هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

ماه اک تازه خوابش برده بود.دردانه ام را توى بغلم گرفته بودم؛ به خودم چسبانده بودمش و لبهایم را روى موهاى ابریشمى اش گذاشته بودم. گاهى میبوسیدم و گاهى بى هیچ حرکتى به نفس هایش گوش می دادم. همان لحظه که بى حرکت بودم احساس کردم سرم گیج مى رود. این روزها زیاد سرم گیج مى رود. بى خیال سرم را بالا آوردم و یک لحظه ترس تمام وجودم را گرفت وقتى دیدم چهار لوستر همزمان مى چرخند. توى دلم خالى شد. با صداى بلند مادر همسرک را صدا کردم مبادا که با احساس سرگیجه زمین بخورند که پدر همسرک چشمهایش را باز کرد و من که ترسیده بودم بى درنگ ثانیه لوسترها را نشان دادم. تازه فهمیدم که زمین لرزیده است؛ که در چشم بر هم زدنى فکر کردم که اگر زلزله اصلى اینجا بود چه مى کردم! هر چه میکردم مهم این است که ماه اک در آغوشم بود و اگر زلزله اصلى بود با تمام وجودم ماه اک را درآغوش میگرفتم و رویش خم میشدم تا کمترین آسیب را ببیند حتى اگر من نمانم و امروز از زمانى که قصه واقعى مشابه سناریوى ذهنى ام را در تصویر آن کودک سه ماهه  در آغوش پدرش دیدم؛ گونه ام خیس شدکه مادر جانش را فداى کودکش کرده و طفل معصوم بى مادر شده؛ که مادرش مثل من چه آرزوها که براى دردانه اش نداشته!.

تا همین چند روز پیش درک نمى کردم خیلى از حس هاى مادرانه را اما دلم لرزید از شنیدن حرف دخترک شش هفت ساله که " سه شب است نه پتو هست نه چادر که داخلش بخوابیم"


غ ز ل واره:

+ خداکند کمکها به دست زلزله زدگان برسه و خیلى زود خانه هاشان آما ده شود

نظرات 1 + ارسال نظر
مینا جمعه 26 آبان 1396 ساعت 12:04

به گمانم مادر بودن سخت ترین کار دنیاست

و شیرین ترین

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد