هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

طاقتم تمام شده

این مدت همه تلاشم را کردم که منفی ها را ننویسم. حس کردم نوشتنشان باعث افزون شدنشان می شود. اما حالا طاقتم تمام شده. باید حرف  بزنم

+ از هفته قبل با سفارش گیرنده تخت و کمد ماه کوچولویمان تماس گرفتم و او با تاکید گفت سر تاریخش تحویل میدهیم و من ساده باور کردم. طفلی مادرک و پدرک که با تاکید تحویل کار این آقا این راه دور را کوبیدند و آمدند تا اینجا. اما از سه شنبه این آقایان و خانمهای مثلا محترم در جواب هر تماس من و پدرک گفتند خبرتان میکنیم و دریغ از یک خبر درست و زمان معلوم برای تحویل سرویس. آنقدر عصبانی ام که فردا با تهدید کامل به طرف میگویم شما که قادر به تعیین یک زمان مشخص حتی برای تحویل نیستی خیلی بی جا میکنی که سفارش میگیری و با دروغ تاکید میکنی که سر تاریخ مقرر تحویل میدهیم و سه روز است دو خانواده را علاف کرده ای. بعد از این نه کسی هست کار را تحویل بگیرد نه کسی هست که تصویه کند. قرارداد ما فسخ است. پول بنده را بدهید ما را به خیر و شما را بسلامت. خوب است انسان در حد یک نخود هم شعور اجتماعی داشته باشد


+ دو روز است فهمیدم غ زل واره آخر پست قبل توهمی بیش نبوده. من هنوز به همان شدت بیمارم و من هیچ بهتر نشده ام چون با کوچکترین مسله خلاف قوانینم که مواجه شوم، درد مورد نظر عود کرده و اوضاعم همان آش و همان کاسه میشود. امشب همسرک طفلی برای پذیرایی از پدرک و مادرک در جاده چالوس مهمانمان کرد اما افسوس و صد افسوس که با یک دسشویی رفتن من تمامش از دماغم درامد و هنوز آنقدر عصبی ام که چرا تمام نمیشود این بیماریه لعنتی که نمیتوانم بخوابم. زیر زیرکی از ماهک عذرخواعی میکنم بع خاطر اینکه دچار استرسش میکنم و زیرزیرکی تر آرزوی نبودن میکنم که این همه سال درگیر این لعنتی ام و زورم به پایان دادنش نمیرسد. خسته ام از خودم و این افکار آزار دهنده که گاهی تمام مرا به چالش میکشد و حس نابودی  را پر و بال میدهد. نگرانم برای ماهک طفل معصوم که با این بیماری من چه بلایی سرش می آید. با خودم میگویم عجب خودخواهی بزرگی کردم که بچه دار شدم!!!!!


+ به طرز فجیعی غرغرو شده ام. نزدیک یک ماه است و این خیلی معجزه است که وبلاگم از این غرها تقریبا در امان مانده. به زمین و زمان عر میزنم و از همه چیز شاکی ام


همه اینها را گفتم که بگویم به شدت نیاز به دعاهایتان دارم شاید دعاهای شما مرا نجات بخشد از این درد بی پایان



شنبه نوشت: توان جواب دادن به نظرات را نداشتم

نظرات 15 + ارسال نظر
دختر خوب شنبه 24 تیر 1396 ساعت 19:19

سلام
من رمز پست اخر رو میخوام
عزیزم حال این روزات عوارض بارداریه نگران نباش خوب میشی عزیزم

سلام دخترجان
این پست منم به سرنوشت پست رمزدار وب تو دچار میشه
بدون خوندن نابود میشه
البته یک جورایی شرح ماوقع رو نوشتم الان

آبگینه شنبه 24 تیر 1396 ساعت 18:03 http://abginehman.blogfa.com

پست رمزدار؟
میشه بخونیم یا نه؟

اوه اوه مگه میشه رمز منفیا رو به مامانی داد؟

زن کویر شنبه 24 تیر 1396 ساعت 14:43 http://zanekavirrr.blogfa.com

دوستم می تونم رمز داشته باشم ؟

عزیزمی کویر جان
اون پست رو همینطوری نوشتم خیلی منفی بود
الان کلیت ماجرا رو نوشتم دوباره

مینا شنبه 24 تیر 1396 ساعت 14:22

رمز میخااام

عزیز منی تو
حیف تو که اون اراجیفو بخونی

رویا شنبه 24 تیر 1396 ساعت 12:59 http://hezaran-harfenagofte.blogsky.com

سلام غزل جان خوبی؟؟ پست بالایی رمزی بود اگر خواستی رمز بده اگرم برای خودت نوشتی راحت باش
برای خودت و دلت و تو دلی ات سر نمازم دعا می کنم.

سلام خانوم گلی
رویای گلم با یک زبان دیگه نوشتم عمومیشو
فکر کنم کلا حذفش کنم اونو

زهرا شنبه 24 تیر 1396 ساعت 12:04 http://pichakkk.blogsky.com

سلام
بهتری؟
من اعتراض دارم .... رمز ندارم

سلام گلم
الان بهترم اما وقتی اون پست رو نوشتم نههههههههههههههههههه

عزیزمی
حرفهامو با یک زبان دیگه تو پست جدید نوشتمش

:) جمعه 23 تیر 1396 ساعت 01:44

سلام غزل جان

انشاءالله حال دلت آروم میشه...

مراقب خودت و ماه کوچولو باش...

لیلی پنج‌شنبه 22 تیر 1396 ساعت 21:08 http://aprnik5.blogfa.com

عزیزدلم...بعضی ازاین حالات به حاملگی هم مربوط میشن. نگران نباش تو قویتر از این حرفایی.. امیدوارم که ارامش داشته باشی

سلام عزیزم
خدا به همه آرامش بدم
سعی کن تا جایی که می تونی مقاومت کنی
بخاطر دخترت

آبگینه پنج‌شنبه 22 تیر 1396 ساعت 13:04 http://abginehman.blogfa.com

پس خودمو آماده کنم واسه بدقولی تخت و کمده پسرم!!! واسه منو اگه دیرتر از تاریخ گفته شده بیاره چیدن سیطمونی میافته بعد از زایمانم. دوس ندارم اینطوری بشه، دوس دارم ت اتاقه پسرم با دله قلمبه ام عکس بندازیم ولی اگه نشد هم میگم عیبی نداره مهم سلامتی و خوشی مادوتاست.
تو هم از بودن پدرمادرت لذت ببر و اینطوری فک کن. زندگی رو راحت بگیر غزل جان تا راحت بگذره

مینا پنج‌شنبه 22 تیر 1396 ساعت 12:30

عزیزززم .یه جورایی میفهمم وقتی یه مشکل پیش میاد چجوری اعصاب و روان آدم بهم میریزه .برای تو و ماهک واقعا آرزوی سلامتی و شادی دارم ....

زهرا پنج‌شنبه 22 تیر 1396 ساعت 11:57 http://pichakkk.blogsky.com

سلام مامان غزل
امان از دست فروشنده ها
و منم می گم بخاطر یک آدم بی مسئولیت و غیرقابل اعتماد خودت رو اینقدر عذاب نده. به این فکر کن که در بدترین حالت سفارش رو پس می دی.
بقول دوستم بیایم بشینیم دور همی، نوبتی فحش بدیم بهش دلت خنک شه؟ جزو راه حل های موثر و قدیمی ما بود . بچه ها خلاقیت زیادی واسه اختراع فحش های جدید داشتن!!
نفهمیدم جریان بیماری چیه، ولی مهم تلاشی هست که می کنی. یک موقع ادم می دونه مشکلی هست و به روی خودش نمیاره. یه موقع ولی تلاش می کنه واسه بهبودش. و من می گم تلاش دیر یا زود نتیجه می ده. نگو توهم بوده، حتما نسبت به اول تغییراتی داشتی. زمان رو دست کم نگیر.
ضمنا، به نظرم در هر حالتی بچه دار شدن نوعی خودخواهیه

رخساره پنج‌شنبه 22 تیر 1396 ساعت 10:57

یه نظر پروپیمون گذاشته بودم که نیستش. حالا کوتاهش میکنم. مرسی من خوبم هنوزم اینجا رو میخونم هنوزم جایی نمینویسم و کاملا حس و حالتو میتونم درک کنم. فقط مطمین باش هر مونا که بیاد پایین بچه که دنیا بیاد همهچی میزونتر میشه

سلام دوست مهربونم
حیف که نبودس نظرت
منتظرم ببینم دوباره مینویسی
امیدوارم دلیلش فقط هورمونها باشه

رویا پنج‌شنبه 22 تیر 1396 ساعت 10:32 http://hezaran-harfenagofte.blogsky.com

مشکلت رو متوجه نشدم چیه ولی هر چی باشه انشاءالله در کوتاه ترین زمان جواب بگیری از خدا
نگران نباش خدا خیلی بزرگه

ممنونم رویا جانم
سپاس فراوان الهی از دعای شما من خوب شم
خدا بزرگه میدونم
ولی نمیدونم چرا من تو این برزخ گیر افتادم

فرانک پنج‌شنبه 22 تیر 1396 ساعت 01:56 http://sadbargkhatereh.blogsky.com

الهی قربونت بشم....
غزل جان این روزا میگذره و بعد حسرتش رو میخوریا...
هر دوره ای شیرینی خودش رو داره....
پس از دوران بارداریت لذت ببر...
با ناراحتی تو همه ناراحت میشن...مامان و باباتم گناه دارن...
واسه ماهک جان دعاا بخون....خودتم آروم میشی...

خدا نکنه فرانک جان
میدونم
من همه تلاشمو کردم نمیدونم این افکار مزخرف و اتفاقای احمقانه چرا میفته و من قادر به کنترل اوضاع نیستم
خدا لعنت کنه باعث و بانی این دردی رو که چند ساله زندگی رو به کامم تلخ کرده و من خربار فکر میکنم تلاشم برای رفعش جواب داده و یهو میبینم نه

البته لعنت کنه نکنه برام مهم نیست. فقط منو شفا بده و تمام عمرم اون آدمها رو از منو زندگیم دور نگه داره برام کافیه
تصویه حساب بمونه به روز قیامت

دلم برای ماهم خییییلی میسوزه
کاش لاقل الان دیگه به قسمت تلخ دیشب فکر نمیکردم و فراموش میشد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد