هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

نیلوفر به همه زندگی ام پیچیده بود

نیلوفر رویید

ساقه اش از ته خواب شفافم سر کشید

من به رویا بودم،

سیلاب بیداری رسید

چشمانم را در ویرانه خوابم گشودم

نیلوفر به همه زندگی ام پیچیده بود

در رگ هایش ، من بودم که می‌دویدم

هستی اش در من ریشه داشت،

همه من بود

کدامین باد بی پروا

دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد؟


  

  

دو ساعت تمام خیابانها را پرسه زدم... ترسیدم... فکر کردم... لبخند زدم... دوباره ترسیدم... و باریدم. به صبح فکر می‌کردم؛ به دل‌دردهایی که همچنان ادامه داشت. به این تاخیر! به تمام زندگی‌ام... به تواناهایی‌هایی که در خودم نمی‌دیدم... به سختی راه... به همه ضعف‌ها و نقص‌ها... وارد فروشگاهی شدم تا سرم گرم شود و فراموش کنم. نیم ساعت لابلای لوازم خانه‌اش پرسه زدم و با هیجان تمام باکسی که در نظر داشتم را پیدا کردم و خریدم... اما ترس و بهت چنان وجودم را گرفته بود که خلاص شدن از دستش به این سادگی‌ها نبود. همین که از مغازه خارج شدم؛ هجوم افکاری که هر لحظه‌یشان یک رنگ بود، در مغزم فوران کرد. هوا سرد بود و جای نشستنی نبود. گاهی حس می‌کردم یارای ایستادنم نیست اما باید محکم می‌بودم. همه چیز در ذهنم در حال مرور بود. راستش حتی اگر دلت نخواهد؛ اما فکر بودن و نبودنش در روزهای تاخیر، ذهن آدم را بدجور درگیر می‌کند. تا قبل از آن روز، تمام تلاشم را کرده بودم که فکرش را نکنم... که همه چیز را عادی فرض کنم؛ مثل تمام سالهایی که این اتفاق می‌افتاد و من آرام و شاد به زندگی‌ام ادامه می‌دادم و هیچ چیز ذهنم را درگیر نمی کرد. حالا اما 5 روز گذشته بود و دل‌دردها تمام نشده بود و تحملم تمام شده بود. حتی نتوانسته بودم صبر کنم که همسرک برود و خودم تنها باشم و شاید با حال بهت زده ام او را شگفت زده کنم. با حالتی گنگ سر میز ناهار نشسته بودم که همسرک نگاهی به پایین انداخت و با خنده ای گفت آنقدر هم قرمز است که اصلا هیچ جای شکی برایت نماند. اما خوب می‌فهمیدم که خنده او هم از سر بهت است! تصویر آن دو خط قرمز از پیش چشمم محو نمی‌شد. یاد محیا افتاده بودم و خط دوم کمرنگ و داستانهای دردناکش... دو ساعت تمام شده بود و من از صبح، ده بار تمام شش ساعتِ صبح تا نزدیک ساعت 12 را مرور کرده بودم.

نشسته بودم روی صندلی و همان خانمی که زورش آمده بود جوابم را بدهد؛  خونم را گرفته بود و به بسته آبمیوه و خوراکی اشاره کرد که بخورم تا حالم بد نشود... در همان حال که آبمیوه بدمزه را خورده بودم که فقط ضعف نکنم؛ چشمم افتاده بود به خانمی همسن و سال مادرک که با یک کری‌کات سورمه روبرویم نشسته بود و نوه چند روزه‌اش را آورده بود برای آزمایش و با چنان عشقی به نوزادشان چشم دوخته بود که یک آن، مادرک را جای او تصور کرده بودم و تا به خودم بیایم تمام صورتم خیس شده بود از فکرِ خوشحالی مادرک‌ام. سریع باقیمانده آبمیوه را داخل سطل انداخته بودم و از آزمایشگاه خارج شده بودم. بعد از یک ساعت و نیم پرسه زدن و خرید؛ رسیده بودم به مغازه‌ای که تا چند ماه پیش هر بار برای دیدن راکر‌هایش حتما چند دقیقه‌ای پشت ویترین می‌ایستادم و دور از چشم همسرک کمی هم لباسهایش را دید می‌زدم. بدون هیچ درنگی وارد شده بودم و با دقت همه لباسها را بررسی کرده بودم. حال بدی داشتم. در بهت عظیمی فرو رفته بودم و هیچکس نبود که برایش از حالی بگویم که عین بختک رویم افتاده بود. باید با یک چیزی این احوالات را تعدیل می کردم و شاید این بهترین گزینه بود. تصمیم داشتم یک تکه کوچک محض بهبود حالم بخرم اما منی که تا آن لحظه ترسیده بودم و ناراحت؛ با دیدن آن همه لباس کوچک نتوانسته بودم مقاومت کنم و از بین بادی و شلوار و دستکش و پیش بند و ... یکی را انتخاب کنم!!

 گفته بودم که بیشتر از بچه عاشق لباسهایشان هستم؟!! هنوز فراموش نکرده‌ام لباسهای بچه‌ خارجی را که بابا 20 سال قبل آورده  بود و من از بس عاشق‌شان شده بودم برداشته بودم برای خودم و عمه (در آن زمان از نظر من خودخواه؛ که گفته بود می‌خواهد از رویشان بدوزد) با کمال پررویی همه را برداشت و تن بچه‌اش کرد و حسرت و آرزویش به دلم ماند و چقدر اشک شده بودم به خاطر آن کوچکهای رنگارنگ. حالا بچه عمه دانشجو است اما خاطره آن اتفاق آنقدر برایم دردناک بود که حالا با فکر خرید لباس بچه دوباره زنده شده بود. راستش اگر هم آن لباسها مانده بود لابد تا امروز پوسیده بود :)). خانم پرسیده بود بچه در چه فصلی به دنیا می‌آید تا برای انتخاب نوع بادی راهنماییم کند و من خنده‌ام گرفته بود از خودم و این پارادوکسی که در من اتفاق افتاده بود. وحشت و ترس؛ ذوق خرید؛ این همه لباس!!! و عدم مقاومت من!!! یک دست کامل از لباس ها را برداشته بودم و تمام راه مانده تا آزمایشگاه با خودم فکر کرده بودم که پدر سوخته اندازه یک فندق هم نیست اما لباسهایش از لباسهای آدم بزرگها گرانتر می‌شود.

هنوز یک ربع تا دوازده مانده بود. پرسیدم جواب حاضر است؟ خانم سریع جواب را چک کرد و با خنده گفت تبریک می‌گویم؛ مثبته... و حالا من در بین آن همه احساس ضد و نقیض؛ بغض شده بودم و گفتم خدایا می‌دانی که می‌ترسم؛ خیلی خیلی زیاد؛ می‌دانی که شوکه شده‌ام؛ اما سپاس بیکران تو را که دوباره بیخبر معجزه کردی در زندگی  این بنده حقیر

غ‌ـزل‌واره:

این که نیستم و کم می‌نویسم! حالم خوب نیست. تهوع؛ کم غذایی همه چیزم را بهم ریخته و از دیروز سردرد بدی دارم.

+ رافائل جان به خاطر کوچکم، گفتم دعایم برایت اجابت می‌شود و همچنان ایمان دارم که خوبِ خوب می‌شوی خیلی زود.

نظرات 14 + ارسال نظر
اذر یکشنبه 29 اسفند 1395 ساعت 18:21 http://azar1394.blogfa.com

وای .نی نی ...تبریک میگم..ِِ
به گمانم فرزند اول .
قدمش خیر

ممنون آذرجان
سپاس بیکران
ان شالله روزی همه آرزومندهاش

دختر خوب شنبه 28 اسفند 1395 ساعت 17:09

عزیزم خیلی خیلی برات خوشحالم...چقدر راحت و بی دغدغه داری مادر میشی...خدا را هزار مرتبه شکرررر...خیلی برات خوشحالم خیلیییی...البته به فول خودت نی نی دار شدن سختیهایی هم داره ولی همین سختیهاش هم شیرینه...چون یه موجود کوچولوی دوست داشتنی داره یادت میاره که منم تو زندگیت هستما

مرسی گل دختر ... چی شده که میگی راحت و بی دغدغه؟ بله دوستم خدارو هزاران بار شکر که بی خبر اومد قبل از اینکه بخواد نگرانیهای بقیه روی من تاثیر بد بزاره .... من که هنوز حسش نکردم حس مادری رو اما توجه های اطرافیان و ذوقشون واسه این اتفاق؛ خوندن اتفاقات هفته به هفته آدمو به وجد میاره ... فقط یه کم می ترسم که واقعا میتونم تربیتش کنم و محافظتش کنم تا به خوبی به ثمر برسه؟
اما با همه این نگرانیا خدا رو هزاران بار شکر
الهی قسمت همه اونایی که دلشون نی نی میخواد بشه

مینا سه‌شنبه 24 اسفند 1395 ساعت 21:08 http://posiiiitive-enerrrgy.mihanblog.com

خط آخر پستت رو الان دیدم ...
پس من چی؟ برای منم دعا کن

مینا جانم من همتونو دعا میکنم عزیزم
هربار خوندمت از ته دلم دعا کردم دل و قلبت آروم بگیره و خدا دستت رو بزارهدتو دست اونی که لایقته
الهی که اجابت شه

مینا سه‌شنبه 24 اسفند 1395 ساعت 21:05 http://posiiiitive-enerrrgy.mihanblog.com

هورااااااااااااااااااا.....

غزلک مامان شدی
مبارکه

انشالله به شادی بغلش بگیری ....
فقط یهو نزاری بریاااا

مرسییییییی میناییی
الهی در کنار یک مرد واقعی تک تک این لحظه ها رو تجربه کنی عزیزم

:) سه‌شنبه 24 اسفند 1395 ساعت 20:06 http://my-netbook.blogsky.com

ببخشید فراموش کردم اسمم رو بنویسم
بله بله ماشاءالله منو شناختی ها ؛)
الهی خدا حفظش کنه نی نی کوچولو رو ؛))

خواهش میکنم گلم
ممنونم عزیزجان

ستاره سه‌شنبه 24 اسفند 1395 ساعت 19:09 http://setareha65.blogsky.com

مبارکه دوست عزیزم. ایشالا این دوران هم بخوبی و سلامتی طی میشه و کوچولوتو بغل میگیری. خیلی خوشحال شدم برات

ممنونم ستاره جانم
مچکرم از دعای قشنگت
میبوسمت

هستی سه‌شنبه 24 اسفند 1395 ساعت 14:01

مبارک باشه این حس ناب مادری. انشالله این دوران رو به خوبی و سلامتی سپری کنین.

ممنونم هستی جانم
ان شالله قسمت همه اونایی که دلشون بچه میخواد بشه
شما هستی رافایل هستید؟

نوشین سه‌شنبه 24 اسفند 1395 ساعت 09:47 http://nooshnameh.blogfa.com

غزل جاااااااان مبارکه

گفتم آخر همه این داستانا حتما یک خبر خوشی تو راهه هاااااا.

خیلی خیلی مبارکه عزیزم. الهی که سلامت درآغوشش بگیری و این دوران بعد از این برات فقط سرشار از لذت و خوشی بودنش باشه.
این خبر خوب چقدر در حال و احوال پدر و مادرت تاثیر خوبی خواهد داشت...

ممنونم نوشین عزیزم
عزیزمی آخر این داستانها حسابی غافلگیر شدیم

ممنونم نوشین عزیزم از این همه دعا قشنگ
الهی زندگیت لبریز شادی و آرامش باشه همیشه
واقعا حال و احوالشون بهتر شده. مخصوصا بابا که حسابی پیگیر اخبار فسقلمونه

شارمین دوشنبه 23 اسفند 1395 ساعت 23:05 http://behappy.blog.ir

سلام.
واااااای عزیزم. مبارکت باشه. ان شالله قدمش پر از خیر و برکت برای تو و پدرش باشه. مطمئنم یه بچه پرانرژی و دوست داشتنی مث خودت میشه.

عاقا من دلم می خواد بچه ت دختر باشه!

سلام شارمین جان
الهی آمین.

عزیــــــزم. یک نی نی هم بهم گفت فکر کنم بچه ات دختره ببینیم حرفش درسته؟

لیلی دوشنبه 23 اسفند 1395 ساعت 22:39 http://aprnik5.blogfa.com

عزیزدلم...مبارکه

سلااااااااام لیلی جانم
چطوری گلم؟
مرسی عزیزم

رافائل دوشنبه 23 اسفند 1395 ساعت 20:48 http://raphaeletanha.blogsky.com

مبارکه غزل جونم. وای که نمیدونی چقدر خوشحال شدم. تمام نوشته ات رو با بغض خوندم. یاد محیا افتادم وقتی فرشته کوچولوش رو باردار بود. خیلی خیلی بهت تبریک میگم و امیدوارم کوچولوتو با سلامتی به دنیا بیاری و با شادی شاهد بزرگ شدن و شکوفاییش باشی.
ممنونم عزیز دلم برای اون دل مهربونت که برام دعا کردی. یه دنیا خوشحالم کردی.

مرسی رافائل جان. با همون حسی که من قصه حلقتو خوندم پستمو خوندی انگار!
ممنونم عزیز دلم. ان شالله برنامه ازدواج شما هم زودتر ردیف شه و قسمت خودت بشه این حال و روزها ....
من همیشه دعات می کنم امیدوارم این دفعه به خاطر کوچکمون حتما اجابت بشه و زندگیت تو سال جدید از این رو به اون رو بشه و پر از تغییرات مطلوب

[ بدون نام ] دوشنبه 23 اسفند 1395 ساعت 16:44

سلام خانوم خوبی؟
مادر شدی؟
به به چه عالی
انشاءالله قدمش نیک باشه، زیر سایه بابا و مامانش سلامت باشه
چقدر خوشحال شدم
همیشه شاد باشی خانوم :)

سلام
لبخند جان شمایی؟
ممنونم
الهی
مرسی لبخند جان مرسی
به همچنین

مریم دوشنبه 23 اسفند 1395 ساعت 15:57 http://yohoho.blogfa.com

واااای
مبارکت باشه مامان
الهی که سالم و صالح و خوش قدم و خوش روزی و عاقبت بخیر باشه.
به خاطر کوچکت، برای منم دعا کن که معجزه دار بشم.

مرسی مریم جانم
پالهی آمیــــــن
دعا می کنم مریم جون. با همه غافلگیر شدن و ترسیدنم از وقتی فهمیدم با همین حال خرابم برای همه اونهایی که دلشون می خواد دعا کردم خدا روزیشون قرار بده فرزندی سالم و صالح رو
الهی خیلی زود تو خبر خوبشو بهم بدی

آبگینه دوشنبه 23 اسفند 1395 ساعت 11:20 http://abginehman.blogfa.com

مبااااااااااااااارکه تبریک میگم غزل جان. با این خبره خوب خوشی هام تکمیل شد. هوووووووووووورا یه نی نی دیگه و مامان غزل جان
حالا نی نی در چه فصلی بدنیا میاد؟
از این دست معجزات تو زندگیم دیدم که حتما در وبلاگم ثبت شون میکنم. خدایا شکرت

ممنونم آبگینه جانم. ان شالله به خیر و خوبی قسمت خودت
نی نی تو پاییز به دنیا می‌آد
واقعا معجزه است و ان شالله قسمت همه کسایی بشه که آرزوشو دارند.
خدایا شکر

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد