مادرک در دسترس نبود، تلفن خانه را کسی جواب نداد. مادرک زنگ زد. صدایش میلرزید. با مکث و کمی تردید حرف میزد. پرسیدم چی شده؟ می گوید هیچی. همه خوبیم می پرسم کجا بودید؟ می گوید بیرون اما هر چه می پرسم کجا، باز می گوید بیرون. دلم ریخت. گفتم چرا صدایت می لرزد مادرجان؟ می گوید سرم درد میکند مادر. گفتم پس اگر درد دارید فردا صحبت میکنیم. خداحافظی میکنم اما ته دلم به اندازه یک حفره بزرگ خالی شده. آنقدر ترسیدهام که بی اختیار شماره خواهرک را میگیرم. وقتی میفهمد دلنگران شدهام؛ کامل توضیح می دهد که پشت در مانده اند، بی کلید. که مادرک روزه بوده و حالش بد شده و وقتی خیالم راحت می شود خداحافظی می کنم. اما ته دلم هنوز آن حفره کامل پر نشده که صدایی می آید و دری بهم کوبیده می شود. دلم دوباره خالی تر میشود. همسایههای طبقه پایین چنان ذهنم را در این یک سال آشفته اند که با هر صدای بلندی، هر قدم برداشتن محکمی و محکم کوبیده شدن دری، دلم میریزد و باز فکر میکنم دعواست.
دور که باشی هر لرزش صدایی، هر تلفن جواب ندادنی، هر بی خبری، همه و همه ته دلت را خالی میکند؛ مخصوصا وقتی متوجه میشوی به خاطر راه دور بودنت یک سری حرفها و خبرها را برایت نمیگویند. اگر میتوانستم فردا صبح خودم را بهشان می رساندم که تا نبینمشان قلبم آرام نمیگیرد.
سنجاق شده:
+ خدایا شکرت که اشتباه فکر کردم چون مطمئن شدم حال همه خوب است.
خدایا شکرت که با هر صدای وحشتناک همسایه ته دلم خالی میشود؛ چون قدر آرامش زندگیمان رو بیشتر میدانم.
خدایا شکرت که سپاسگزاری به این شکل را یادم دادی، چون اگر بلد نبودم الان به جای این سپاس گزاریها داشتم، به حق همسایگیام فکر میکردم که ازش نمیگذرم.
خدایا سپاس گزارم که کاری خواهی کرد که اینها خیلی زود از این ساختمان جمع کنند و بروند. خدایا سپاس خدایا سپاس خدایا سپاس
+ قبلا هم در موردشان نوشته بودم اما به خاطر انرژی منفیاش منتشر نکردم