هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

تا حالا شده؟!

+ بچه که داشته باشی؛ یک وقتایی اندازه خودش کوچیک می شی. با اینکه میدونی چیزای به درد نخوری داخلش هست اما از همون لحظه ای که تو سوپری، عروسک جایزه دار باب اسفنجی رو بر میداره؛ ذهنت درگیر میشه که توش چیه؟ و تحملت فقط نیم ساعته. بعد از اینکه عروسکی خاکی رو ماه اک روی بالشت میذاره و می خوابه کنارش و پتو می کشه روش؛ بعد از اینکه کلی باهاش بالا پایین پرید یواشکی می بری تو آشپزخونه و بعد از تمیز کردن؛ درش رو باز می کنی و با دیدن آت آشغالای داخلش صاف میخوره تو برجکت :))) تازه روش نوشته هدیه ای ویژه برای تولد.  

حالا خوبه توش چی باشه؟ یک لانچیکو در اندازه یک وجب. یک شی لج درآر سه پر مسطح که روش چندتا سوراخه و رسما به هیچ دردی نمیخوره. یک دی وی دی کارتون و یک بووووووووووق :)))

بوق رو دادیم به ماه اک می گیم فوت کن. چنان مکی بهش میزنه که لپاش کامل رفته تو :))) بالاخره بعد از چند دقیقه فوت و فن کار اومد دستش و دیگه یک نفس با تمام قدرت بوق می زد و من از خنده روی زمین بودم. یاد دوران عقدمون افتادم. روزی که ترکستان بودیم و برای تولد خواهرک برای همه بستنی خریدیم. من و همسر که میخواستیم برای بچه ها یک چیز هیجان انگیز بخریم؛ براشون بستنی سوتی خریدیم. بعد از خوردن بستنی ها، اینقدر باهاش سوت زدن که کتک خوردن :))))  و هیجان ویژه ای بهشون وارد شد. آخر سر هم یکی از سوتها رو انداختن سطل آشغال، یکیش هم انداختن تو خیابون که بچه ها دست بردارن.

حالا ماه اک هی بوق میزد؛ هی من یاد این خاطره هیجان انگیز می افتادم و هلاک بودم از هیجانی که برای بچه ها به وجود آوردیم.

اینقدر برای نوشتن این خاطره خندیدم که اشک از چشمام میاد.


+ توی بدو ورودش به خونه خیلی شیک نشست و برچسب دندونهای باب اسفنجی رو کند. بعدش می بینم با هجله دویده تو آشپزخونه، در کابینت زیر سینک رو باز کرده می گه بنداز :))) رفتم که در کابینت رو ببندم می بینم برچسب چشمهاش رو هم کنده و به عنوان آشغال آورده بندازه تو سطل آشغال. :))) 


+ همسر خیلی سوپرایزطور امروز نرفت سر کار و من خیلی خوشحال بودم اما حالا زنگ زدن و جمعه مجبوره بره تا گزارشات کار رو تمام کنه.


+ دیروز دو سه تا پست نوشتم در مورد ماه اک اما هیچکدوم به دلم ننشست. سیوشون کردم که سر فرصت اگر بتونم شیرین بنویسمشون


+ از دیروز یک پروسه مهم رو شروع کردیم من و ماه اک. امیدوارم خیلی راحت و سربلند ازش خارج شیم


+ دارم تو خیابون با ماه اک راه میرم که یک مرتبه یک آقایی که از کنارمون رد میشد؛ سرش رو برگردونده عقب و با یک ذوقی میگه وای چه خوشگلههههه!!!! :)). ماشالله ولا حول و لا قوة الّا باللّه العلی العظیم


+ داریم سه تایی راه میریم که یک خانم چادری از پشت صدا میزنه خانم!!! میگم بفرمایید. خانمه که صورت ماه رو ندیده و شیفته طلایی موهای ماه شده که توی نور آفتاب طلایی تر میزنه؛ میپرسه خانم دختره یا پسر؟ میگم دختره. میگه موهاش رو کوتاه نکنید ها. من از دخترم رو کوتاه کردم؛ هم رنگش عوض شد هم فرهاش رفت.

 

ادامه مطلب ...

زنده باد خودِ بهاری ام

تن ظریف و کوچکش را آرام روی تخت اش می گذارم. پتوی صورتیِ هدیه مادرجانش را تا گردن اش می کشم و از اتاق خارج می شوم. در اندیشه خوردن چیزی هستم که در این آرامش تک نفره در هوای بهاری باران زده، روی تخت مان که با عشق مرتب اش کردم؛ حالم را بِه کند.

بستنی؟! بعد از ناهار؟! نه. یک نوشیدنی گرم دلچسب تر و سرحال کننده تر از هر چیزی است. کتری را از آب پر می کنم. قهوه را داخل ماگ لبخندم میریزم همراه کمی کافی کریمر و یک قاشق شکر. درِ ظرف چینی در ایام خانه تکانی قبل از عید ناپدید شده. همینطور که ظرفهای تمیز را از ماشین داخل کابینت ها قرار می دهم؛ یک جستجویی هم برای یافتن در ظرف می کنم. راستش وقتی چیزی گُم می کنم تا پیدا نشود آرام ندارم. البته این روزها کمی بهتر شده ام. با خودم فکر می کنم نکند بین بازیافت ها ناخواسته این را هم انداخته ام و نفهمیدم؟! کمی بعد می گویم ممکن نیست. صدای قل قل کتری بلند می شود. آب جوش را داخل ماگ می ریزم و بعد از تمام شدن کارم، ماگِ قهوه به دست وارد اتاق می شوم و خودم را روی تخت در جای همسر جان رها می کنم. 

با تغییر دکوراسیون؛ جهت خوابیدن مان درست روبروی پنجره است. چشم می دوزم به آسمان و آن کاج بلند که دوستش ندارم. اما در این لحظه بکر زیباترین منظره است برای منِ خوشحال. همسرجان که زنگ می زند برای بررسی هوا پنجره را باز می کنم و مست می شوم از این هوا و منظره باران زده درخت ها و گلها. باران ریز و تندی در حال باریدن است. از ته ته دل خوشحالم از اینکه دوباره به روزهای عادی زندگی مان برگشتیم.

 از امروز دوباره تمرین های *سپاس گزاری را شروع کرده ام. قرار است *ورزش هم چاشنی روزهایم شود ان شالله و *نوشتن!!! باید بیشتر بنویسم. بیشتر ثبت کنم تا دلم آرام تر و حالم بهتر باشد. 

قرار است امروز یک  *زمان بندی هفتگی برای رتخ و فتخ امورات خانه داری مهیا کنم و با پیشنهاد همسر هر روزی را به کاری اختصاص دهم. 

تقریبا یک پنجم خانه تکانی را قبل از عید انجام داده ام. اگر خدا بخواهد به مرور بقیه خانه تکانی را حداکثر تا دو ماه آینده تمام کنم. با داشتن کوچولوی شیطونی مثل ماه اک فکر کنم زمان نسبتا خوبی است.

برنامه های زیادی برای ایجاد نظم در خانه دارم. برنامه هایی که همه مستلزم تغییر جای وسایل و استفاده بهینه از فضای کمدها  می باشد.

صبح که ماه ام از خستگی و بیخوابی روز قبل تا نزدیک ١٢ خواب بود؛ پریدم داخل حمام. اول تی و جارو را که در انجام مناسک خانه تکانی بالکن راهی حمام شده بودند را شستم و بعد از شستن کف حمام با اسکاچ و سابیدن دمپایی های حمام با دامستوس ؛وقتی نوبت به شستن خودم رسید و آن همه انگیزه و هدف ریز و درشت در ذهنم ورجه وورجه می کردند؛ به خودم گفتم به خاطر ماه اک؛ برای اینکه مادر قابل افتخاری باشم باید درست زندگی کنم. کمی که بیشتر آب تنم را نوازش داد؛ با خودم گفتم چرا ماه اک؟! به خاطر خودم و رسالتی که برعهده من است باید به بهترین شکل زندگی کنم. و این اولین بار است که این جمله را با تمام وجود ایمان دارم. و به خودم که انگار تازه یافتم اش حسی وصف ناشدنی و عالی دارم. موفقیتم را از حالا واضح به چشم می بینم. چقدر برای خودم دوست داشتنی شده ام.

باران شدیدتر شده. صدایش با ترکیب صدای گنجشک کان، دلنشین ترین ملودی این لحظه باهاری شده و فضای مرتب اتاق، گرم و نرمی تختمان بهشتی ترین نقطه دنیا.


غ ز ل واره: 

روزگارتا از هر باهاری باهاری تر

دخترانه ای برای مادرکم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

می خندی تا دنیا رنگی تازه شود

روز قبل آنقدر کار کرده بودم که از شدت کمردرد فقط دراز کشیده بودم و کتاب می‌خواندم.  


بخش قدرت کلام: "بدون اغراق می‌توان گفت تمام بیماری‌ها و ناراحتی‌ها به وسطه تخطی  و تجاوز از قانون غشق ناشی می‌شد. من به شما یک حکم ارائه می‌دهم:(کسی را دوست داشته باش و در بازی زندگی، عشق یا حسن نیت، هر خدعه و نیرنگی را خنثی می‌کند و از بین میبرد)" ....

بخش قانون عدم مقاومت: "شخص بیمار بیماری را تصور می‌کند، شخص فقیر فقر را و شخص ثروتمند ثروت را متصور می‌شود. اغلب مردم از من می‌پرسند چرا یک کودک، بیماری را جذب می کند و مریض می‌شود در حالیکه او برای فهمیدن و درک این موضوع، بسیار کم سن و سال است؟

و من پاسخ میدهم که کودکان حسّاس هستند و پذیرای افکار دیگران درباره خودشان می‌باشند و اغلب ترس و بیم والدینشان را به تصویر می‌کشند و تجسم می‌نمایند"


تمام این دو قسمت فکر مرا به خودش اختصاص داده بود و تمام روز تمام تلاشم را کردم که نازدانه‌ام را در کمال تندرستی در حال خندیدن و بازی کردن تصور کنم اما به یک باره یک تصویر نگران کننده خودش را عین چتر سیاه روی تصورات شیرینم آوار می‌کرد و تمام وجودم را به مسلخ می‌کشید. در ذهنم تصویر را پاره می‌کردم و دوباره از اول رویایم را می‌ساختم. کمرم همچنان درد می‌کرد. روحم پر می‌کشید که اردیبهشت را با قدم‌هایم در فضای باز بغل بگیرم. روی پوستم لمس‌اش کنم و با چشم‌هایم تحسین‌اش کنم و بگویم الله اکبر به این همه رنگ و زیبایی. اما جرات راه رفتن با این کمردرد را نداشتم.

با این حال سعی کردم از این خانه نشینی و استراحت اجباری لذت ببرم که ته افکارم  رسید به نازدانه و حال این روزهایم. به اینکه من هنوز نمی‌دانم این کوچک چندسانتی کجای زندگی من است. چرا هنوز ذوق مرگ‌اش نیستم؟ چرا هنوز به او که می‌رسم لال می‌شوم؟ چرا؟ اما چرا با همه این نمی‌دانم‌ها، نگران سلامتی‌اش هستم و اسم ائمه که می‌آید اشک می‌شوم و التماس دعا می‌دهم. چرا کربلا و نجف را که نشان می‌دهد دلم پر می‌کشد خودم را در چشم به هم زدنی برسانم به ضریح‍شان و سلامتی ماهی‌اکم را ازشان بخواهم؟

بعد ازظهر شده بود و در فکر رفتن به حمام بودم که شماره ناشناسی زنگ زد:

_ خانوم غ ـزل؟

+ بله بفرمایید؟

_ از آزمایشگاه تماس می‌گیرم.جواب آزمایشتان آمده. دختر گلتون سالم است.

تمام وجودم بغض شد و به زور فقط گفتم تشکر و قطع کردم. هنوز هم اشکهایم منتظرند تا فکر کنم به آن لحظه و آن خبر بی نظیر تا بریزند و من ندانم باید بخندم یا گریه کنم؟ تلفن را قطع کرده بودم اما  دلم می‌خواست تا آخر دنیا این جمله را تکرار کند؛ آنقدر که خیالم از تمام توهمات ترسناک پاک شود. از خوشحالی دور خانه راه می‌رفتم و گریه می‌کردم که عیدی‌ام را در روز تولد حضرت ابوالفضل گرفته‌ام. وضو گرفتم و نماز شکر خواندم و همه مادرهای نگران را دعا کردم که خدا روزی‌شان کند این خوش خبری‌ها را. دعا کردم همه آنها که آرزوی این لحظه‌ها را دارند نصیبشان شود. 

هنوز چادرم را از سر برنداشته بودم که شماره همسرک را گرفتم. حق‌اش بود اولین نفری باشد که این خبر را بشنود و نگرانی‌هایش تمام شود. اما وقتی جواب داد پشیمان شدم این خبر شیرین را تلفنی بدهم. بعد از احوالپرسی خداحافظی کردم. گفته بودم که خیلی دلم کوچک است و نمی‌توانم خبری را در دلم نگه دارم؟ به خاطر همین خصوصیت نتوانسته بودم برای خبر آمدن کوچکمان سوپرایزش کنم. اما حالا فرصت خوبی بود برای یک جشن کوچک. با سرعت حاضر شدم و خودم را به عروسک فروشی‌هایی که می‌شناختم رساندم. در فکر یک عروسک دختر بودم اما عروسک‌ها زیبا نبودند. راهی تنها مغازه دخترانه فروشی اینجا شدم که وسایل خاص اتاق کودک دارد. اما تمام مغازه‌اش کیتی بود و من از بس کیتی دیده ام از قیافه‌اش خسته شدم. تا اینکه چشمم به یک جفت گل سر زیبا افتاد. آنقدر برایش ذوق کردم که بدون لحظه‌ای تردید خریدمش و با چند تکه کوچک دخترانه دیگر و یک کیک مثلا دونفره و یک کارت پستال کوچ از طرف دخترمان برای پدرش، با سرعت خودم را به خانه رساندم و  صورت خندان همسرک بعد از شنیدن خبر سلامتی کوچکمان و جنسیت‌اش به اندازه خبری که شنیده بودیم اردیبهشتی بود.


 
ادامه مطلب ...

قصه تازه 1

همه عمر عاشق داشتن‌اش بودم. دلم قنج میرفت از تصور داشتن اش. آنقدر که حتی بارها خوابش را دیدم. عقد که کردم به مرور این احساس تحلیل رفت و بعد از عروسی حتی نیازش را نیز در درونم حس نمی‌کردم. روزها می‌گذشت و سیستم من بهم ریخته بود. با خیال خوشِ خوب بودنِ پزشکِ دیار همسرک که بسی خانواده همسر تعریف‌اش را می‌کردند؛ یک بار که آنجا بودیم به ملاقاتش رفتم. همین که خواستم شرح حال برایش بگویم! گفت هر چه پرسیدم را جواب بده و در نهایت بی ادبی اجازه ندا حرفی بزنم. به سوالی رسید که از نظر من توضیح بیشتری لازم داشت اما هنوز جمله ام کامل نشده بود که با پرخاش گفت گفته بودم که فقط سوالاتم را جواب بده. مگر بچه ای؟ بدون اغراق بگویم که در تمام طول زندگی‌ام انسانی تا این حد بداخلاق و بی شخصیت ندیده بودم. هنوز هم دلم می‌خواهد یک روزی یک جایی ببینمش و بگویم شما بد اخلاق ترین پزشک که هیچ؛ بد اخلاق ترین انسانی هستید که به عمرم دیده ام.
تازه دوماه ماه بود که بعد از سالهای سخت تنهایی و رنجهای پشت سر گذاشته و استرس جهیزیه و خانه و دوران عقد؛ آرامش به معنای واقعی مرا در آغوش کشیده بود که انسانی بی موالات با رفتار زننده و حرفهای ناامید کننده اش، چنان استرسی به جان من انداخت که تا مدتها آرامش منِ سه ماهه عروس به طرز وحشتناکی بهم ریخت. تمایلم به داشتن اش به کمترین حد میل کرده بود اما حرفهای آن انسان نالایق برخلاف تمایلات من نگران کننده بود و باید فکر دیگری می کردم.

+ تبریک به آقای فرهادی و ایرانیها برای دومین اسکار

نوشته شده در 13 بهمن ساعت 8:13 صبح