهمونی رو کنسل نمیکردین

خیلی بده اینجور لحظه ها
الهی
منم که خوندم کتابه پر از انرژی منفیه دلم میخواد زودتر تمامش کنم چون دوست ندارم نیمه کاره بندازمش اونجا

اتفاقا به نفعم شد امروز اصلا اوکی نبودم :))

لیلا چهارشنبه 29 آبان 1398 ساعت 14:50

اخی عزیزم، خدا رو شکر که آسیب جدی ندید بچه. کلا عکس العمل صحیح نشون دادن در این شرایط خیلی سخته. پسر من کوچولو بود یک بار دستش لای در اونجایی که لولا داره، گیر کرده بود، من نمی فهمیدم در را باید باز کنم یا ببندم که دستش آزاد شه! برای من هم کتاب جزء از کل خیلی جذاب نیست، با اینکه خودم توی گروه معرفیش کردم، ها ها، نخونده بودم که نمیدونستم. پی دی اف بقیه کتاب ها هست توی گروه، شاید اونا را بپسندی غزل جون، من کتاب گل صحرا و کتاب خاطرات یک گیشا را از همه بیشتر دوست داشتم، رو به امید هست روند داستان هاشون

بله خدا رو شکر خیلی ترسیده بودم.
خیلی اصلا مغزم انگار تعطیل بود
طفلکی چقدر خدا رحمش کرده گل پسرتونو
من چند بار میخواستم تشکر کنم ازتون ولی زمانهای پست گذاشتن فراموش میکردم
ممنونم که لینک گروه رو بهم دادید
این رو به امید بودن رو خیلی دوست دارم
رخوت و منفعل بودن مارتین حس بدی داره
و الان اون قسمت هستم که جسپر متولد شده
و اینجاهاشم تلخه

بهار چهارشنبه 29 آبان 1398 ساعت 14:35 http://Searchofsmile.blog.ir

من هم این چند روزه کتابخون شدم جز از کل رو نخوندم فک کنم هنر ظریف رهایی از دغدغه رو خوندم حال دل منم این روزا بالا پایینه . الان دارم کفشباز رو میخونم خیلییی خوبه موندم چرا اینهمه وقته داره خاک میخوره
مادر بودن خیلی سخته منم فکر کنم یه مادر بشم که با کوچکترین چیزی هول بشم .ولی هول شدن بدترین چیز ممکنه .حال دل خودت و ماهک و همسرت همیشه خوب باشه

کتابش تلخه
لاقل تا اینجا که من خوندم
اگرچه توصیفات فلسفی و تشبیهاتش دوست داشتنیه
و دائم داره یک تغییراتی رخ میده که حوصله ات سر نمیره و دلت میخواد بخونی تا آخرش
من میخوام بخونمش ببینم کمک میکنه دغدغه های اضافی رو حذف و کنترل کنم؟
یادم باشه منم بخونمش
خدا رو شکر کلا خوبیم
بهار این هفته هم بحران pms بود خودم خبر نداشتم
الان حس خوبی دارم
خصوصا که یه چیزی که خیلی نگرانش بودم و نتیجه وسواس فکریم یه جور خوبی رفع شد
یعنی از اولم جای نگرانی نبود من اسیر توهماتم شده بودم
خال دل تو هم عالی بهار عزیز

شتیکِ چهارشنبه 29 آبان 1398 ساعت 13:33 http://Roooom.blogsky.com

قلب منم مچاله شد از روایت اون حادثه

الهی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد