همه عمر عاشق داشتناش بودم. دلم قنج میرفت از تصور داشتن اش. آنقدر که حتی بارها خوابش را دیدم. عقد که کردم به مرور این احساس تحلیل رفت و بعد از عروسی حتی نیازش را نیز در درونم حس نمیکردم. روزها میگذشت و سیستم من بهم ریخته بود. با خیال خوشِ خوب بودنِ پزشکِ دیار همسرک که بسی خانواده همسر تعریفاش را میکردند؛ یک بار که آنجا بودیم به ملاقاتش رفتم. همین که خواستم شرح حال برایش بگویم! گفت هر چه پرسیدم را جواب بده و در نهایت بی ادبی اجازه ندا حرفی بزنم. به سوالی رسید که از نظر من توضیح بیشتری لازم داشت اما هنوز جمله ام کامل نشده بود که با پرخاش گفت گفته بودم که فقط سوالاتم را جواب بده. مگر بچه ای؟ بدون اغراق بگویم که در تمام طول زندگیام انسانی تا این حد بداخلاق و بی شخصیت ندیده بودم. هنوز هم دلم میخواهد یک روزی یک جایی ببینمش و بگویم شما بد اخلاق ترین پزشک که هیچ؛ بد اخلاق ترین انسانی هستید که به عمرم دیده ام.
تازه دوماه ماه بود که بعد از سالهای سخت تنهایی و رنجهای پشت سر گذاشته و استرس جهیزیه و خانه و دوران عقد؛ آرامش به معنای واقعی مرا در آغوش کشیده بود که انسانی بی موالات با رفتار زننده و حرفهای ناامید کننده اش، چنان استرسی به جان من انداخت که تا مدتها آرامش منِ سه ماهه عروس به طرز وحشتناکی بهم ریخت. تمایلم به داشتن اش به کمترین حد میل کرده بود اما حرفهای آن انسان نالایق برخلاف تمایلات من نگران کننده بود و باید فکر دیگری می کردم.
+ تبریک به آقای فرهادی و ایرانیها برای دومین اسکار
نوشته شده در 13 بهمن ساعت 8:13 صبح