هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

روزهاى آخر

نشانه اى دیده ام که ماما گفت ٩٩ درصد موارد چیزى نیست اما یک در صد احتمال دار مشکل قلبى براى جنین پیش آمد کند. محض احتیاط همین امروز برو بیمارستان و یک نوار قبب از جنین بگیر.

آنقدر هول کرده ام که حال تهوع گرفتم و نمی توانم غذا بخورم. برایمان دعا کنید.

تغییرات بزرگ

روبروى آینه ایستاده بودم و شکم کمى برآمده ام را نگاه مى کردم که به خواهرک گفتم مى ترسم از بزرگ شدن شکمم و خواهرک گفت تو خیلى غلط کردى که با این فکرها استرس به بچه ام وارد میکنى. اگر شکم ات بزرگ نشود بچه چطور رشد کند؟ چقدر زود گذشت آن روزها. ایام عید بود و تقریبا سه ماهه بودم. چشم روى هم گذاشتم و شش ماه دیگر هم گذشت. از کى سرعت گذر روزها اینقدر زیاد شد؟

فکر کنم اولین بارى که به ملاقات دکتر رفتم ٢٠ بهمن بود. آنقدر همه خانمها ادرک طور راه مى رفتند که امر بر من مشتبه شده بود که من هم باید همانطور راه بروم و با همسرک مى خندیدیم. اولین سونو گرافى را ٢ اسفند رفتم. همان روزى که براى اولین بار صداى ضعیف قلب کوچکمان را شنیدیم و در اثر سونوى داخلى وضعیتى پیش آمد که با قیافه اى وحشت زده و چشمهاى اشکى بیرون آمدم و با همسرک بدو بدو با آن حال و روز دنبال دکتر متخصص میگشتیم که براى مشکل پیش آمده کمکمان کند. آخر آن روزها ماشین نداشتیم و تا صارم راه زیادى بود که دکتر خودم به وضعیت رسیدگى کند. دکتر شیاف نوشت و گفت چهل روز استفاده کن. من اما بعد از تمام شدن لکه بینى ها فقط یکى دوبار که کمردرد شدید گرفتم استفاده کردم و دکتر خودم هم با روش من موافق بود.

روزها میگذشت و هربار ماری من را مى دید میگفت پس شکم ات کو؟ آخر مارى با اینکه یک ماه کمتر داشت اما حسابى چاق شده بود. من لاغر بودم و تهوع ماههاى اول لاغرترم کرده بود اما ماه اک کم کم بزرگ میشد و همسرک از اینکه فقط شکم ام بزرگ شده بود خرسند بود و مى گفت همینطور ادامه بده.

٢٠ فروردین بود که دکتر نتیجه غربالگرى اول را دید و به خاطر ریسک سندروم داوون  برایم آزمایش نیفتى را نوشت و از آن روز چه استرسى تحمل کردیم من و همسرک و خانواده ام. به خانواده همسرک نگفتیم چون مادر همسرک به شدت کم طاقت و دلواپس است و البته ترسیدیم از نگرانى برایش مشکلى پیش بیاید. ٢ اردیبهشت بود که با مادر عزیزتر از جانم راهى آزمایشگاه شدیم و براى اولین بار خیابان بهار را چرخ کوچکى زدیم و ده روز بعد از آزمایشگاه زنگ زدند و گفتند دخترتان سالم است و من نمیدانستم از خوشحالى سلامتی اش پرواز کنم؟ یا از دختر بودنش؟ و چه شب شیرینى شد براى من و همسرک

با خیال راحت و خوشحالى وصف نشدنى سرمان را روى بالش گذاشتیم و خواب راحتى رفتیم که بچه مان نه تنها سالم است بلکه دختر است.

حالا میشد خرید کرد. خریدهای دخترانه. اولین لباسش را ١٣ اسفند که منتظر جواب آزمایش تایید باردارى بودم خریدم و چند تا بادى در ایام عید. تا همان ١٢ اردیبهشت که جواب آزمایش نیفتى آمد و برایش گل سر فیروزه ایی و جوراب صورتی خریدم. هیجان خریدها حال خوشى داشت. ١٣ خرداد تخت و کمدش را سفارش دادیم و تقریبا تا اواسط مرداد خریدها تمام شد. البته که ما خیلى زبده خرید کردیم اما هر چه خریدیم به لطف خدا خوبش را خریدیم.

از همان ایام عید گاهى حس میکردم راه رفتنم تغییر کرده اما بقیه میگفتند نه و من هم سعى میکردم عادى راه بروم. تا ١١ مرداد که با همسرک داخل پارک بودیم. پرسیدم من اردک شدم؟ گفت دقت نکردم و وقتى جلوتر از او قدم زدم خندید و گفت آره. اما نمیدانم از کى این اتفاق افتاده بود!

به مرور شکمم بزرگ مى شد و من لبخند میزدم به خلقت و کرامت خدا که این نه ماه را نه فقط براى رشد جنین در نظر گرفته بلکه دارد شرایط و محیط و آدمها را هم براى آمدن این فرشته هاى کوچک آماده مى کند. دیگر از بزرگ شدن شکمم نمى ترسیدم. نگاهش میکردم و دلم ضعف می رفت و به مرور عاشق همین قلمبگى شدم. وقتى از همسرک می پرسیدم شکمم بزرگ شده؟ مى خندید و مى گفت بزرگ نه گنده شده. پنجشنبه ٣٠ شهریور بود که جلوى آینه ایستاده بودم و شکمم را برانداز میکردم. در همان آینه که عید با اضطراب نگاهش میکردم و براى اولین بار تغییرات را نسبت به یک هفته قبل اش حس میکردم. شکمم در عرض یک هفته از ٢٣ شهریور تا ٣٠ شهریور به طرز واضحى بزرگتر شده و من که یک روز با ترس در همین آینه به شکمم نگاه میکردم حالا با عشق روى شکمم دست می کشیدم که ماه اک مان اینقدر بزرگ شده است و انگار تازه احساس زنهاى حامله در درونم جان مى گرفت. این تغییر آنقدر مشهود است که مدرس کلاس باردارى اول مهر گفت شکم ات با هفته قبل کاملا تغییر کرده. مشخص است که دارد مهیا مى شود براى زایمان و همسرک از من می پرسد یعنى چند روز دیگر؟

 

ادامه مطلب ...

رفتى و ...

تک و تنها یک گوشه نشستم و به پستهاى نیمه کاره اى فکر مى کنم که نوشتم و حوصله نکردم تمامشان کنم. به نظراتى که تایىد نکرده ام. به روزى که چند ساعت توى بیمارستان بین زمین و هوا بودم. به این چند روز که همسرک لحظه به لحظه کنارم بود. به روزى چند ساعت پیاده روى که با همسرک داشتیم تا شاید ماه اک قصد آمدن کند. به حالا که رفته است. به دست هایى که حالا دیگر در دستم نیست تا احساس امنیت و آرامش کنم در این روزهاى پایانى انتظار. به دردهاى تیزى که گاهى میخکوبم مى کند و به این حال روانى ناخوش که امشب در قالب یک بغض گلویم را گرفته است.
تا عصر حسابى روى فرم بودم اما همین که همسرک رفت تمام مرا به چالش کشید و ماه اک از بعد رفتن همسرک آنقدر تکان خورده که دوباره باید از گرسنگى شام بخورم.
دلم گرفته امشب و دعا گوى تک تکتان هستم