هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

کوچکترین مادر دنیا

+ یکشنبه ساعت 1 ظهر
جمعه شب گذشته بود که می خواست بخوابد. با شیر خوردن توی بغلم نتوانست بخوابد. با ایما و اشاره فهماند که میخواهد روی زمین بخوابد. بالش را گذاشتم روی زمین و ماه اک را گذاشتم رویش. خنده شیرینی کرد! انگار که ته لذت دنیا همین است. کنارش دراز کشیدم. تمام  روز، توی ذهنم مرور شد. از صبح که بیدار شده بود تا ساعت 4 بعد از ظهر نخوابیده بود. خوابیدنش هم اندازه مهلت یک حمام کردن و نماز و کمی دور خود پلکیدن بود. و حالا! ساعت از 12 هم گذشته بود و ماه اک هنور بیدار بود. در حالیکه معمولا 2 ساعت در روز می خوابید و شبها بین 10:30 تا 11:30 می خوابید. با مرور این افکار با خودم گفتم درست همین روزها که حالِ فکر و دلم خوب نیست ماه‌اک هم اجازه نمی دهد یک کم آزاد باشم... هنوز جمله توی ذهنم کامل نشده بود که جرقه ای در تاریکی افکارم، نور کم جانی را افروخت. با خودم گفتم:"شاید هم، اینقدر  فهمیده بوده حال فکر و دل من خوب نیست!... اینقدر که نگرانِ خوب یا بد بودن حالِ من بوده که نمی توانسته بخوابد. شاید مطمئن بوده تنها راه مراقبت از من یا بهتر شدن حال من،  بیشتر بیدار بودن  و بیشتر به من چسبیدن باشه"
دیگر مثل قدیم ها (قبل از ازدواج) اشکم دم مشکم نیست وگرنه حتما با این فکر یک دل سیر می باریدم از ظرافتی که میتواند در تفکر و رفتارش باشد.رراستش این روزها فکر می کنم ماه‌اک همانقدر که بچه است، بزرگ است. احساس می کنم این روزها بیش از هر کس دیگری مراقب منِ است اما به روش خودش.

+ دوشنبه 50 دقیقه بامداد
ظهر ماه اک رو بردم روی تخت که مثلا بازی کنیم و بعد هم بخوابد، رفت دنبال بازی خودش. ماه اک برای خودش بازی می کرد و من دَمَر افتاده بودم روی تخت و همینطور که صورتم رو بالش بود و چشم دوخته بودم به ملافه بالش، فکرهای تلخ و گزنده، سرزنش‌ها، نبخشیدن ها یک باره هوار شدن روی مغزم، روی دلم، روی تمام احساسم و هر لحظه حالم بدتر و بدتر می شد. دیگر نمی توانستم تحمل کنم فشاری افکاری را که اگر جلوی جولان دادنشان را نمی گرفتم؛ می توانستند به راحتی له ام کنند . با ناامیدی زنگ زدم به خواهرک... در دسترس بود :) جواب داد. حرف زدیم. گفت باید خودت را ببخشی برای هرتصمیم و انتخاب اشتباهی که داشتی.,و دقیقا بزرگترین مشکل من همین است که نمی توانم خودم را ببخشم. در حقیقت، عمیق تر که فکر می کنم من حتی نتوانستم هیچ کدام از آدمایی که در گذشته به من یا به خانواده مان آسیب رساندند را ببخشم. نمیدانم تا کی باید این بار سنگین را بر دوش بکشم؟ حقیقتا خسته ام. من پُرم از زندگی... اما به طرز غافلگیر گننده ای یک روز یک جا، در یک نقطه، انگار که داخل راه بن بست گیر بیفتم؛ می افتم تو دام تمام این تلخی ها و هر چه دست و پا می زنم؛ چند روز اسیرم تا بالاخره نخ های دام پاره شوند و از دام خارج شوم. ولی فقط از دام خارج می شوم. نمی توانم سر به نیست‌اش کنم. و باز هم یک روز دیگر یک جای دیگر و تو یکی دیگر از بن بست های مسیر، افکار تلخ هوار می شوند روی وجودم.  آزار دهنده ترین قسمت افکارم نبخشیدن خودم است. سرزنش خودم!!!
 یک بار دکتر قاف به من گفت:"همه ما اگر فکر امروزمان را داشتیم خیلی از خطاها را مرتکب نمی شدیم. خیلی از کارها را انجام نمی دادیم. اما حقیقت اینست که آن زمان این فکر را نداشتیم." اما من که به قول دکتر ایزدی (خدایا کاش فقط یک بار دیگر می دیدمش و اینبار می بوسیدمش؛ اینقدر که به من حس یک دوست خوب می بخشید تا یک دکترای روانشناسی) هنوز آدم نشده‌ام؛ نمی توانم این قانون را به خودم تعمیم بدهم.نمی توانم به آن حرف در مورد شخص خودم اعتقاد داشته باشم. به خواهرک گفتم تو چطور بخشیدی؟ گفت به یک نقطه ای میرسی که خسته می شوی. کم میاوری. دیگر نمی توانی این بار را روی دوشت حمل کنی. آنوقت می بخشی و دعا میکنی آنهایی که موجب آزارت شدند. گفتم:"من کجای این راهم؟" گفت:"تو خسته ای. ولی هر موقع توانستی آنهایی که بهت بد کرده اند را دعا کنی؛ دردهایت تمام میشوند و حالت از همیشه خوبتر میشود".
با خودم فکر می کنم که الان مهم ترین چیز برایم بخشیدن خودم است. باید از این مرحله رد شوم شاید بقیه را راحت تر بخشیدم. مکالمه که تمام شد؛ حالم خیلی بهتر بود... یادم آمد که دیدی ماه حاضر نبود بخوابد؟ نیم ساعت تو رو به حال خودت گذاشت ببین چطور با نشخوار افکارت  یک باره بهم ریختی.

 این روزها هر چه بیشتر فکر می کنم بیشتر به این نتیجه می رسم که ماه اک با تمام کوچک بودنش؛ چند روز گذشته برایم مادری کرده. تمام این چند روز به جای اینکه من مادرش باشم او مادرم بوده است. درست مثل روزهایی که به شدت مضطرب بودم و مامان دستم را میگرفت و دور حیاط می دواند که مجبور شوم حرکت کنم و ضربان قلبم برود بالا تا بهتر بشوم؛ من را مجبور می کرد مدام در حال حرکت باشم. ضربان قلبم بالا نمی رفت چون ماه قدم هایش به اندازه قدم های من نبود اما با عشقش دلم می لرزید؛ با کار های شیرینش که هر روز و هر روز شیرین تر میشوند. ماه اک به اندازه همه آدم هایی که به خاطر دوری محبتشان را از دست داده‌ام؛ به من محبت می کند
امشب روی تخت به پشت خوابیده بودم. ماه اک روی من خوابیده بود و سرش زیر گردنم بود. به خودم آمدم و دیدم دستش کوچکش را گذاشته روی صورتم و دارد به سمت بالا (به من) نگاه می کند و لبخند میزند... فقط خدا می داند چه حس قشنگی بود! کمی بعد خودش را کشیده بالا و با همه بلد نبودنش؛ لبش را گذاشته روی لبهایم. و من کم مانده بود از هیجان این عشق بازی مادر و دختری قالب تهی کنم. ماه اک این روزها کوچکترین مادر دنیا شده.

غ زل واره:
فکر کنم این دفعه پنجم یا ششم باشد توی 4، 5 ماه گذشته که به روش خودش من را می بوسد. قبلا دهنش رو باز می کرد و میگذاشت روی لبهایم :)) ❤❤❤❤❤❤
نظرات 3 + ارسال نظر
شیرین پنج‌شنبه 22 آذر 1397 ساعت 08:50 http://khateraha95.blogfa.com/

ای جونم خدا حفظش کنه

مرسی شیرین جون

تبسم چهارشنبه 21 آذر 1397 ساعت 20:41

عزیزززززم قربون ماه تو بشم کاش کنارم بود لپشو دندون می گرفتم می چلوندمش می بوسیدمش می بویدمش
خوش به حالت با ماه آک
از طرف من ببوسش
ماشاالله به عاشقانه های مادر دختریتون

عزیزم چلوندنیه اصلا
ممنونم از این همه محبت
ان شالله بهترینهاشو تجربه کنی تبسم بانو
ممنونم

لیلا چهارشنبه 21 آذر 1397 ساعت 00:44

دقیقا من هم همین احساسو دارم، که بچم کاملا با من تله پاتی داره، بارها برام اثبات شده، یکبار کنار هم نشسته بودیم کارتون می دیدیم من داشتم به یه جریان اعصاب خرد کن فکر میکردم، یهو بچم رو کرد به من با نگرانی گفت مامان خوبی؟! خودم کلی تعجب کردم این بچه سه ساله از کجا فهمید! انگار روحشون به روح ما وصله!

دکتر می گفت آستانه بچه ها خیلی پایینه
و کاملا استرس و آرامش و هر احساس دیگه ای که دارید رو کامل متوجه میشن
به خاطر بچه هامونم که شده باید مراقب حال خوبمون باشیم
خدا حفظ کنه بچه اتون رو

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد