هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

  



میخواستم در مورد لونت بنویسم اما از ساعت ده شب احساسم گیر افتاده توی نبودن هام. 

برای اولین مراسم ازدواج سمت فامیل من که به خاطر مسافت نمیتونستم درش حضور داشته باشم خیلی گریه کردم. و نتیجه گریه های من شد بدترین دعوای زندگی مشترک من و همسر. دعوایی که همسر نماز مغربش رو که خوند گفت فردا برو خونه بابات تا یک تصمیمی واسه این زندگی بگیریم. و من تو همون حال بد گفتم اینجا خونه منه اگر ناراحتی میتونی تو بری تا بعدن یک فکری بکنیم. و نماز عشا رو که تموم کرد دیدم میل ابر بهار داره گریه می کنه. این دومین بار و آخرین باری بود که دیدم گریه می کنه. هر دوبار به خاطر آنچه بینمون گذشته بود. شب وحشتناکی بود. دور شدن از خانوادم، ساعتهای طولانی تنها موندن تو خونه که در ظاهر سخت نبودن، از درون تاثیر خودش رو گذاشته بود. فقط با یک جمله ناحق همسر مثل یک بمب ساعتی منفجر شدم و... فکر کنم شروع دوباره نوشتنم اینجا از همون زمان دعوا بود. ٩ مرداد 

بعد از اون هر مراسم یا مهمونی که بود) چه طرف ما چه طرف همسر، دچار یک حس تدافعی شدید می شدم. یک جوری که انگار همشون برای این نبودنهای من مقصرند.  دلم نمیخواست در مورد اون مهمونی یا مراسم سوالی بپرسم و حتی چیزی بدونم. با دیدن عکساش حالم بد میشد.

تا قبل از عید و عقد خاله اک. همسر خلضر بود در همون زمان کمش یک روزه من رو ببره اصفهان اما من دلم راضی نشد ماه اک و همسر رو اذیت کنم. روز  عقد همسر زود اومد که من رو ببره بیرون تا حواسم پرت بشه اما من از شدت بدحالی نمیتونستم لباس تنم کنم. حالم بد بود چون اونجا نبودم. چون همه بودن جز من. چون حس "مهم نباش" ام خیلیشدید شده بود. در هر صورت با همون حال بد آماده شدم و رفتیم ارکیده. اتفاقا خیلی هم خوش گذشت و کلا غم نرفتن از دلم پاک شد

تا امشب که تا ساعت ده عادی بودم اما از ده یکباره استرس مبهمی تو وحودم شکل گرفت که ظاهرن بی دلیل بود اما از نظر خودم تنها دلیلش همین نبودن و نرفتن بود. بعدش بی حوصله شدم و لحظه شماری میکردم ماه اک بخوابه. مناسفانه هر بار عروسی پیش میاد ذهنم گیر میفته تو عروسی خودمون که براش خیلی پشیمونم. تنها چیزایی که ازشون راضی بودم لباسم و آتلیه است. برای انتخاب اشتباه محل عروسی و آرایشگاهم هنوز هم پشیمونم. و ذهنم مثل یک نوار مرتب همینها را مرور می کند در حالیکه آرایش بد اونشبم، و محل اشتبه مراسم هیچ تاثیر مثبت یا منفی در زندگی ما نداشته و ندارند.

مست خوابم. مطمئنم همه این فکرها بخاطر نرفتن جشن است.جشنی که خیلی منتظرش بودم اما قسمت من نبود.چه خوبه که قهوه هست و تو خلوتی شب با چشمای خوابالود میخوریش تا ذهنت کمی آروم بگیره

نظرات 6 + ارسال نظر
هدیٰ پنج‌شنبه 12 اردیبهشت 1398 ساعت 10:08 http://www.Pavements.blogfa.com

عزیزم، حق داری. دور بودن از همه خیلی سخته .. بعد این قضیه توو مناسبتای مهم خیلی واسه آدم به چشم میاد!
ولی ازونجایی که هیچ شرایطی پایدار و همیشگی نیست، پس امید داشته باش به اینکه این شرایط هم یه روزی یه جور خوبی میشه که شاید الآن تصورش هم نکنی!

وای مناسبتها خیلی به چشم میاد
خصوصا الان و تولد ماه اک که مبشه و همه برای بچه هاشون تولد میگیرن و من نمیتونم خونواده هامون رو دعوت کنم و تولد بگیرم
زمانش هم تو اوج کار همسره نمیشه جایی رفت

وای کلا اینجا با همه تنهایی ها وقتی سرم گرمه خیلی خوبم
اینقدر که فکر کنم هیچ جای دیگه اینقدر خوب نباشم
قطعا همه چیز بهتر میشه اونقدری که تو تصور ما نگنجه

قلب من بدون نقاب سه‌شنبه 10 اردیبهشت 1398 ساعت 13:37 http://daroneman.blog.ir

نمیدونم شاید ی پیشنهاد باشه در جواب کامنت پست قبل

پله های سر راهت رو کوچیک مشخص کن و کوتاه
جهش های بزرگ از خودت انتظار نداشته باش اول کار
من هم دقیقا همین کار رو کردم
بد که ی مرحله تثبیت شد برو برای سخت تر و مفید تر بودن برنامه ها

میدونی برنامه هایی که مشخص میکنی باید چیزهایی باشه که برای تو خیلی مهم هستن

اگه برنامه مشخص میکنی و انجام نمیدی یعنی اینا اولویت های نهانی و درونیت نیستن
باید اولویت هارو عوض کنی یا تغییر بدی

دقیقا همینطوره
این چند روز دقت کردم ببینم اولویتها چیا هستن که قبلیا کم اهمیت شدن
چندتاشو متوجه شدم دارم کم کم جدول رو اصلاح می کنم مهربونم
مرسی که هستی

بهار دوشنبه 9 اردیبهشت 1398 ساعت 18:46 http://searchofsmile.blog.ir

رمز پست بالایی لدفا میخوام کامنتا رو ببینم

فرستادم

Mahna شنبه 7 اردیبهشت 1398 ساعت 20:11

غزل جان وقتی اینجا رو میخونم حس می کنم وای که چقدر به هم شبیه هستیم!
در ضمن من خدای حرف مفت زن هستم

چه خوبه که حس نمی کنم تنهام
حس اینو بهم میدی که همه بهتر از من نیستند
هستند کسایی هم که مث من با این قضیه مشکل دارن

فرزانه شنبه 7 اردیبهشت 1398 ساعت 13:25 http://khaterateroozane4579.blogfa.com

دور بودن از خانواده خیلی سخته

یه وقتایی خییییلییی

ویرگول جمعه 6 اردیبهشت 1398 ساعت 10:28 http://haroz.mihanblog.com

می دونی؟؟؟ زیادی به خودت بی اعتمادی و متکی به همسر.‌پاشو دو تا لباس بنداز تو ساک بپر تو اتوبوس یا تاکسی یا هواپیما برو دیگه. دو تا صندلی بخر کنار هم که راحت باشی.
آقا جان فاصله مگه چقدره؟ فکر می کنی قدیما همه چطوری سفر می کردن؟ یکی براش مهم نیست که می ره یا نه که خوب اون بحثش فرق می کنه اما تو که انقدر ذهنت درگیره می شه باید می رفتی.

از بی اعتمادی نیست ویرگول جانم
حس رفتن این همه راه رو نداشتم
خصوصا که تازه سفر بودم حوصله تو راه بودن رو نداشتم
از طرفی ماه اک خیلی کنجکاوه و وول میخوره و تازگیا اوضاع بر خلاف میلش باشه که بخوام کنترلش کنم زیاد جیغ میزنه و من دوست ندارم شش ساعت سفر مردم رو زهرمار کنم چون خودم از جیغ و گریه و سر و صدای زیاد بچه ها تو راه خیلی عصبی میشدم
باید شرایطم رو بپذیرم و آروم باشم. که تو این چهار سال پیشرفتم خیلی زیاد بوده
ان شالله ماه اک بزرگتر بشه منم آزادتر میشم
بعدم باز عروسی هم میرفتم این افکار مسخره آرایشم بد بود و عروسیمون فلان بود بهو هجوم میاوردن
من باید اعتماد به نفسمو ببرم بالا و بپذیرم گذشته با همه اشتباها و درستی هاش تمام شده
با فکر به اونا لحظه حال رو از دست میدم همین

آهان اون مراسم اولی که دعوامون شد هم من دعوت نداشتم اما نپذیرفته بودم که از خانوادم جدا شدم
و کلا بعد عروسی من این دومین جشن از سمت من بود که دعوت شده بودیم. بقیه مراسما خصوصی بودن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد