خیلی زود فهمیدم چه زود قضاوت کردم زندگی را... این پست را فقط میگذارم بماند که بدانم گاهی چه کوته فکر میشویم
یک روزایی هرچقدر هم با دلایل منطقی بخواهی خودت را قانع کنی که این دوری به نفعات بوده، دلت هیچ جوری توی کَتاش نمیرود که نمیرود. یک روزهایی که به خاطر کارهای زیاد همسرک و سردی هوا مجبوری حبس شوی توی خانه در حالیکه همه اقوام نزدیک در مهمانی و دور همی به سر میبرند. روزی که مثلا عید است اما دریغ از اینکه همسرک بگوید هرچقدر هم کوتاه، بپوش برویم یک دوری بزنیم. با این حال؛ آرام بودم. تا اینکه مادر همسرک زنگ زد. بعد گفتم امروز همه مهمانی بودند به جز ما. همسرک در جوابم گفت:" الف و نون (جاری و خواهر همسرک) هم امروز خانه بودند" و همین آتش زد به آرامشم. آنقدر عصبانی شدم که گفتم: "کجای زندگی آن دو نفر به من شبیه است که مرا با آنها مقایسه میکنی؟ چطور روزهای دیگر که آنها مهمانیاند و تفریح، حرفی نمیزنی؟ چطور از روزهایی که خانه مادرشان هستند حرفی نمیزنی؟ حالا امروز من و آنها شرایطمان قابل مقایسه شد؟" میگوید متوجه منظورت نشدم. یک بار دیگر حرفت را بزن اما من آنقدر بهم ریختهام که فقط غر میزنم.
از دستش عصبانیام خیلی زیاد. توی همین عصبانیتهاست که یاد کاریهایی میافتی که موافقاش نبودی و او بی مشورت انجامشان داد و حالا معلوم نیست تا کی پولمان گیر بیفتد؛ اگر خدا رحم کند و روزی ضررها جبران شود و پول به دستمان برگردد. این در حالیست که درخواست من برای یک سری روکش مبل مدتی طولانی است که معلق مانده تا آقا پولشان برگردد و برنامه مد نظرشان را انجام بدهند که قول انجام شدنش را برای شهریور داده بودند و بعد از سه ماه همچنان طرح در دست آب نمک است و اصلا خدا میداند قبل از عیدی انجام میشود یا نه؛ تا شاید بعد از آن نوبت به درخواست من برسد و این خانه سامان بگیرد. نه که آن طرح درخواست من نباشد. آن یک تصمیم دونفره است اما با این کاری که کرده خدا میداند کی عملی شود.