هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

سیزده هم به در شد

سیزده به در هم گذشت و من موندم با آرزوی نوشتن روزانه های اولین نوروز متاهلی. در کل خوب بود. بودن کنار مردی که عهد کردیم قدمهایتان را با هم برداریم. مردی که همه زندگیت است. مردی که بعد از  30امین بهار زندگی، هم‎پیمانم شد. لحظه هایی شیرین تر از عسل برایم می سازد. وقتی در مهمانی ها از دور میدیدمش و ته دلم خدا را شکر میردم و قربان صدقه اش میرفتم. اما کنار همه خوبیها سختی هم داشت. سختی دور بودن از خانوادم. سختی نفهمیدن حرفها در جمع خانواده همسرک سختی دلتنگی. به خصوص که روزهای ماندنمان طولانی شده بود. ده روز کنار خانواده همسر بودیم و صبح دهم چشمم به جمال شهر زیبایم روشن شد. صدای تلویزیون که بلند شد خندیدمو گفتم: به به صدای فارسی میاد :دی. 

این سیزده روز زیادی سرمان شلوغ بود. اینقدر که ترجیح میدادم سیزده به در توی خونه بمونم اما چاره ای جز رفتن نبود. از ساعت 2 شهرم میزبان باران شد. هوا هم سرد بود. موقع برگشت شهر تمیز بود و هوا ستودنی.



اضافه جات:

+استرس کارهای عقب مانده مجال نوشتن و خواندن رو ازم گرفته. خیلی دلم برای هر روز نوشتن و خوندن و نظر دادن تنگ شده

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد