هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

گاهی... لحظه شادی چه کم است...

همیشه بعد از آزمایش ها و دکتر رفتن هایش بهم خبر میداد. وقت سونو داشت و قرار بود جواب سونو مهر تاییدی باشد بر جنسیت تعیین شده طفلک دردانه‌اش.  اما خبری نداد. پیام دادم اما جواب نداد. فردایش دوباره پیام دادم اما باز هم جواب نداد. دو روز بعد در کمال تعجب باز هم پیامم بی جواب ماند و تماس تلفنی ام هم. دلنگران شدم اما معمولا اینجور وقتها اولین فکری که به ذهنم میرسد اینست که یعنی دیگر نمی‌خواهد دوست باشیم؟! این بار اول و این آدم اولین آدمی نیست که عکس العمل فکری من در مقابل بی پاسخ ماندن تماسهایم؛ اینطور ذهنیت منفی است نسبت به خودم و رابطه ام با آن فرد! دلم آشوب بود و دنبال جواب سوالهایم می‌گشتم و هربار بی جواب تر از قبل همه ارتباطمان را مرور می کردم. با خودم فکر کردم نکند آن پستی را که در موردش و اینکه گفته بود جنسیت ماه‌اکت را اشتباه گفته اند و پسر است را خوانده باشد و حالا دلش شکسته است و نمیخواهد ادامه دهد؟!

مطمئن بودم اتفاقی افتاده اما مثبت تر که راجع به ارتباطمان فکر می کردم؛  تنها گزینه هایی که به ذهنم میرسید این بود که یا با همسرش دعوا کرده و بی حوصله است؛ یا مدتی مهمان خانه مادرشوهر شده و به خاطر حرف آنها هم که هست به دلیل بارداری گوشی را کناری گذاشته. دوباره پیام دادم که دختر کجایی جواب نمیدهی؟ خوبی؟ و بعد از آن پیامهایم یکی در میان و با خلاصه ترین حالت جواب داده میشد. مثل بله خوبم. پرسیدم سونو رفتی؟  گفتم دلواپس‌ات شده‌ام!.. اما جوابی نداد. وقتی نوشتم امیدوارم هرجا هستی عالی باشی... نوشت بعدن بهت پیام میدم نگران نباش. 

مکالمه ما اینجا تمام شد و من دل‌آشوب ماندم با یک عالم سوال بی جواب در مورد خودم. آنقدر دلم شکسته بود از نوع برخوردش که گفتم اگر احوالم را نپرسید دیگر جویای حالش نمی‌شوم. همین هفته قبل میگفت با هم برویم بهار برای خرید بچه ها. حالا یک باره پشیمان شد از بودن با من؟ واقعا که گاهی افکار ما آدم‌ها چقدر احمقانه‌اند و نابجا!!  فردای همان روز عزیزانم آمدند و من با آن همه مشغله کمتر به این موضوع فکر می‌کردم. تا جمعه عصر گذشته که پیام داد و احوالم را پرسید و گفت کم پیدایی؟!  گفتم من هستم اما ظاهرا شما سرت خیلی شلوغ بود که بعضی پیام‌هایم بی جواب ماند. گفت ببخشید. بعدن دلیلش را می‌گویم و مطمئنم که می بخشی. و این جواب، همان چیزی بود که تمام هفته گذشته نیازش داشتم که دلم آرام بگیرد و بدانم مشکل‌اش با من نیست

فردا شب‌اش پیام داد که ای کاش روز امتحاناتمان یکی بود و میدیدمت. گفت غزل دعاهای تو در حق من گیراست. خیلی دعا کن. خوب نیستم... گفتم شاید از تغییرات هورمونی بارداری است... گفت کاش از آن بود... نپرسیدم مشکل چیست فقط دعا کردم و گفتم به پسرکوچولویمان بگو دعا کند... و  او نوشت پسرکوچولو!

گفت یک چیزی میگم قول بده ناراحت نشوی. گفتم قبول. گفت پسرم من را دوست نداشت. رفت پیش خدا.

به یک باره تمام تنم یخ کرد و بی اختیار اشکهایم چون سیل روانه شد. به همه چیز فکر کرده بودم به جز این که آن کوچکی که ماری بخاطر سلامتی اش چشمهایش برق می زد حالا دیگر نباشد. تمام پنج ماه گذشته عین فیلم در ذهنم مرور شد و باریدم. روزی که اقدام کرده بود... دل‌دردهایش... ناامیدی‌هایش... دلداری های من... بی تابی هایش و دعاهای من... هماتوم!..  استراحت... ریسک سندرم داوون! آمنیو سنتز... و فقط  یک هفته بود که سلامتی کوچکش تایید شده بود و ماری دوباره با برق چشمهایش از ته دل می خندید که....

دو روز تمام در برزخ بودم. چقدر گریه کردم. هنوز هم باورم نمی‌شود این بار که ماری را ببینم و روی شکمش دست بکشم دیگر بزرگ و سفت نباشد. باورم نمی‌شود که بعد از آن همه نگرانی؛ شادی اش فقط یک هفته بود. باورم نمیشود که چهار ماه راه سخت دانشگاه را آمد و رفت و حالا با یک زمین خوردن ساده داخل خانه اش؛ دیگر کوچکش که قرار بود هم بازی ماه‌اک من باشد؛ نباشد... حالا دو هفته است که ماری با قرص خواب می‌خوابد و روزها گریه می‌کند و دست من به تنها جایی که می‌رسد؛ به آسمان و دامن خداست...



غ ـزل‌واره:

ظهر خوابیده بودم که امشب را کمی بیشتر بیدار باشم. اما نه و نیم در شرف بیهوشی بودم که صدای دعا آمد و بی اختیار دلم شکست و اشکهایم بارید و تنها اسمی که در ذهنم می‌پیچید ماری بود. انگار که با این همه التماس دعا از این آن و عزیزانم؛ ماری از همه محتاج تر باشد.


+ بعد از آن تلخ کامی پست قبل حالم آنقدر خوب بود که دنبال فرصتی برای نوشتن از حال خوبم بودم اما تا فرصتی دست بدهد؛ داستان ماری را فهمیدم و آنقدر بهم ریختم که تمام غم و غصه ها؛ حتی شادی های خودم را فراموش کردم. حالا بیشتر دل نگران به سلامت به مقصد رسیدن ماه‌اکم هستم. آنقدر که از خودم می‌پرسیدم: آمدنش را میبینم؟


+ حالم خوب است. سر انگشتان تک تک تان را می بوسم برای پیام های شیرین پست قبل... چقدر به دوستی تان می بالم :* دعا گوی همه تان هستم و التماس دعای فراوان دارم.

نظرات 6 + ارسال نظر
بهار شیراز چهارشنبه 31 خرداد 1396 ساعت 09:38

منم بچه اولم سریع ترکم کرد، حدود چهل روزش بود...خیلی سخت بود...هر چند جلوی بقیه به روی خودم نمی آوردم اما ...
خداوند مهربان به فاصله یک ماه مهندس رو بهم بخشید...مواظب نی نی اکت باش لطفا

الهی عزیزم
بچه اول رفته در قالب یه جسم دیگه برگشته خوب
خدا محافظت کنه مهندس رو و همه عزیزانتون رو بهار جان

چشم بهار جان ممنونم که هستی

آبگینه پنج‌شنبه 25 خرداد 1396 ساعت 18:14 http://abginehman.blogda.com

چقد تلخ
خداروشکر ماری بچه دیگه ای داره
مراقب خودت و فرشته کوچولوت باش

واقعا خدا رو شکر
احوالشو میدیدم میگفتم وای به حال اونایی که بچه اولشونو از دست میدن
خیلی سخته

به همچنین گلم شنا هم مراقب خودتو شازده پسرت باش

فتانه پنج‌شنبه 25 خرداد 1396 ساعت 15:54 http://fattaneh69.blogsky.com

آخی طفلی...خیلی سخته....خدا صبر بده....چه دوست خوبی هم داره....خدا بزرگه ...ایشالا زودی یه نی نی دیگه تو دلش بزاره....

خیلی سخته خیلی
الهی با دعای شما هم که شده دوباره دامنش سبز بشه
ممنونم فتانه جان

رافائل چهارشنبه 24 خرداد 1396 ساعت 20:31 http://raphaeletanha.blogsky.com

خیلی سخته که یهو فرشته کوچولوت از تو دلت پر بکشه. خدا بهش صبر بده.
تو هم یه کم به اون دخملت فکر کن و اینقدر با گریه و ناراحتی، اونو ناراحت نکن. باور کن بچه همه ی اینارو حس میکنه.
بیشتر مراقب خودت و دخملت باش.

خیلی رافائل جان... الهی
من کلا زیاد آدم ناراحتی نیستم این هفته یک کم همه چیز بهم ریخته بود

ممنونم عزیزم

مینا چهارشنبه 24 خرداد 1396 ساعت 09:38

مگه ماری تو آمینوسنتز بهش نگفته بودن بچش دختره و کاملا دپرس شده بود؟ یه وقتا بهتره آدم شاکر باشه تا شاکی... انشالله زود زود دوباره دامنش سبز بشه و خدا بهش یه بچه سالم و صالح عطا کنه ...
تو هم نگران نباش .ففط بیشتر مواظب خودت و ماهکت باش.این وسواسای دوران بارداری به نظرم تا یه حدی طبیعیه

نه مینا جون. تو سونوی هفته 12 احتمال داده بود دختره...
از جواب آمینو چیزی ننوشته بودم. طفلکی راضی بود ولی چون بچه اولش دختر بود دلش پسر میخواست با این حال دختر هم که بود باز ناراحت نبود. نگرانیش برای سلامتی بچه بود...
ظاهرن آمینو هم بچه را ضعیف کرده بوده برای همین با زمین خوردن نمونده

چشم مینا جان. دارم هر روز صدقه میدم و دعا میخونم براش
برامون دعا کن گلم

شارمین چهارشنبه 24 خرداد 1396 ساعت 04:08 http://behappy.blog.ir

آخی!
منم وا رفتم یه دفعه. خدا صبرش بده. چه قدر سخته.

عزیزم ان شالله خدا به تو و ماهکت سلامتی بده و عرض دوتون رو برای هم نگه داره.

خیلی تلخ بود شارمین... یک ماه اختلاف داشتیم و تنها کسی بود که این دوران خیلی باهاش بهم خوش میگذشت چون شرایطمون مثل هم بود
کلی حرف مشترک داشتیم و برنامه ریزی میکردیم برای خرید و تفریح هاب بعد از اومدن بچه ها
حالا دلم تنگ شده براش و نمیدونم زنگ بزنم چی باید بگم بهش

ممنونم شارمین عزیزم... الهی همیشه سلامت باشی و پایدار

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد