هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

ماه اک خوابالو

+ با صدای گریه اش بد از خواب پریدم. بد گریه می کرد. پایین تخت را که نگاه کردم نبود. با وحشت ازاتاق پریدم بیرون تا ببینم کجا رفته؟! صدا از اتاقش می آمد و با دیدنش روی تخت تازه یادم آمد که روی تخت خودش خواب بوده. هنوز چشمهایش بسته بود. بد گریه می کرد. یک گریه معمولی و غرغرانه بعد از خواب نبود. محکم توی بغلم گرفتم اش و زمزمه های مادرانه کردم.  آرام که شد بدون اینکه چشمهایش را باز کند رضایت داد به شیر خوردن و دوباره بیهوش شد. استرسی مور مورانه خودش را زیر پوستم جا می کرد که چرا دوباره خوابید؟! 

آرام از خودم جدایش می کنم و روی تخت می گذارمش. سمت چپ لباسم خیس شده. باز هم کاهو خورده ام و شیر سر می رود و لباسهایم را خیس می کند. کسل و بی حال یکی از هات چاکلت ها را داخل ماگ مورد علاقه ام می ریزم و یک گوشه خودم را جا می دهم که بنویسم. چه هات چاکلت مسخره ای است. پر از شکر و بی مزه!!! باید برای دفعه بعد یک مارک خوب پیدا کنم.

نمی دانم امروز ماه ام را چه شده.  دیشب هم نصه شبی با چشم های بسته گریه بدی می کرد و شیر هم نخواست. فقط در آغوشم و راه رفتن آرام شد و خوابید. تا نزدیک ١١ خواب بود. رفتیم بیرون و در راه برگشت خوابش برد. ساعت یک نشده بود که رسیدیم خانه. بعد از شیر خوردن بیدار شد اما بی حوصله بود. نه آواز خواند نه بازی کرد. بغل اش گرفتم. ماه اک آنقدر جنب و جوش دارد که امکان ندارد در آغوش من آرام باشد. یا با گردنبندم بازی می کند و آواز می خواند یا روی دستم میزند و با صدایش خوشحال می شود یا خودش را از آغوشم به سمت زمین می کشد تا به اموراتی مهمتر من باب مسایل کودکانه اش رسیدگی کند. اما...

اما امروز خودش را به من چسباند و فقط با دیدن ماهیهای بازکنکی کمی ذوق کرد و بقیه زمان را بدون حرکت در آغوشم سپری کرد. غرهایش که شروع شد راه رفتیم و دوباره به خواب رفت. ساعت ٢ بود. الان ساعت ٥ است و نیم ساعتی است که بعد از شیر دوباره خوابیده. کمی ترسیده ام. یعنی چرا ؟!

دیروز چند ساعت توی راه بودیم و ماه اک مادر به قربونش با همکاری تمام فقط یک ساعتش را بیدار بود که نیم ساعتش در مهر و ماه بود. امیدوارم امروز در حال در کردن خستگی دیروز باشد.

  

ادامه جات:

+ یک جعبه فلزی داخل وسایل برادرک دیدم. گفتم این مال من باشه؟ گفت برش دار. خدا می دونه چقدر برای همین جعبه کوچولو خوشحالم


+ باز هم رفتم مانتو بخرم و نپسندیدم. چرا همه مانتو ها عجق وجغ شده؟! نتیجه خریدم شد یک پلیور پولو که عاشق سادگی اش شدم.


+ طفلکی همسر. چقدر اینجا غر زدم ازش که برام مانتو نخریده. اون روز ناخوش بودم و یادم نیومد که قبل از عید بعد از خریدهای ماه اک خواستیم بریم بخریم اما سردرد من نگذاشت و بعدش دیگه فرصت نشد.


+ چقدر الکی و به خاطر هیچی رو خانواده همسر حساس شدم. خوبه که دورم و این فکرای صد من یک غاز چمبره زده رو حس و فکرم


+از سینوهه خوشم نیومده. پشیمونم که خریدمش. فضای رخوت انگیزی داره. پر از جهل و وحشی گری. برام کشش نداره فقط برای ناتمام نموندن دارم میخونمش. شاید جلوتر بره خوشم بیاد. دلم یک رمان هیجان انگیز و لبریز عشق اما خوب میخواد.  بعد از خوندن شوهر آهو خانوم یک مدت طولانی کتاب نخوندم از بس از داستانش و حماقت شخصیت اول داستان بدم اومده بود. و هی خوندم به امید پایانی عاری از این همه حماقت. زهی خیال باطل. اینم از سینوهه


+ چه پست هردمبیل و پراکنده ای شد. هوا خیلی گرم شده. نفس کم میارم. خیلی بده که هم از گرما سردرد بگیری هم از باز کولر


+ چند روزی نت نداشتم. امروز نظرات را تایید می کنم



نظرات 5 + ارسال نظر
آبگینه دوشنبه 7 خرداد 1397 ساعت 11:37 http://abginehman.blogfa.com

بنظرم باید منتظر دندونای ماهکتون باشین.
امیرحسین هم دقیقا قبل جوونه زدن دندونش گریه بی علت داشت و خودشو بهم میچسبوند

آب به آب شده بود آبگینه جان الان خوبه شکر خدا

مبارکش باشه گل پسر

فنجون دوشنبه 7 خرداد 1397 ساعت 08:07

عزیزم کارهای اینو ببین تو اینستا
@sarahamidigallery

مرسی فنجون جان
دو روز پیش یکی خریدم
اما تو این پیجه یکیش خیلی با حال بود
اگر همت کنیم بریم
بدون پرو معمولا خرید نمی کنم

باران یکشنبه 6 خرداد 1397 ساعت 21:35 http://hezaro1shabebarane.mihanblog.com/

من کتاب عشق سالهای وبا رو بهت پیشنهاد میدم یا بلندیهای بادگیر اگر نخوندیشون

ممنونم باران مهربونم

نیلوفر یکشنبه 6 خرداد 1397 ساعت 19:52 http://talkhoshirin2020.blog.ir

منم از سینوهه خوشم نیومد،تا نصفه خوندم و بعدشم بخشیدم به کتابخونه.
گتسبی بزرگ رو خوندی؟کتاب قشنگیه

خیلیها دوسش دارن چون دیدگاههاشون متفاوته
با این حال سعی می کنم نصفه رهاش نکنم اگه بتونم

نه باید بخونم

سمیه یکشنبه 6 خرداد 1397 ساعت 17:41 http://dreams22.blogsky.com

رمان پر از ماتیسن رو بخونید شاید خوشتون بیاد

ممنونم بانو
مطمئن نیستم شاید قدیما خونده باشم
باز پیدا می کنمش بخونم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد