هوا به قدر تاریک ِ که به نظر نمیرسد صبح شده باشد. پرده را که میزنم کنار. همه جا سپیدپوش شده و بلورهای برف تندتند دعوت زمین را اجابت میکنند. خودم را رها میکنم در دست دانه های برف. جای پای یک خانوم روی برفهاست. سعی میکنم قدمهام رو با ردپا تنظیم کنم که تن پوش زمین کمتر خراب شود. خیابان سپید، نعشکش سپید، صدای گریه و تن من که از سردی هوا و سردی مرگ، میلرزد. هیچوقت دوست ندارم در سرما بمیرم.
کمی جلوتر، پزشکی قانونی، صدای گریه یک مرد که فضا را پر کرده، چندتا نعش کش که پشت سر هم پارک شده، ترافیک و برفــــــــ. آنها که در این هوا عزیزشان را از دست دادند، حتما برای همیشه برف برایشان بوی مرگ میدهد. آن هم تو شهر ما که چند سال یکبار برف میاد. آخ من اصلا دوست ندارم توی سرما بمیرم. با خودم فکر میکنم در هوای به این سردی آدم باید به فکر سردی تنش باشه؟ یا سردی روحش؟ احساس آدم که یخ میزند هیچ، اشکهایت هم بیرون نیامده قندیل مبندد.
هی!! حالا یکی مرده خدا رحمتش کند. چرا زوم کردی روی مردن؟ باشه من با خدا صوبت میکنم. البته قول نمیدهم. حالا دست بردار. سوار ماشین میشوم. سردی هوایی که درونم رخنه کرده کمکم در گرما ذوب میشود. خیابانها پر از زندگیست. پر از ترافیک.
چه متن لطیف و زیبایی
مرسی عزیزم