هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

دو روز معمولی اما پر از آرامش و عشق

مادر همسر می پرسد بیرون رفتید؟ همسر هم بهانه می آورد که وقت نداشتیم. نمی دانند که تصادف کرده ایم و ماشین به فنا رفته. به تارگی کارهای بیمه حل شده و ماشین تشریف فرما شده اند تعمیرگاه. گویا دو سه هفته ای هم طول می کشد. از طرفی رفتن و آوردنش هم داستانی است. همسر می گوید بگو خانواده ات ماشین را بیاورند و چند روزی هم بمانند. اما در شلوغی های عید آنقدر برایمان سخت گذشته که دلم می خواهد مدت طولانی تنها باشیم. البته که من هم برای مهمان چند روزه میزبان خوبی نیستم. عاشق مهمان ام وقتی یک روز باشد. تمام ام را وقفشان می کنم از هر مدلی. اما از قضیه نقض قوانین من در خصوص رعایت بعضی چیزها که بگذریم؛ این قضیه رختخواب آوردن و بعد از رفتن مهمان شستن شان و اینکه چند روز روال زندگی ات از دور خارج شود و بعد از رفتت شان باید خانه تکانی کنم و حس کثیف بودن همه جا که وحشیانه مغزم را می خورد!!! بخش سخت ماجراست. حتی اگر عزیزترین هایت مهمان ات شوند. راستش با همه رودروایسی ام در این خصوص با پدر مادر همسر راحت ترم. چون هم زمان حضورشان کنترل خوبی روی رفتارم دارم. هم کلا خودشان بخش اعظم قوانین من را دارند و رعایت می کنند. همه اینها را گفتم که بگویم این بی ماشینی برنامه هایمان را حسابی بهم ریخته. راستی اگر یک سری از وسایل مثل ماشین، موبایل، تلویزیون، لپ تاپ و... را از ما بگیرند تا مرحله فلج شدن زندگی پیش می رویم؟!

بعد از گذشت حدود یک ماه، تازه جمعه احساس می کردم همسر را دارم می بینم. اینقدر درگیر خانه تکانی نصفه نیمه قبل از عید، دید و بازدید عید، بدحالی بعد از تصادف، واکسن ماه اک، خانه تکانی اتاقمان و کار بودیم که تازه جمعه فرصت کردم ببینم اش. ببینم که هست. که هستیم. که زندگی کنیم. که فرصت داشته باشیم و بنشینیم و دو فنجان چای بنوشیم و حرف بزنیم. حتی از خانه هم بیرون نرفتیم آنقدر که این با هم بودن را نیاز داشتیم هر سه مان.

دیروز عصر که من کف را تمیز  می کردم؛ همسر در اقدامی کاملا انتحاری و غیر مترقبه اقدام به تمیز  کردن شیشه های سالن کرد که آخرین بار تابستان پاک شده بود. واقعا هنوز فرصت شیشه تمیز کردن پیدا نکر ه بودم. هر چه به غروب نزدیکتر میشدیم حال دلم بد و بدتر میشد. از ظهر گفته بودم بزنیم بیرون. بالاخره هشت و نیم از خانه خارج شدیم . هوا چقدر سرد شده بود و لباس ماه مان کم بود. به پیاده روی در خیابانمان اکتفا کردیم. اما تمام مغازهها بسته بودند. از قبل از عید قرار بود یک روز برویم پلاسکو اما فرصتی دست نداد. حالا هم که  بدون ماشین خرید وسیله سخت است. با شالم ماه را پوشانده بودم. هنوز هم دلم گرفته بود. دلم خرید میخواست و یا ملاقات دوستانه. به جانبو که رسیدیم به هوای سبزی پاک شده قصد ورود کردیم که پرستو و پرهام را دیدیم. خدا می داند که وقتی در غربت زندگی می کنی، دیدن یک آشنا در نهایت ناامیدی از دیدن آشنایی، چه معجزه شیرین و هیجان انگیزی است. حتی اگر چند دقیقه باشد. ماه اک را گرفتند و ما مشغول خرید شدیم. راهی پارک شدیم و چقدر آن بستنی یخمان زد و چسبید. و این اتفاق شد یکی از شیرین ترین اتفاقهای روزمان


غ ز ل واره:


یکی از لذتبخش ترین جنبه های مادر شدن این است که کسی بچه ات را ببیند و برایش ذوق کند و چه بسا ضعف کند.

نظرات 1 + ارسال نظر
آبگینه دوشنبه 27 فروردین 1397 ساعت 12:50 http://abginehman.blogfa.com

چقد خوب رسیدی خونه تکونیت رو تموم کنی
باور میکنی من حتی آشپزخونه رو هم نتونستم تمیز کنم
هر سری به همسرم گفتم کسی یه کارگر بیاد کارارو بکنه گفت نه خودم کمک میکنم ولی کو کمک! منم زدم به در بیخیالی
واقعا همه بادیدن نی نی ذوق میکنن و این ذوقشون مادر رو به وجد میاره

نه بابا کی گفته خونه تکونیم تمام شده. حدود یک پنجمش رو انجام دادم. از هر جایی یک مقدارشو تمیز کردم و میخوام کم کم تکمیلش کنم
آره
ماه اک خاطرخواه داره فراوووون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد