هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

به دنبال چاره

ماه اک را روی تشک ضد غلت اش روی تخت می گذارم. پتویش را روی تن اش می کشم و از اتاق خارج می شوم. شب از نیمه گذشته است و نزدیک یک است. وارد آشپزخانه می شوم و ته مانده شام، پنیر تازه خریده شده، میوه ها و سبزی های شسته را داخل یخچال جا می دهم. همچین بفهمی نفهمی هم گرسنه ام است اما حوصله غذا خوردن ندارم. گیج خوابم.  تک خیار مانده در یخچال را برمی دارم که بخورم اما با فکر اینکه شاید صبحانه هوس خیار کنم و با دیدن سیب روی اپن پشیمان می شوم. تا بیایم به سیب یورش ببرم، چشممم می افتد به نایلون نون خرمایی و با ولع تمام یک تکه جدا می کنم و می بلعم. 

به غرغرهای امروز فکر می کنم. به اینکه ماه اک جلوی چشمم قد می کشد فکر می کنم. به اینکه شروع این استرس های شدید را چه چیزی استارت زد؟ به اینکه به گفته دکتر بابایی زاد نگران گذر زمان بودن یعنی زندگیِ نکرده؟! به اینکه زندگی را چطور زندگی می کنند؟ به اینکه چطور در هر سنی متناسب آن سن زندگی کنیم و لذت ببریم؟ و به هزاران سوالی که یکی پس از دیگری می آیند و فرصتی برای پیدا کردن یک جواب دست و پا شکسته را هم نمی دهند.

برای همسر، آن پسر مراجع در "حال خوب" را تعریف می کنم و می گویم دقیقا نمونه بارزی از من است. همسر که یک جورایی از مخالفان علم روانشناسی است و فقط آن سبک روانشناسی که خودش در دونش می شناسد را قبول دارد؛  می گوید تو نباید اینطور به خودت نگاه کنی. باید موفقیت هایت را ببینی و از پا ننشینی برای اینکه موفقیت هایت را بپذیری. دوره ای از روزگار دانشجویی اش را تعریف می کند که تا به حال نگفته بود. اینکه چطور از پا ننشسته و به جای باختن خودش زده به کار خرخوانی. من خودم رو جای همسر در آن برهه می گذارم و مطمئنم با این نوع افکار من خیلی زود خودم را می باختم و از تلاش دست می کشیدم؛ همانطور که در کار گذشته ام این بلا بر سرم آمد. 

می خواهم به همسر بگویم می دانم راهم اشتباه است اما توان کاری که می گویی از من خارج است که می پرسم عکس العمل پدر و مادرت به موفقیت ها و شکست هایت در بچگی چی بوده! میگوید هیچی بی تفاوت

یادم می افتد که برای ما هم. اما حرف بابا که از سر عصبانیت گفته بود تو هیچی نمی شوی را به خاطر می آورم. بعد از این همه سال!!! اصلا فراموش کرده بودم این جمله را و سوال برنامه زنده اش کرد. شاید همین جمله در ناخودآگاهم طرحواره شکست را شکل داده.

باز هم به شروع استرس ها فکر می کنم. نطفه اصلی را یک ماه پیش کارکنان لعنتی بهداشت در دلم کاشتند که وزن ماه اک کم است و باید در طول شب شیر بدهی و همین جمله باعث شده بود همسر صبح به صبح مرا چک کند که در شب چندبار بیدار شدی؟! و من که گاهی خواب می ماندم نگران جواب دادن به سوال همسر بودم. بعد از آن با تجویز سونو برای ماه اک این نهال جنس خراب بارور شد و هر روز یک شاخه جدید از آن رویید.

لیوان را پر از آب می کنم. تازگیها زیاد تشنه می شوم. همین که لیوان را بالا می آورم چشمم به گلدان آبی می افتد و آن گل آبشار گونش. حس رضایتی از خودم در دلم نقش می بندد. این که بالاخره  یاد گرفتم روزها این گلها را ببینم و بهشان رسیدگی کنم. 

مست خواب شده ام آنقدر که استرس ها قدرتشان کم رنگ شده. دست خودم را می گیرم و تا تخت مشایعت می کنم و خودم را در فاصله تنگ بین همسر و ماه اک جای می دهم و همین که جایم راحت می شود؛ خواب مهمان چشم هایم می شود.

نظرات 1 + ارسال نظر
مینا سه‌شنبه 15 اسفند 1396 ساعت 14:42 http://dancewithme.blog.ir

فکر این چیزا رو نکن بدتر از من دوست داری روح و روانت رو سوهان بکشی؟ نشخوار فکری فقط عذابت میده ،من هم دائم در حال شخم زدن افکارمم ولی بالاخره خسته شدم از این کار و به این نتیجه رسیدم برای گذشته کاری نمیشه کرد ،آینده هم که هنوز نیومده ...
یادته یه بار تو وبت نوشته بودی نگران باردار شدنت هستی؟ یادمه دو ماه نشد که نوشتی داری مادر میشی ...
وقتی کاری ازمون برنمیاد باید رهاش کنیم ...با غصه خوردن برای آینده و گذشته هیچ چیز درست نمیشه

آره یادمه. اون روزا خیلی ترسیده بودم که نکنه سرطانی چیزی گرفته باشم. بعد هم که دیدم چیزی نیست پیشاپیش ترسیده بودم بچه دار نشم از بس مادرشوهر سراغ میگرفت

من تو فکر نشخوار نبود ناراحت بودم که راه حای برای رفع مشکل بلد نیستم در حالیکه قابله حله
ولی دارم پیدا می کنم راهشو

مرسی که هستی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد