هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

دوباره زنده شدم

به امید بهتر شدن حالم، خواب را بغل گرفته بودم اما صبح  شده بود و حالم به مراتب بدتر هم شده بود در اثر خوابهای هچل هفتی که دیده بودم. بی حوصله، بداخلاق، کسل. به زور هم که بود صبحانه را خوردم و پناه بردم به تلویزیون. این روزها برگشتمه ام به حدود دو سال قبل که هر جا کم می آوردم می زدم o.n.y.x. از اتفاق فیلم تازه شروع شده بود و مطابق میل من بود. LOL یک فیلم تقریبا کمدی از یک دختر ١٦ ، ١٧ ساله به اسم لولا که دوست پسرش رفته بود با کسی. کایل به لولا گفت من اگر جای چد بودم هرگز رهات نمی کردم و همین شد شروع یک رابطه دوست داشتنی. با دیدن صحنه های فیلم خصوصا قسمتی که در ایستگاه مترو منتظر هم بودند و خداحافظی هایشان پرت شدم به کوچه  پس کوچه های روزهای قبل از ازدواج. به لحظه های دیدارمان در صبح زود تهران، داخل ترمینال آرژانتین. دستای گرم همسر تو سرمای صبح هنگام که تنم را می لرزاند. خنکای صبحدم داخل پارک ساعی روی صندلی دنج سمت چپ پارک که شده بود میز صبحانه مان. سوپری خیابان قائم مقام، خامه  عسل، نان بربری هایش و خوراکی های هوسانه. تهران گردیهایی که جز زیباترین خاطرات زندگیمان است. آخ اگر بخواهم بنویسم تمام نمی شود. به تردیدهایی که هر روز اشکم را در می آورد. غم و اندوه بی پایان از فکر بی فرجامی این رابطه قشنگ. دوران عقد و حلیم تجریش. پارک ملت و اردیبهشت اش. لحظه های سخت خداحافظی مان داخل ترمینال که او ایستاده بود و با پیچیدن اتوبوس در همه همه تهران گم اش می کردم.  جمشیدیه، درکه، دربند و باغ ونک و .... فیلم که تمام شد چقدر حالم عوض شده بود اما ثباتش یک ساعت بود. 

به مادرجان زنگ نزدم که غر نزنم. اما خودش زنگ زد و وقتی پرسید چرا صدایت گرفته درِ دلم باز شد و حرف زدم و حرف زدم و حرف زدم. آخرش گفتم مادر چند وقتی است از یک مورد خیلی ناراحتم خیلی. گفت چی؟ با بغض گفتم از بعد از عید هر موقع با شما حرف میزنم فقط غر می زنم.  خواهرک که صدایم را شنید گفت آخر حرف هم نزنی  که باد می کنی : )) گفتم بله اما شماها نیستید که از نزدیک خوشحالی هایم را ببینید و من اینقدر کسی را ندارم برایش حرف بزنم که وقتی صدای مادر را می شنوم سرِ درد دلم باز می شود و تا برسیم به حرفهای خوب باید خداحافظی کنیم. اما خدا می داند چه معجزه ای بود حرف زدن با مادرجان. انگار سبک شدم. پر و بالم آزاد شد. فقط کمی انگیزه و هل دادن لازم بود تا پرواز کنم. با این حال همچنان حوصله خانه داری نداشتم، ماه که خوابید در نت دنبال غذای جدید می گشتم. سالروز نامزدی مان بود. می خواستم متفاوت باشیم که همسر زنگ زد آماده باش برویم بیرون.

ماه گریه میکرد و غذا نمی خورد و همین باعث شد دیر بشود رفتن مان اما رفتیم. ماه که از معاینه گوشش و دستگاه معاینه ترسیده بود روی ترازو چنان گریه ای سر داد که دلم کباب شد. 

چرخ زدن با خیال راحت و پای سالم با یک عروسک که همه برایش ذوق می کنند توی پاساژها در کنار همسر... خنکای نسیم اردیبهشت... معجزه عطر یاس !!! یک پیاده روی طولانی... استراحت توی پارک برای رفع خستگی راه... همه اینها دقیقا همان چیزی بود که نیاز داشتم. یک روز متفاوت در سالگرد اولین گره های پیوندمان. شام هم مهمان همسر جوجه نوش کردیم. در سالروز نامزدیمان حضور همسر و ماه اک و عزیزانم جان تازه ای به من بخشید و زندگی دوباره رنگی تازه گرفت. اردیبهشت رو به آخر است اما من تازه اردیبهشتی شده ام :))


غ ز ل واره: 

+ برای رفه شُبهه های به وجود آمده باید بگویم قوانین سفت و سخت مالی همسر فقط بخاطر این است که زیادی به پس انداز کردن فکر می کند. من اما تا اینجا زیاد صرفه جویی کردم در خرجهای شخصی و یک سری خواسته های دیگر. در هر زندگی نوپایی اگر بخوای روی پای خودت بایستی صرفه جویی لازم است.اما معتقدم الان باید کمی آزادتر خرج کنم و نباید همیشه فقط پس انداز کرد. مگر چند سال زندگی می کنیم؟ چقدر جوان می مانیم تا هیجانات این روزها را بتوانیم در خرید و سفر تجربه کنیم. دو شب قبل برای درخواستی که از همسر داشتم گفت صبر کن خانه را عوض کنیم و من عصبانی شدم که تا آن موقع کی مرده کی زنده؟! بعد از عوض کردن خانه هم هزارتا دلیل می تراشی برای پس انداز دوباره و صرفه جویی.

من مخالف پس انداز و صرفه جویی نیستم اما نه اینکه الان سفر نریم چون تا چند سال دیگر قصد بهتر کردن خانه را داریم و ...

اختلافات ما در این زمینه فقط به خاطر تفاوت دیدگاه است. من هم شاغل بودم و وقتی چند کار مهم پیش رو داشتم از خیلی چیزها میزدم که پولم برسد اما کارها که انجام می شد یک دوره ای آزاد بودم تا لذت ببرم از پولم


+ در سالروز نامزدیمان ماه اک بین گریه های شب اش می گفت ماماماماماما. حس می کنم اینبار واقعا تلاش می کرد من را صدا بزند

خداوندا شیرینی این لحظه ها را نصیب تمام زنهایی که آرزویش را دارند  بکن