هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

اومدم ثواب کنم؛ کباب شدم

 دلگیرم. خیلی زیاد. رفتند تفریح و حتی یک زنگ نزدند که احوالم را بپرسند؛ به جز دیروز صبح که برای همان اتفاق کذایی من زنگ زدم. تیرماه 11 روز سفر بودم و عین 11 روز بهشون زنگ زدم. راستش گاهی حس می‌کنم من اصلا اهمیتی براشون ندارم و وقتی حس های بد میاد سراغم؛ با خودم میگم همون بهتر که ازشون دور شدم. البته مطمئنم واقعیت این نیست اما منِ کم طاقت زود دلسرد می‌شوم از کم‌محبتی آدم‌ها. میدونم درگیر مشکلات و زندگی هستند اما منم روزی جزیی از همه گذشته‌اشون بودم. گاهی فکر میکنم مامانم کلا فراموش میکنه منم هستم.

چند سال قبل، من فداکاری کردم برای حفظ زندگی خانواده‌ام. اما از نتیجه نگران بودم. دوست نداشتم اتفاقی بیفتد و همسرک یک سری مسائل را بداند.  از این یک فقره آخری البته که خودم هم بی‌اطلاع بودم. پیگیری سطحی کرده بودم و گفتند فعلا بی خیال شو و شدم. اما ای کاش یا من جدی‌تر پی‌گیر بودم یا آنها قضیه را جدی‌تر نگاه کرده بودند. قبل از اینکه گند بخورد به آخر هفته‌ای که تمام روزهای هفته را برایش شمرده بودم که همسرک باشد و حال و هوایم عوض شود. قبل از اینکه همسرک بفهمد. قبل از اینکه تا این حد خجالت زده شود.

دیروز وقتی آن اتفاق کذایی افتاد؛ که منِ طفلکی دخالتی درش نداشتم. از همه دنیا بدم آمد. از آدم هایی که هیچ کدوم منو درک نمی‌کنند. از نزدیکترین آدمهای زندگیم حتی. از خانواده‌ام که قضیه را جدی نگرفته بودند و از همسرک که چنان داد و فغانی به پا کرد و من را ترساند و اولتیماتوم داد. راستش تقصیر من فقط همان فداکاریست اما تقصیر بقیه قرار دادن من در این وضعیت ناراحت کننده است.

راستش دلم میخواهد به جز برای پی‌گیری این قضیه، فعلا تا مدتی تماسی نگیرم؛ اگر منِ بی طاقت، طاقت بیاورم. فکر نمیکردم یک سال بعد نزدیک سالگرد جشنمان به جای شادی، اینطور آشفته روزها را سر کنم و خطایی که بقیه کرده اند؛ زندگی مرا دچار تنش کند.

چقدر حرف دارم....